۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

آرزو

یکبار آندرا پرسید، اگر قرار باشد تا یک روز دیگر بمیری، و در این یک روز بتوانی به بزرگترین آرزویت، چیزی که همیشه خواسته‌ای برسی، آن آرزو چه خواهد بود. گفتم هیچ. دلم می‌خواهد این یک روز هم نباشد. همین حالا بمیرم. از حرفم گیج شد. گفت نه، سئوالم را نفهمیدی. منظورم این است که چه چیزی در زندگی‌ات بود که همیشه حسرتش را داشته باشی، چه چیزی هست که همین حالا، داری به آن فکر می‌کنی. گفتم آرزوی دور و دراز ندارم. آرزوهای کوچکی توی زندگیم هستند، که قابل دسترسی‌اند. بیشتر به آنها می‌گویم برنامه، تا آرزو. اما اگر قرار باشد زمان مردنم را بدانم، ترجیح می‌دهم این زمان را جلو بیندازم و انتظارش را نکشم. گفت اگر اینطور است چرا خودکشی نمی‌کنی؟ گفتم چون دلیلی برای خودکشی ندارم. زندگی‌ام را همینطور که هست دوست دارم. اما انتظار برای مرگ را دوست ندارم. 
متوجه منظورم نشده بود. فکر می‌کرد همه‌ی آدمها یک جور حسرتهایی توی دلشان دارند که به آنها فکر می‌کنند، یا لااقل این حسرتها، یا آرزوها، زنده نگهشان داشته. عاقبت حرفم را تغییر دادم و گفتم باشد، باشد، اگر قرار باشد یک روز دیگر بمیرم، و نتوانم درباره‌ی زودتر مردن تصمیم بگیرم، دلم می‌خواهد لااقل مطمئن باشم که دیگران از من راضی هستند، یا بتوانم کاری انجام بدهم که دیگران از مرگم ناراحت نباشند، و با شادی از من یاد کنند. جوابم سردرگمی‌اش را بهتر نکرد. اما آندرا نمی‌دانست که من در کودکی‌ام آرزوی مرگ داشتم، چون می‌خواستم از پدر و مادرم انتقام بگیرم، یا در سالهای جوانی آرزوی مرگ می‌کردم، چون زندگی برایم پوچ و بی‌معنی بود. حالا، آرزوی مرگ ندارم اما اگر مرگ سر همین چهارراه باشد، با رضایت دستم را می‌سپرم به دستش، و تصور اینکه کسی بخاطر مردنم گریه کند برایم سخت است. توی خیالاتم به آشنایانم فکر می‌کنم که به یاد من می‌افتند و لبخند می‌زنند. فکر می‌کنم تنها آرزویم قبل از مرگ همین باشد که مطمئن باشم دیگران با بخاطر آوردنم لبخند می‌زنند. 

۲ نظر:

  1. به نظر من نداشتن آرزو عجیبن نیست. اما خوب هم نیست.
    گاهی آرزو داریم اما امیدی بهش نداریم. پس بهش فکر هم نمی کنیم

    پاسخحذف
  2. من هم تقریبا همین حس رو دارم وقتی به این موضوع فکر می کنم. ولی گاهی از خودم می پرسم اگر واقعا با چنین شرایطی رو به رو بشم باز هم همین حس رو دارم یا برای آخرین قدم های این سفر دلم تنگ خواهد شد.

    پاسخحذف