امروز آلمان را دوست داشتم. از صبح که سر بلند کردم و از پنجرهی بالای تخت محوطهی سفید پوش را تماشا کردم، وقتی یک لیوان شیرکاکائوی داغ دستم گرفتم و جلوی پنجرهی دیگر ایستادم، وقتی آقایی دیدم که سورتمهای دنبال خودش میکشید، وقتی پیرمرد و پیرزنی دیدم که در کنار همدیگر و با عصا توی برف راه میرفتند، وقتی صدای بچهها را شنیدم که به طرف محوطهبازی میدویدند و شادی میکردند، از بودن در این لحظه، در این مکان، در این موقعیت، احساس آرامش و رضایت بینظیری میکردم.
یک لیوان نوشیدنی داغ و دلچسب و تماشای برف، چقدر دلم میخواهد لذتش را با همه شریک بشوم...
گوارای وجود!
پاسخ دادنحذفمن شریک شدم...
پاسخ دادنحذفچشمانم را بستم و تصور کردم و...
لذت بردم!
چقدر مهربون كه مي خواي لذتت رو با همه شريك شي اين ويژگي رو اين روزها به سختي ميشه توي آدمها پيدا كرد، به خصوص كه توي وبلاگها يا همه دارن مي نالن يا غلو ميكنن براي خود نشون دادن.
پاسخ دادنحذفمنم با وجود اینکه خیلی سرمایم و همیشه ی خدا دارم یخ میزنم اما زمستون وین دوست دارم...
پاسخ دادنحذفما هم شریک شما در آن قاب دوست داشتنی
پاسخ دادنحذفناشناس. یادمون رفته. لذتهای کوچیک دست یافتنی یادمون رفته. این ترسناکه
پاسخ دادنحذفسلام ... خیلی قشنگ توصیف میکنی ولی ای کاش ..ای کاش عکسی هم در متن نوشته های زیبات میذاشتی تا تصویر ذهنی ما با نوشته هات منطبق بشه ....
پاسخ دادنحذفبابک. برف دیگه سادهترین چیزیه که تو تصور ما میگنجه. دنیای اینترنت پر شده از تصاویر که خیلیهاشون زیبا هستن، اما اینکه منظرهی برفی رو چطور تصور کنی فرق داره با اینکه منظرهی برفی رو بهت نشون بدن. به نظر من حس اول واقعیتره...
پاسخ دادنحذف