تصمیم گرفتم دنباله کالاما رو ادامه بدم تا الباقی مصیبت رو هم بشنوین.
تو اتوبوس کالاما به سن پدرو، کسی شماره صندلی مشخصی نداشت. هر کسی جایی نشسته بود. من و همسفر هم جدا از همدیگه ته اتوبوس جا پیدا کردیم و من بلافاصله بعد از نشستن خوابم برد. نمیدونم یه ربع شد یا نیم ساعت، که دیدم یه نفر داره به شدت منو تکون میده تا بیدارم کنه. چشمامو باز کردم دیدم خانم نشسته رو ردیف صندلی بغلیه. پرسیدم چی شده؟! گفت پاشو! پاشو عکس بگیر!! داشتم شاخ در میآوردم. به بیرون نگاه کردم، درهی زشت و جاده بیابونی، خانم مرض داری منو از خواب بیدار میکنی؟ شدت عمل این خانم انقدر زیاد بود که استرس پیدا کرده بودم و دیگه خوابم نمیگرفت. اتوبوس که از پیچ جاده گذشت، تازه فهمیدم منظور خانمه چی بوده. داشتیم از درهی ماه رد میشدیم. Valle de la Luna یا درهی ماه، یکی از زیباترین و نفسگیر ترین مناظری رو داره که به عمرم دیدم. اینجا خشک ترین بیابون دنیاست، اما صخره های سنگی و خاک گرفتهی عظیمش، به حدی زیبا هستند که نمیتونین ازش چشم بردارین. انقدر هیجان زده شدم که کیف و پاسپورت رو ول کردم رو صندلی و با دوربین رفتم جلوی اتوبوس تا عکس بگیرم. خوبه همسفر حواسش از من بیشتر جمع بود و کیف و بساطم رو جمع کرد. من که مست منظره شده بودم.
راننده به من و دوتا توریست دیگه اشاره کرد بریم کنار دستش رو صندلی شاگرد راننده بشینیم و عکس بگیریم. خودش هم مثل یه راهنمای جهانگردی شروع کرد به توضیح دادن. حتی یه جا ایستاد تا مسافرها پیاده بشن و عکس بگیرن.
به شهر که رسیدیم من هنوز تو حال و هوای منظره ای بودم که دیده بودم. همسفر پیشنهاد کرد قبل از هر چیز بریم کافینت تا بلیط قسمت بعدی سفر رو بگیریم. کافینت هاشون به نسبت گرون بودند و زمانبندی بیست دقیقهای داشتند. بلیطهامون رو خریدیم و ایمیلی که از شرکت هواپیمایی اومد چک کردم. باورم نمیشد! صورتحساب اشتباه بود و صد دلار اضافه برداشته بودن. هر چی بالا و پایین کردم سر در نیاوردم چرا. در حالی که دوستم بلیط رو به همون قیمت اصلی خریده بود. صد دلار؟؟ صد دلار راحت پول یه هفته سفرم تو پرو میشد! رفتم دنبال مخابرات بگردم که به شرکت هواپیمایی زنگ بزنم. یکشنبه بود و مخابرات و اداره پست تعطیل. تلفن عمومی فقط سکه های صد پزویی قدیمی میخورد و من باید دربهدر به این مغازه اون مغازه سر میزدم تا سکه های طرح جدید رو با سکههای طرح قدیم عوض کنم. با تلفن هم که حرف میزدم مسئول میگفت گوشی رو نگه دارین و من رو معطل میکرد تا سکههام تموم بشه. بعد دوباره باید راه میفتادم تو شهر گدایی. مستاصل شده بودم.
تو این گیر و دار دیدم پول نقد زیادی هم همراه ندارم و تنها عابربانک شهر هم کارت من رو نمیخوند. تو جهنم گیر کرده بودم. به هاستلها هم سر زدیم اکثرا پر بودند و فقط چند جا با قیمت بالا مونده بود. همسفر گفت، ببین، موندن ما اینجا اشتباهه. اینجا چند برابر جاهای دیگه گرونه، تو هم که پول نداری، تلفنهاشون هم که کار نمیکنه. من میگم تا پولت ته نکشیده بلیط بخریم برای شهر بعدی و از اینجا بریم. با نارضایتی حرفش رو قبول کردم. رفتیم ایستگاه اتوبوس و آخرین بلیطهای باقی مونده روز رو خریدیم. بیرون ایستگاه با یه دختر آلمانی آشنا شدیم که از ما آدرس هاستل میخواست. داستانمون رو بهش گفتیم، اون هم تصمیم گرفت مثل ما بلیط بخره و از این شهر بره. توی کیف پولم رو که نگاه کردم، فقط هزار پزو باقی مونده بود. چیزی حدود یک و نیم دلار.
شاید فقیرانه ترین لحظات سفر بود. تو یه شهر به شدت توریستی گیر افتاده بودیم و من حتی پول غذا نداشتم. تورهای گردشگری هم سر ظهر شهر رو ترک کردند و ما موندیم و شهر خالی. با اینحال روحیهمون رو حفظ میکردیم و هنوز عکس مینداختیم.
شب توی جاده، اتوبوس ما به یه تصادف دلخراش رسید و چون از آمبولانس و ماشین پلیس خبری نبود، راننده اتوبوس رو هدایت کرد جلوی صحنه تصادف تا با نور بالا صحنه رو روشن کنه و مردم به آسیب دیدهها کمک کنند. ما هم که تو ردیف دوم نشسته بودیم با قیافههای عین گچ شاهد لحظه لحظه عملیات امداد بودیم.
تو اتوبوس کالاما به سن پدرو، کسی شماره صندلی مشخصی نداشت. هر کسی جایی نشسته بود. من و همسفر هم جدا از همدیگه ته اتوبوس جا پیدا کردیم و من بلافاصله بعد از نشستن خوابم برد. نمیدونم یه ربع شد یا نیم ساعت، که دیدم یه نفر داره به شدت منو تکون میده تا بیدارم کنه. چشمامو باز کردم دیدم خانم نشسته رو ردیف صندلی بغلیه. پرسیدم چی شده؟! گفت پاشو! پاشو عکس بگیر!! داشتم شاخ در میآوردم. به بیرون نگاه کردم، درهی زشت و جاده بیابونی، خانم مرض داری منو از خواب بیدار میکنی؟ شدت عمل این خانم انقدر زیاد بود که استرس پیدا کرده بودم و دیگه خوابم نمیگرفت. اتوبوس که از پیچ جاده گذشت، تازه فهمیدم منظور خانمه چی بوده. داشتیم از درهی ماه رد میشدیم. Valle de la Luna یا درهی ماه، یکی از زیباترین و نفسگیر ترین مناظری رو داره که به عمرم دیدم. اینجا خشک ترین بیابون دنیاست، اما صخره های سنگی و خاک گرفتهی عظیمش، به حدی زیبا هستند که نمیتونین ازش چشم بردارین. انقدر هیجان زده شدم که کیف و پاسپورت رو ول کردم رو صندلی و با دوربین رفتم جلوی اتوبوس تا عکس بگیرم. خوبه همسفر حواسش از من بیشتر جمع بود و کیف و بساطم رو جمع کرد. من که مست منظره شده بودم.
راننده به من و دوتا توریست دیگه اشاره کرد بریم کنار دستش رو صندلی شاگرد راننده بشینیم و عکس بگیریم. خودش هم مثل یه راهنمای جهانگردی شروع کرد به توضیح دادن. حتی یه جا ایستاد تا مسافرها پیاده بشن و عکس بگیرن.
به شهر که رسیدیم من هنوز تو حال و هوای منظره ای بودم که دیده بودم. همسفر پیشنهاد کرد قبل از هر چیز بریم کافینت تا بلیط قسمت بعدی سفر رو بگیریم. کافینت هاشون به نسبت گرون بودند و زمانبندی بیست دقیقهای داشتند. بلیطهامون رو خریدیم و ایمیلی که از شرکت هواپیمایی اومد چک کردم. باورم نمیشد! صورتحساب اشتباه بود و صد دلار اضافه برداشته بودن. هر چی بالا و پایین کردم سر در نیاوردم چرا. در حالی که دوستم بلیط رو به همون قیمت اصلی خریده بود. صد دلار؟؟ صد دلار راحت پول یه هفته سفرم تو پرو میشد! رفتم دنبال مخابرات بگردم که به شرکت هواپیمایی زنگ بزنم. یکشنبه بود و مخابرات و اداره پست تعطیل. تلفن عمومی فقط سکه های صد پزویی قدیمی میخورد و من باید دربهدر به این مغازه اون مغازه سر میزدم تا سکه های طرح جدید رو با سکههای طرح قدیم عوض کنم. با تلفن هم که حرف میزدم مسئول میگفت گوشی رو نگه دارین و من رو معطل میکرد تا سکههام تموم بشه. بعد دوباره باید راه میفتادم تو شهر گدایی. مستاصل شده بودم.
تو این گیر و دار دیدم پول نقد زیادی هم همراه ندارم و تنها عابربانک شهر هم کارت من رو نمیخوند. تو جهنم گیر کرده بودم. به هاستلها هم سر زدیم اکثرا پر بودند و فقط چند جا با قیمت بالا مونده بود. همسفر گفت، ببین، موندن ما اینجا اشتباهه. اینجا چند برابر جاهای دیگه گرونه، تو هم که پول نداری، تلفنهاشون هم که کار نمیکنه. من میگم تا پولت ته نکشیده بلیط بخریم برای شهر بعدی و از اینجا بریم. با نارضایتی حرفش رو قبول کردم. رفتیم ایستگاه اتوبوس و آخرین بلیطهای باقی مونده روز رو خریدیم. بیرون ایستگاه با یه دختر آلمانی آشنا شدیم که از ما آدرس هاستل میخواست. داستانمون رو بهش گفتیم، اون هم تصمیم گرفت مثل ما بلیط بخره و از این شهر بره. توی کیف پولم رو که نگاه کردم، فقط هزار پزو باقی مونده بود. چیزی حدود یک و نیم دلار.
شاید فقیرانه ترین لحظات سفر بود. تو یه شهر به شدت توریستی گیر افتاده بودیم و من حتی پول غذا نداشتم. تورهای گردشگری هم سر ظهر شهر رو ترک کردند و ما موندیم و شهر خالی. با اینحال روحیهمون رو حفظ میکردیم و هنوز عکس مینداختیم.
شب توی جاده، اتوبوس ما به یه تصادف دلخراش رسید و چون از آمبولانس و ماشین پلیس خبری نبود، راننده اتوبوس رو هدایت کرد جلوی صحنه تصادف تا با نور بالا صحنه رو روشن کنه و مردم به آسیب دیدهها کمک کنند. ما هم که تو ردیف دوم نشسته بودیم با قیافههای عین گچ شاهد لحظه لحظه عملیات امداد بودیم.
عجب!!
پاسخحذفعکس های دره ی ماه را نمیگذارید!؟