۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

مرثیه ای برای پشه

به طرز احمقانه ای از دیشب حس غریبی دارم. البته صبح شدتش بیشتر بود. دیروز بالاخره به خیابان ناصرخسرو رفته بودم تا از متخصصین امور مبارزه با حشرات بپرسم که برای این پشه های دارکولا چه چاره ای ببینم. خانه ام به طرز وحشتناکی مورد تهاجم پشه هایی بود که راه خود را از چاه پیدا می کردند و جای نیش هر کدام مثل یک فتیله ی آتش گرفته بدنم را آتش می زد. واقعا خواب و آسایش نداشتم. اینطرف دستگاه پشه کش را می زدم به برق، آنطرف توی آشپزخانه در فاصله ای که بخواهم یک لیوان آب از یخچال بردارم از سه چهار نقطه گزیده می شدم. حمام که هیچ! از ترس پشه ها سه چهار روز یکبار حمام می کردم چون در فاصله ای که آب را باز کنم یا اینکه بخواهم دست دراز کنم و حوله را بردارم، طعمه ی پشه ها می شدم. واقعا نمی دانید از چه چیزی حرف می زنم، اما آنهایی که حساسیتهای پوستی دارند درد من را می فهمند. خلاصه اینکه در مغازه ای در ناصر خسرو مشکل موجود را مطرح کردم و آقای کارشناس با پرسیدن سئوالات اساسی مانند اینکه خانه ام طبقه ی چندم است و ساختمان چند طبقه است، رفت آن پشت و یک بطری تیره رنگ آورد. گفت آخر شب نصف این را در پنج لیتر آب خالی کن و توی تمام چاههای خانه بریز. نصف دیگرش را هفته ی دیگر به همین شکل استفاده کن. بطری را خریدم و بعد از خریدهای دیگر در بازار بزرگ تهران برگشتم خانه.
بطری تیره رنگ روی کابینت ماند تا به همه ی کارهایم برسم، و ساعت دوازده شب به سراغش بروم تا رویش را بخوانم. در اولین نگاه متوجه شدم که داروی فوق الذکر برای دفع آفات کشاورزی تهیه شده. مواد تشکیل دهنده اش عجیب و غریب بودند. به فکر فرو رفتم که محصولات کشاورزی ای که دارویی با اینهمه هشدار و اخطار رویشان پاشیده می شود عجب سموم عجیب و غریبی هستند و ما خبر نداریم. حقا که اشرف مخلوقاتیم که هنوز با این سموم نمرده ایم. دو دلی ام در ریختن دارو در چاه با دو نیش همزمان به بازو و پشت پایم زایل شد و گفتم امشب به حساب شما پشه های بیمقدار خواهم رسید. پنج لیتر آب را آماده کردم و نصف بطری را تویش خالی کردم. دارو به سرعت کف کرد و آب به رنگ و غلظت شیر درآمد. بوی تندی هم داشت که بازهم مرا به عقب می راند. اما حالا من بودم و پنج لیتر سم مایع و به شدت بد بو. راه دیگری برای معدوم کردنش نبود. از چاه آشپزخانه شروع کردم، بعد دستشویی، حمام و در آخر توالت. مایع را خالی کردم و درب دستشویی را بستم، درب اتاق خواب را هم بستم و پنجره را باز کردم تا خودم این وسط تلف نشوم. حس بدی داشتم. حس می کردم روی صورت طبیعت را با ناخن خراشیده ام. به زحمت خوابیدم و البته تا صبح خوابهای آشفته دیدم.
صبح که بیدار شدم نمی توانستم از جا بلند شوم. احساس می کردم نمی توانم با کاری که انجام داده بودم مواجه شوم. در واقع به طور خیلی جدی احساس می کردم خودم یک آشویتس آفریده ام. شوخی نمی کنم، واقعا خودم را هم طراز آلمانیهای اردوگاه مرگ می دیدم، و احساس می کردم تمام شب صدای ناله ی پشه ها را می شنیده ام که برای زنده ماندن به دیوار چنگ می زدند. وقتی هم که بلند شدم و به حمام رفتم، هیچ پشه ای روی دیوار نبود، اما جسد پشه ها روی زمین پر بود. خدا می داند چند صد پشه ی دیگر در مسیر چاه افتاده باشند. سکوت داشت دیوانه ام می کرد. موسیقی گذاشتم و شروع کردم به شستن همه ی جاهایی که سم ریخته بودم. کوره های آدم سوزی توی ذهنم بود، با موسیقی هم کمرنگ نمی شد.
واقعیت این است که من هیچوقت درباره ی آشویتس با کسی عمیقا صحبت نکردم. در این وبلاگ ننوشتم که تجربه ام از دیدار اردوگاههای مرگ چه بوده، شاید چون می خواستم تصویرش را از ذهنم پاک کنم، اما نمی دانم، آیا آشویتس واقعا همه ی بازدیدکنندگانش را سحر و جادو می کند یا نه. وقتی در لهستان بودم، به همراه همسفرم به اردوگاه مرگ رفته بودیم، آنهم به اصرار او، چون من نمی خواستم با واقعیت جنگ تا این حد نزدیک بشوم. بعد از ظهر از کراکف زیبا اتوبوس گرفتیم و در مسیری بسیار زیبا و صلح آمیز به سمت جایی رفتیم که نمی دانستم با من چه خواهد کرد. شهر اوش وینچیم (یا همان آشویتس به آلمانی)، یک شهر عادی بود، که آپارتمانهای شبیه به هم داشت، شبیه به هر جای دیگری که در بلوک شرق ساخته شده بود، و در مسیر حرکت ما مردم بسیاری در خیابان در حال تردد، گفتگو یا خرید بودند و حتی بچه هایی بودند که دوچرخه سواری می کردند.  ورودی موزه مثل ورودی هر موزه ی دیگری بود، عده ی بسیاری جمع شده بودند و منتظر بودند درها گشوده شوند و به تماشا بروند. ورودی اردوگاه کار، تصویری بود که در بسیاری از فیلمهای سینمایی یا مستند دیده ایم. یک اهرم راه بند که بالا می رفت تا ساکنان جدید وارد شوند و به محل زندگی، غذا و کار خود معرفی شوند. بسیاری از ساختمانهای مجموعه تبدیل به موزه های عکس و مدیا شده بودند و تماشای همه ی آنها یک روز کامل وقت می گرفت. توی آن فضای بزرگ و در حال و هوای غریب آن، من و همسفرم همدیگر را گم کردیم. من کم کم به ساختمان شماره ی یازده رسیدم. جایی که جمعیت زیادی به همراه تور آمده بودند به همه ی سوراخهایش سرک بکشند، اما حتی متوجه نشوند که اولین اتاق گاز مجموعه توی این ساختمان قرار داشت. به شیوه ای کاملا مازوخیستی آنجا می ایستادم و به کوچکترین جزییات توجه می کردم و می گذاشتم که آن فضا بزرگ شود و مرا تسخیر کند. در بین ساختمان ده و یازده مکانی که هزاران انسان کنار دیوار تیرباران شده بودند مغزم قفل کرد. گروهی از توریستهای ایتالیایی جلوی دیوار دعاهای کلیسایی می خواندند. از آنجا که حرکت کردم نمی دانستم دیگر چه چیزی میتواند در انتظارم باشد. جایی در ساختمان سه یا چهار مقاومتم در هم شکست، جایی که با پشته ای از عینک مواجه شدم و دیدن آن صحنه به شدت تکانم داد. سالنهای دیگری هم بود، از انبوه چمدانها و کیفها، هزارها کفش، ظروف غذا، همه مال انسانهایی که منتظر روز بازگشتشان بودند. سالنی از قوطی های خالی زایکلون بی... با همان علایم و هشدارها که برای سموم دفع آفات می نویسند. سالن دیگری هم وجود داشت، از موها، موهای طبیعی، بلند، کوتاه، در هم، موهایی که برای بافتن پارچه مورد استفاده قرار می گرفتند! چون باید از همه ی غنایم استفاده کرد...
من مسیر روی نقشه را دنبال نمی کنم، به ندرت پیش می آید که در جایی جدید نقشه را جلوی خودم بگذارم و بگویم از نقطه ی آ باید به نقطه ی ب بروم، به جای آن خودم را می سپارم به راه، تا راه خودش مرا ببرد، و راه اینبار مرا به اتاقهای گاز و کوره های آدمسوزی هدایت کرد. تجربه ی آن فضا از توصیف خارج است. آنجا حس می کردم فریاد هزاران زن و مرد روی روحم سوار شده و سایه ای تیره روی بودنم افتاده. همین است. آشویتس مرا به آدم جدیدی تبدیل کرد. آدمی که همیشه یک سایه ی سیاه روی بودنش افتاده، و گاهی با خوشخیالی فکر می کند می تواند آنرا فراموش کند. اما آشویتس فراموش شدنی نیست. یا باید مثل توریستهای بی غم به سوراخها سرک بکشی، انگار داری در پارک سرگرمی می گردی، یا اینکه اگر می دانی روحت در این مکانها درگیر خواهد شد با خودت روراست باشی و به آنجا پا نگذاری، آنجا به طور قطع تسخیرت خواهد کرد، و بعد از آن، هیچ کدام از دردهایت به اندازه ی قبل ناراحت کننده نخواهد بود.
آشویتس تنها بخشی از یک تاریخ است. بخشی که بسیار پررنگ شده، اما همه ی داستانهایش شنیده نشده. یک برش عمیق و زجرآور است از انسان، انسان... برخلاف آنچه همیشه شنیده ایم، تنها یهودیها نبودند که در این اردوگاهها جان خود را از دست داده اند، یهودیها بلندگوی پرقدرت تری داشته اند، تا درباره ی ظلمی که به آنها شده فغان کنند، و ناله ی و مویه ی دیگر قربانیان اتاقهای گاز را در صدای فریاد خود محو کنند. در این اتاقهای گاز، که با دقت و تکنولوژی خاص آلمانها طراحی شده اند، به جز یهودیها، معلولین، همجنس گراها، کولی ها و بسیاری افراد از نژاد اسلاو محبوس شده اند، گاز سمی رویشان پاشیده شده، حتی جای ناخن کشیدنشان روی دیوارهای بتنی پیداست... چند قدم آنطرفتر، کوره ها در کنار یکدیگر قرار دارند. اجساد بعد از تخلیه ی اشیاء قیمتی شان، از جمله اعضای مصنوعی بدن و حتی دندان طلا، چهارتا چهارتا روی هم سوار می شدند تا با کمک اهرم کشویی، بدون دردسر و بدون اتلاف انرژی به داخل کوره هدایت شده به خاکستر تبدیل شوند.
وقتی همخانه ام را پیدا کردم، یکساعتی از بسته شدن مجموعه می گذشت. در محوطه پرنده پر نمی زد و همین باعث می شد حجم سکوت رشد کند و مرا احاطه کند. همخانه ی بینوا در این سکوت به شدت ترسیده بود، اما تنها مانده بود و هیچکس را در دیدرس نمی دید. وقتی مرا دید رنگش به شدت پریده بود و ترسیدم که همانجا سکته کند. گفت از اینکه تنها در ساختمان یازده مانده بود به شدت ترسیده بود، بخصوص اینکه تصور می کرد در را رویش بسته اند. آنقدر از حال بد و از احساس ناخوش آیندش گفت تا بعد از دو ساعت حالش سر جا آمد. دستش را توی دستم گرفته بودم و باید هدایتش می کردم تا به کراکف برگردیم. توی آن شهر غریب، حالا هیچکس پیدا نمی شد که به ما بگوید اتوبوس در کجا می ایستد. از روی تابلوی توی ایستگاه فهمیده بودم که آخرین اتوبوس دو ساعت پیش از اینجا عبور کرده و اگر همسفر را مجبور به راه رفتن نکنم در آن شهر ارواح ماندگار خواهیم شد. البته اخلاق هلندی اش در آن لحظه کاملا غالب بود و تصور می کرد من از قصد توی ساختمان یازده تنهایش گذاشته بودم و اینکه او الان قهرمان نجات یافته از اردوگاه مرگ است. مثل یک روح سرگردان بدون اراده دنبال من حرکت می کرد اما دست از شکایت برنمی داشت. به زور خوراکی شیرین و آبمیوه به خوردش دادم، تا ایستگاه مرکزی شهر راهش بردم تا آنجا در کنار جوانان الکی خوشی که به شهر می رفتند منتظر اتوبوس بشویم. خطر سکته کردن از سر همسفر گذشته بود، اما تا رسیدن به کراکف حرفهای بی ربط زدم و در شهر معطل کردم که به هتل نرویم، تا با در جمعیت بودن احساس اطمینان به او برگردد. آدم برونگرایی بود و درباره ی تجربه اش با هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت حرف می زد، طوری که انگار واقعا از نجات یافته های آشویتس بود. من تنها غبطه می خوردم که چرا نمی توانم مثل او به راحتی از آشویتس حرف بزنم و خودم را خالی کنم.
حالا من آشویتسی در اندازه ی خودم به راه انداخته ام. بی توجه به صدای فریاد مرگشان، موجوداتی را که مزاحم می دیدم، با ظرفی از سم از سر راه خودم برداشته ام. حالا جسدهایشان را با آب می شویم، تا نباشند، تا دیگر نبینمشان، تا زندگی به صلح و زیبایی دلخواه من تبدیل شود. این عین واقعیت است.

۳ نظر:

  1. لطفن بعد از تظلم خواهی برای پشه های دارای بلندگوی پرقدرتی چون بانو فرا، از گروه کمرنگ مانده موجودات ذره بینی برلین هم پرده برداری کنید! که پارسال امونتو بریده بودن :|

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اى واى، پشه هاى لوبناو :-))))))))))

      حذف
    2. البته منظورم بدباگ های برلین بود، اما پشه هاى لوبناو نیز هم!!!

      حذف