۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

قصه‌ها

نمی‌دانم. مسافرت در امریکا مناظر زیبا دارد، درختهای عظیم و کوههای پر برف دارد، شهرهای زیبا دارد، اما خاطره ندارد. آن حس گرم آشنا شدن با آدمی که تمام زندگیش مثل یک راز است را ندارد. آن حس کنجکاوی دنبال کردن آدمها را ندارد. انگار اینجا قصه‌ها همه تعدیل شده‌اند. حتی وقتی مهاجری قصه‌ی مهاجرتش را برایت می‌گوید، اینجا و در امنیت زندگی اجتماعی اینجا، آن قصه هم کمرنگ می‌شود. انگار باید قصه‌ها را تنها در مکان اصلی‌شان شنید.
دلم برای یک سفر به دل قصه‌های کویر و کوهستان ایران پر می‌زند. 

۱ نظر:

  1. یک آن دلم کباب شد برات!!! عزیزم


    من چند وقته نمی تونم تو غروب بنفش پیام بذارم. هر چی می نویسم نمی رسه به دستت.

    پاسخحذف