۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

مهمان

امروز مهمان داشتم. مادر و پدرم بعد از مدتها آمدند به خانه‌ام. سالها می‌گذرد از آخرین باری که این مهمانی برگزار شد، زمانی که مادر و پدرم به شیکاگو آمدند و هر دو گربه‌ی من مادرم را گاز گرفتند! بعد از آن موقعیت جور نمی‌شد، یا راه دور بود، یا همیشه آسانتر بود که من به دیدنشان بروم. اما امروز حس خیلی خوبی داشت.
با اینکه هوا مه‌آلود و سرد بود، با هم به گردش رفتیم. گلدن گیت کاملا در مه فرو رفته بود و هیچ چیز از زیباییش ندیدیم. در عوض به تیبوران رفتیم و از آنجا می‌شد سن‌فرنسیسکو را دید که در یک بالش کرکی سفید رنگ فرو رفته. مادرم عاشق مناظر شده بود و یاد ایران می‌کرد. خیلی لذت داشت تماشای نگاه پر تحسین مادرم. پدرم می‌گفت آدم وقتی رانندگی می‌کند که نمی‌تواند از منظره لذت ببرد. گفتم خب بنشین اینطرف من برانم. جوابش را می‌دانستم، اما می‌خواستم اذیتش کنم. پدرم هیچوقت نمی‌تواند در صندلی کمک راننده بنشیند، حتی اگر اتومبیل مال خودش نباشد. تمام وجودش می‌شود استرس، حتی اگر راننده، بسیار ماهر و زبردست باشد. 
به خانه برگشتیم و با هم غذا درست کردیم، خیلی وقت بود هر سه دور یک میز ننشسته بودیم. البته به جز زمانی که برادرزاده‌ام آمده بود ساکرامنتو و باعث می‌شد همه دور هم باشیم. اما وقتی من پیش پدر و مادرم بودم، نمی‌شد که دور هم باشیم. هر کدامشان رژیم غذایی خاص داشتند، ساعت خوردن و خوابیدنشان متفاوت بود، و بدتر از همه، هر کدام اصرار داشتند که من‌هم بنشینم و با آنها غذا بخورم. کم‌کم دیدم وعده‌های غذاییم شش‌تا شده، و چاره‌ای برای جلوگیری از اشتهای سیری ناپذیر ندارم. از پیششان رفتم. دردم همین است. نمی‌توانم جواب رد به هیچکدامشان بدهم. ترجیح می‌دهم دور باشم تا دائم با سئوالشان مرا در آن گوشه‌ی معذب قرار ندهند، چون بازنده همیشه خودم هستم. 
در پایان روز زیبایی که دور هم داشتیم آنها نشستند و با سیل سئوالاتشان درباره‌ی فیس‌بوک بمبارانم کردند! سر در نمی‌آوردم چرا خیلی از گزینه‌های عادی فیس‌بوک روی نرم‌افزارهای تلفن و آی‌پد وجود ندارند. حالا باید راه حل پیدا می‌کردم که چطور عکس و فیلم همخوان کنند. مادرم دوست دارد عکس همه‌ی اعضای ایل و تبار چندصد نفره‌مان را در آلبوم فیس‌بوکی خودش داشته باشد، و پدرم دوست دارد عکس‌های جدید کارهای خطاطی‌اش را برای دوست و آشنایانش بفرستد. مجبور شدم روزه‌ی فیس‌بوکی را بشکنم و بیشتر از یکساعت روی آن وقت صرف کنم. اما هنوز نمی‌دانم که آیا توضیحاتم به دردشان خورد و یا مسئله را برایشان مبهم‌تر کرد. 
موقع خداحافظی، می‌توانستم احساس شادی را در وجود هردویشان حس کنم. با خودم که فکر می‌کنم می‌بینم واقعا حقشان نیست که تنها باشند، دور از فرزندانشان، به هر حال هر چه که باشد این بچه‌ها را به امید چنین روزهایی بزرگ کرده‌اند، که همه‌ی خانواده دور هم باشند و لذتش را ببرند. آنوقت در چنین شرایطی، نمی‌توانم به مادرم بگویم بازهم هوای سفر دارم، که اینجا هم ماندنی نیستم. ذره ذره این را می‌گویم، مثلا می‌گوید تختخوابت راحت نیست، باید یک تختخواب خوب بخری و من جواب می‌دهم همین هم خوب است، موقتی‌ست، چرا پول اضافه بدهم؟ بعد از ته دلش دعا می‌کند که من در همین شهر یک کار خوب پیدا کنم، یا نهایتا در سن‌حوزه، ولی نه از آن دور‌تر. نمی‌خواهد حتی به این موضوع فکر کند که من ممکن است همین یکماه دیگر جمع کنم و بروم. نمی‌خواهد به آن فکر کند، اما از آن می‌ترسد. من‌هم چیزی نمی‌گویم. نمی‌خواهم بترسانمش. خودم تصویر روشنی از رفتن در ذهنم دارم، اما هنوز برنامه‌ی مشخصی ندارم، و برای خیالبافی‌هایم نمی‌ترسانمش. تنها خیلی کوتاه می‌گویم اینها همه موقتی‌ست. خانه‌ای که کرایه می‌کنم، موبایلی که ماه به ماه پولش را می‌دهم، تختخوابم که اصرار می‌کند تختخواب راحتی نیست. می‌دانم نگاهش که به چمدانم گوشه‌ی اتاق می‌افتد دلش می‌لرزد. اما نمی‌توانم دروغ بگویم. به خودم هم نمی‌توانم دروغ بگویم. من آدم یکجا ماندن نیستم. آدم اینجا ماندن نیستم. 

۱ نظر:

  1. "می‌بینم واقعا حقشان نیست که تنها باشند، دور از فرزندانشان، به هر حال هر چه که باشد این بچه‌ها را به امید چنین روزهایی بزرگ کرده‌اند"

    من روزی چند بار به این جمله شما فکر میکنم، و واقعا نمیدونم چیکار کنم، پدر و مادری که الان به من نیاز دارن
    بدیش اینه که خانواده تیکه پاره شده، ایران و اروپا و آمریکا، اونوقت باید با اووو و اسکایپ این دلتنگی ها را برطرف کنیم

    پاسخحذف