۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

دو خیابان، دو نگاه...

یک چیزی در خیابانهای سن‌فرنسیسکو وجود دارد که به من آرامش می‌دهد. شاید نم‌نم باران صبحگاهی باشد وقتی به طرف ایستگاه اتوبوس می‌روم، یا صدای بچه مدرسه‌ای‌ها در حال سر و صدا، و صدای خانم ناظم دبستان از پشت بلندگو که به زبانهای انگلیسی و اسپانیولی حرف می‌زند. شاید سوار شدن به اتوبوس داخل شهری باشد، که مرا به هر نقطه‌ی شهر که بخواهم می‌برد. یا شاید تنوع زبانها و لهجه‌ها باشد که در اطرافم می‌شنوم.
یک جور زندگی در خیابانهای سن‌فرنسیسکو جاری‌ست که من را یاد کودکی‌ام می‌اندازد. نمی‌خواهم آدم نوستالژیکی باشم و در گذشته سیر کنم. اما یک انرژی‌ای در این خیابانها وجود دارد که من را برمی‌گرداند به روزهایی که سخت بود، ناامن بود، ناعادلانه بود، اما مفهوم داشت. 
دیشب برای دیدار والدینم به شهر دیگری آمده‌ام. به ساکرامنتو، و از همان ابتدای پیاده شدن از قطار مسافربری، یک گرد افسردگی پاشیده شده بود روی شهر، روی مردمی که از روی ناچاری سوار قطار شهری می‌شدند و نه انتخاب. مردمی که لباسهای ژنده به تن داشتند، خستگی کار روزانه از حالت ایستادن و نشستنشان پیدا بود. حتی نگاههایی می‌دیدم که از نگرانی و نارضایتی دیگر برق نداشتند. وقتی در آخرین ایستگاه پیاده شدم و منتظر رسیدن پدرم بود، پرنده در خیابانها پر نمی‌زد. هر چند وقت اتومبیلی رد می‌شد، اما این خیابانها مدتهاست عابر پیاده به خود ندیده‌اند. شاید به جز آن چند نفری که در ایستگاه آخر پیاده می‌شوند در فکر اینکه حالا باید نیم ساعت در خیابانهای خالی پیاده بروند تا به خانه‌شان برسند، چون در این شهر اتوبوس شهری معنا ندارد. 
عجیب بود این‌همه تفاوت بین دو شهر در فاصله‌ی دو ساعت. نمی‌گویم در سن‌فرنسیسکو مشکل و نگرانی وجود ندارد، نمی‌گویم کسی از کار روزانه خسته برنمی‌گردد، نمی‌گویم فقر را نمی‌شود به چشم دید. اما تفاوتش در این است که می‌توانی همه‌ی اقشار را در یک گردش در خیابانهای پر انرژی شهر ببینی. می‌توانی از خوش اخلاقی مامور قطار لذت ببری و از اخم مامور پلیس راهنمایی تعجب کنی. می‌توانی از تماشای بستنی فروشی که جلوی درب دبستان کمین کرده و منتظر تعطیلی بچه‌هاست بخندی و می‌توانی از دیدن مرد بی‌خانمانی که در کنار خیابان چرت می‌زند ناراحت بشوی. می‌توانی موج موج جوانهای خوش‌رو و امیدوار را ببینی که با هم در یک کافه جمع می‌شوند و سر و صدا می‌کنند و می‌توانی به جوانی که کوله پشتی‌سفری‌اش را روی زمین گذاشته و در حال نواختن گیتار است کمی پول بدهی. مهم این است که اینها، همان زندگی‌ای‌ست که در خیابانهای یک شهر جاری‌ست و در خیابانهای شهر دیگر خشکیده. شاید هم هیچوقت در این شهر بی‌روح نجوشیده باشد.
فردا به سن‌فرنسیسکو برمی‌گردم.

۱ نظر:

  1. نوشته های شما رو که می خونم بی اختیار یاد این تیکه از اون شعر معروف می افتم که می گه: چه کنم که بسته پایم!
    خوشحال و خوشبخت باشید همیشه.
    دوستدار شما.

    پاسخحذف