۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

توى قطار نشسته ام. در امريكا آدم يا بايد عقلش را از دست داده باشد و يا واقعا عاشق قطار باشد تا بخواهد با اين وسيله جابجا شود. فعلا هيچكدام نيستم. تنها براى كرايه اتومبيل دير رسيدم چون يادم نمانده بود شركتهاى اتومبيل كرايه روزهاى شنبه تا ظهر كار مى كنند يا كلا تعطيلند. تا نزديكترين فرودگاه هم يكساعت فاصله داشتيم و كسى نبود كه مرا تاآنجا ببرد و خودش اين راه را برگردد. البته كرايه كردن ماشين از فرودگاه يك دردسر ديگر هم دارد و آن مسئله ى "پس دادن" است. فعلا كه مسافر ريل هستم. از اين قطار كه بلندگوهاى قوى و گوش كر كن دارد و كولرش هم از يخچال خانه ما خنك تر است، يكساعت ديگر پياده ميشوم تا براى يك قطار ديگر بليط بگيرم و در آن يكى سه ساعت و نيم در راه باشم تا به سنتا كلارا برسم و از آنجا يك قطار محلى به شهرى كه دوستم آنجا زندگى ميكند. سفرى كه با اتومبيل دو ساعت و نيم طول ميكشد، حالا پنج ساعت و نيم وقت خواهد برد، اما لااقل دستهايم خالى هستند و ميتوانم بنويسم، و يا ميتوانم منظره تماشا كنم، اگر چه اين مسير برايم جذابيتى ندارد.
امريكا خيلي زود حوصله ام را سر برده. فعلا اين پنج ساعت و نيم را ميگذارم مردم اهل قطار سوارى خودشان را نشان بدهند. فعلا جز آستين هاى كوتاه و خالكوبيهاى رنگارنگ چيز زيادى براى گفتن نداشته. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر