۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

بم، بروات و دو قنات

داشتیم به بروات می رفتیم. مانی همراهمان بود. در ارگ او را دیده بودیم که برای خودش قدم می زند. اول فکر کرده بودیم خارجی ست. بعد دیدیم نه، ایرانی ست، گفت ساکن آلمان است، چه جالب، کجای آلمان؟ سفر آمده ای؟ بیا اینجا را ببین، این قسمت حاکم نشین است ... بعد کل اطلاعات ارگ بم که می دانستیم را در یک بسته ی آموزشی ام پی تری در ده دقیقه برایش گفتیم. گیجش کرده بودیم اما مخالفتی نکرد. نگفت می خواهد جدا شود و برای خودش بگردد. این شد که با ما همراه شد و به بام بم رفتیم. بام بم مکان مرتفعی ست که تازگی برای مسابقات اتومبیلرانی آماده اش کرده اند. یک بار دیگر که بم بودم تیم زاهدان را دیده بودیم، با هایلوکس هایشان که در کوچه پارک کرده بودند، و خودشان بفهمی نفهمی ترسناک به نظر می آمدند. داشتیم از وسط کوچه ای که اینهمه مرد تویش نشسته بودند می گذشتیم، بعد یکی از آقایان تصمیم گرفت یک اسلحه ی تمام قد تقریبا بزرگ را از توی ماشینش ببرد توی خانه، خب طبیعی ست که یک کم ترس برمان دارد؟ نه؟ اما چون درب موسسه بسته بود و کسی آنرا به رویمان باز نمی کرد سر صحبت را با زاهدانی ها باز کردیم. گفتند برای مسابقات آف رود آمده اند. گفتند خیلی شانس پیروزی شان بالاست. ما را دعوت کردند خانه شان، که خب البته ما گفتیم نیازی نیست، و کسی دارد برایمان کلید می آورد...
این شد که من با پیست مسابقات در بام بم آشنا شدم. حالا در این مکان که خاک تیره ای داشت بالا می رفتیم تا منظره ی شهر را ببینیم. زود رسیده بودیم و نور آفتاب منظره ی شهر را پخ کرده بود. گفت برویم بروات. گفتم برویم بروات. مانی میایی برویم بروات؟ مانی امیدوار شد که بروات جای آبادتری باشد، نسبت به این کوه و بیابان که آورده ایمش. گفت برویم. خاک و سنگ تیره رنگ در ذهنم ماند و راهی بروات شدیم. در یکی از بلوارهای بم تابلوهایی زده بودند حاکی از اینکه در هنگام باز شدن آب قنات، سطح جاده لغزنده است، یا چیزی شبیه به این مضمون. از بم عبور کردیم و روی افراز رفتیم. روی گسل، جایی که بم و بروات را از هم جدا می کرد. در آنجا میله ی چند قنات قدیمی نشست کرده بودند. از آن بالا تماشای باغهای خرما که خانه ها را توی خودشان پنهان کرده بودند لذتبخش بود. سوار شدیم و به دنبال قنات می گشتیم. از دو مردی که جلوی مغازه شان نشسته بودند پرسیدیم نزدیکترین قنات کجاست. آدرس دادند. چه جای خوبی هم آدرس داده بودند. درست در محل مظهر دو قنات اکبر آباد و قاسم آباد پیدا شدیم. آفتاب پایین رفته بود، باد به آرامی در بین شاخه های نخل می رقصید. دو جوی بزرگ در دو طرف ما بود. صدای آب، ماهی های کوچک بی رنگ که توی قسمت سرپوشیده ی مظهر میچرخیدند، آنطرف دو مرد با تشت آب می کشیدند و روی ماشینشان می ریختند.
غروب را در کوچه های خاکی بین باغهای خرما قدم زدیم. من حس مهمانداری ام بیشتر بود، مانی را تنها نگذاشتم. داشتیم حرف می زدیم، موتور سیکلتی آمد و با بار علف از کنار ما گذشت. بعد موتور سیکلت دیگری با همان بار، از همان مسیر، و موتور سیکلت سوم. علف ها از پای همین درختان بدست می آید، درختها را با آب قنات آبیاری می کنند، آب تمام سطح زمین را می گیرد. به آن می گویند غرقابی. از همین زمینها علف بدست می آید، علفها را برای حیواناتشان می چینند، تنها تفاوتی که نسبت به قدیم پیدا کرده این است که بار علف را روی الاغ نمی بندند. دیگر برای این کارها موتور سیکلت هست. برای بقیه کارها، همان شیوه ی قدیمی را دنبال می کنند. مثل بو دادن درختها. به گرده افشانی درختان خرما می گویند بو دادن، کاری که با دست انجام می شود، هر بار باید از درخت بالا بروند. در مجموع از ابتدای بهار تا آخر تابستان پنج بار از درختها بالا می روند، سه بار برای مراحل گرده افشانی و دوبار برای بستن خوشه ها و برداشت محصول خرما. وقتی به طرف اتومبیل برمی گشتیم پدری بر سر یکی از جویهای سر بسته در حال ماهیگیری بود. دو فرزند خردسالش با کامیون پلاستیکی بازی می کردند.
مانی باید به کرمان بر می گشت. گفتیم به بم بر میگردیم و چیزی می خوریم. می خواهی غذای محلی بخوری؟ به یک رستوران رفتیم که خیلی جدی به ما گفتند هنوز ساعت کاری شان شروع نشده. صورت غذا را نگاه کردیم، همان چلو و جوجه و مخلفات. ارزش صبر کردن نداشت. به یک مغازه ی کوچک آش فروشی رفتیم. مغازه ای بسیار کوچک، با دو میز، و دو جور آش خوشمزه. گرم صحبت شده بودیم. مانی به ما نگاه کرد و پرسید، شما که، ازدواج کرده اید؟ درست است؟ یک حباب بزرگ سکوت آمد وسط میز. وقتی شکست هر دو گفتیم نه. مانی گفت ولی در شرف ازدواج هستید دیگر؟ با یک نه کوتاه حرف را عوض کردیم. خیلی حرف زدیم. مانی یکبار دیگر سفارش آش داد. به جوان فروشنده گفت خیلی خوشمزه است. کشک بیشتر بده. جوان گفت برنامه ی هفتگی آش دارند. آش رشته هر روز هست، اما آشهای دیگر هر روز عوض می شوند. زمان خداحافظی که آمد مانی را تا میدان بیرون شهر بردیم. اسمهای محلی در بم اینطورند. میدان بیرون شهر، خیابان یکطرفه، اینها را همه می شناسند. تنها غریبه ها اول گیج می شوند. مانی راهی شد. من هم باید به پایگاه بر می گشتم.
نزدیک پایگاه اتومبیل را متوقف کرد. پرسید به نظرت خیلی خودخواهی کردم؟ گفتم نه. چرا؟ گفت حس می کنم مانی دلش می خواست جاهای بهتری را ببیند. فکر می کنم سفرش را خراب کردم. گفتم نه. اتفاقا خوشحال بود، چون جاهای غیر توریستی بردیمش. همه می آیند فقط ارگ را ببینند. گفت خب شاید دلش می خواست بیشتر در ارگ بماند. من اصرار کردم برویم بام بم. گفتم نگران نباش. به مانی خوش گذشته. همدیگر را بوسیدیم و پیاده شدم.
هفته ی پیش در خبر خواندم که قناتهای اکبرآباد و قاسم آباد بروات جزو پرونده ی ثبت جهانی راهی یونسکو شده اند. اینجا در هلند، لبخند روی لبهایم نشست.








۲ نظر:

  1. چه خوب بود! دوستش داشتم.
    بم رو سال قبل زلزله دیدم، روز زلزله دیدم و دیگه هیچ وقت دل نداشتم دوباره ببینمش!

    پاسخحذف