۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

یک بعد از ظهر با عباس معروفی

دیروز با ئه‌سرین، مولود و مینا بی‌هدف راه افتادیم به سمت برلین. وسطهای راه بودیم و بین رفتن به گورستان دروتین‌اشتات و رفتن به انتشارات گردون به توافق نمی‌رسیدیم. عاقبت تصمیم گرفتیم که هر چه پیش آید خوش آید. در طبقات گیج‌کننده‌ی ایستگاه مرکزی نتوانستیم قطارهای داخل شهری را پیدا کنیم. با راهنمایی‌های فوق تخصصی من (!) سوار قطاری شدیم و از خارج از شهر سر در آوردیم. عاقبت با قطار دیگری به شهر برگشتیم و در محله‌ی ترک نشین شارلوتنبورگ پا روی زمین گذاشتیم و کتابفروشی هدایت را پیدا کردیم. 
اول که حس و حال وارد شدن به یک کتابفروشی واقعی بود، حس برگشت به کتابهای فارسی، بدون طبقه‌بندی مشخص، حس جستجو و کشف کردن خاطره‌ها. آقای عباس معروفی آمد، سری زد و دید ما آدمهای بی‌آزاری هستیم و سرمان توی کتابهاست، رفت سراغ کار خودش. مولود به من یادآوری کرد «عکس بگیر». یادم نمی‌آید از چه زمانی اینطور شدم. که یادم نمی‌ماند عکس بگیرم، یادم نمی‌ماند لحظه‌ها را برای خودم ثبت کنم. انگار ضعف حافظه با این حواس‌پرتی و عدم توجه به اطراف دست به دست هم داده‌اند که روزهایم را خاکستری کنند. خوشبختانه دیروز کسی بود که به این حباب خاکستری تلنگر بزند.
ئه‌سرین از آقای معروفی سئوال کرد که کتاب اسفار کاتبان را دارید یا نه. اینطور سر صحبت باز شد و کتابهای مختلف و از جمله کتابهای خود عباس معروفی زمینه‌ساز گفتگو و بعد از ظهری بسیار صمیمانه و بخاطرماندنی شد. کم‌کم نظم و ترتیب کتابها دستم می‌آمد، که کتابهای تاریخی و داستانی و پژوهشی هر کدام در کجا قرار دارند. کتابهای عباس معروفی، در میان همین کتابها جا خوش کرده بودند و هیچ تکبری در نشان دادن خود نداشتند. عباس معروفی از داستان‌خوانی‌هایی که در شهرهای مختلف داشت تعریف کرد، از برنامه‌های آینده در کانادا، از کارگاه داستان‌نویسی در کردستان، به سادگی از پیشنهادهای ئه‌سرین برای رفتن به سوئد و یا داستان‌خوانی آنلاین استقبال کرد. همینطور که حرف می‌زد کتابهای مختلف را مثال می‌زد، دست می‌برد و کتابی برمی‌داشت و بخشی را برایمان می‌خواند. یک داستان شش خطی از همینگوی را برایمان خواند، آنقدر تاثیر گذار که مو بر بدن راست می‌کرد. وقتی یکی از مشتری‌ها، آقایی مو سپید و شیرین لهجه به ما نصیحت می‌کرد که داستان بنویسیم، آقای معروفی آمد و گفت برایمان چای دم کرده. 
راستش هیچ انتظار چنین برخورد دوستانه و خودمانی‌ای را نداشتیم. گفتیم می‌خواهیم از داستان‌خوانی‌اش فیلم بگیریم، گفت می‌رود لباس مرتب‌تر بپوشد، وقتی آمد دیدیم رفته دوش گرفته. این احترامی که به حضور ما و علاقمندی بچه‌ها می‌گذاشت قابل تحسین بود. دعوتمان کرد به دفتر کارش. یک اتاق پر از کتاب و تابلو. تابلوی بسم‌الله، قرآن نفیس روی قفسه، تسبیح روی آینه، کاسه‌ی قدیمی، قاب روی دیوار از ساعتهای شماطه‌دار، مجسمه‌های کوچک و بزرگ جغد، همه چیز در عین بی‌نظمی یک صمیمیت خاص داشت. از همه صمیمی‌تر خود عباس معروفی بود، که روبروی ما نشست و بخش اول سال بلوا را برایمان خواند. هیچ‌چیز مثل حس نویسنده در زمان خواندن بهترین نوشته‌اش، یا شاعر در حال دکلمه‌ی عزیزترین شعرش نیست. آدم می‌خواهد توی بالا و پایین شدن صدایشان غرق شود و دیگر بیرون نیاید. 
بعد از ظهر خاطره‌انگیزی برای همه‌ی ما بود. عباس معروفی، علاوه بر کتابها و نوشته‌هایش، خودش را هم با همه‌ی صمیمیت و مهمان‌نوازی‌اش با ما شریک شده بود. حتی موسیقی روسی مورد علاقه‌اش را برایمان روی فلش ذخیره کرد و بخشی از فیلم مورد علاقه‌اش را به ما نشان داد. برایمان تعریف کرد که برای یک سفر سورتمه با سگهای قطبی به فنلاند خواهد رفت. آنچه که در ذهن من ماند، این حس زنده بودن و زندگی کردن بود. حرفهایی زد که شاید منتقدانه بود، اما بوی افسردگی و دل‌سیاهی نمی‌داد. دنیایی که در آن زندگی می‌کرد را به ما نشان می‌داد، که دنیایی پر از رنگ نبود، اما سادگی‌های قشنگی داشت که دلم برایشان تنگ شده بود. متکلم وحده نبود. دوست داشت بداند دنیای چندتا دانشجو در خارج از ایران چگونه است. چه می‌خوانند، چه می‌کنند، هدفشان از این مهاجرت چیست. 
دیروز من ساکت‌ترین فرد جمع بودم. هم‌اینکه کتابهای معروفی را نخوانده بودم و با داستانها و ادبیاتش ناآشنا بودم، و هم اینکه خودم را خیلی دور از این جمع می‌دیدم. فکر می‌کردم به فاصله‌ای که با بچه‌ها داشتم، نه فقط یک فاصله‌ی سنی و شکاف عمیق بین دنیاهایی که در آن رشد کردیم، بلکه به ده سال دور بودن از محیطی که خانه‌ی امن من بود، و به امنیتی که در دنیای ساکت و امن کتابها به آن می‌رسیدم. این چند سال دور بودن فیزیکی و فکری، از من آدم غریبه‌ای ساخته. آدمی که با خودش هم غریبه شده، دیگر نمی‌داند آن خود خوب خودش را کجا گم کرده و مدتهاست بی‌خانه دور خودش می‌چرخد.
وقتی از کتابفروشی بیرون آمدیم، بچه‌ها از این دیدار در هیجان بودند، درباره‌ی لحظه لحظه‌ی اتفاقات حرف می‌زدند و همدیگر را دست می‌انداختند. خنده و هیجانشان دوست داشتنی و لذتبخش بود، وقتی همراهشان راه می‌رفتم به این فکر می‌کردم که خواندن کتابهای عباس معروفی که با این صمیمیت دنیایش را با ما شریک شده بود، آیا می‌تواند گوشه‌ای از دنیاهای رنگی گم‌شده‌ی مرا بیرون بکشد؟

۵ نظر:

  1. به نظر من که تو ادبیات رو زندگی کرده ای، دیروز اکثر صحنه های کتاب ها رو که درباره اش حرف میزدند، بیاد نمی اوردم ولی تو چی؟ خیلی داستان دیدی، تجربه کردی و داستان خودت رو داری، بعد چرا وقتی اینقدر از خانه حرف میزنی، باز به فکر رفتنی؟؟ شاید اصلا رفتن، استایل تو نیست. اخرش هم ماچ بر تو

    پاسخحذف
  2. سلام بر شما
    این دروتین‌اشتات کجاست هر چه گوگل کردم نتیجه نگرفتم!

    پاسخحذف
  3. حدود چهار سال پیش بود که من هم برای اولین بار پیش آقای معروفی رفتم توی برلین. برخورد گرم و صمیمی‌اش واقعا مثال زدنی هست. این برخورد رو من کمتر از چهره‌های ایرانی دیدم.
    برای ما هم چای درست کرد، یک ساعتی گپ زدیم، کتاب‌ها را نشانمان داد. چه قدر هم صحبت دلنشینی بود. با اینکه من هم کتابهایش را دنبال نکردم و گهگاه آن زمان که مجله گردون در ایران منتشر می‌شد دنبال کرده بودم. برای من دیدار با آقای معروفی در برلین پای ثابت سفر به این شهر است. یکبار با یکی از عزیزانم، مسافری از ایران و دوستدار نوشته‌های آقای معروفی به دیدنش رفتیم.
    این مرد چنان نویسنده مردمی و به قول آلمانی‌ها "زمینی" است که کاش مشابه اش زیاد بود. من برخوردهای دیگری هم داشتم با هنرمندان و نویسندگان ایرانی. ولی هیچ کدام به صمیمت عباس معروفی نمیرسد. بس آدم دلنشینی است این مرد.

    راستی چقدر خوشحالم که به المان آمدی. احساس بسیار جالبی است وقتی آلمان را از دید تو می‌خوانم. من دو سه سالی سالی هست که خواننده‌ات هستم و وبلاگت را دنبال می‌کنم. چند باری هم البته کامنت گذاشته‌ام. برایت ایمیل می‌دهم که اگر گذرت به غرب این کشور افتاد‌، اگر دوست داشتی دیدار کنیم.

    پاسخحذف
  4. دیدن ناگهانی یک ادم جایی زمانی که همه چیز از ذهنت می گذرد الا این گونه بودنش/ لذت عجیبی دارد، می رود تا ته استخوان ادم.

    پاسخحذف
  5. شهرام جان. روی ویکیپدیا اینجاست: http://en.wikipedia.org/wiki/Dorotheenstadt_cemetery

    پاسخحذف