۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

یک روز دیگر گذشت...

رفتم برای خریدن نوشابه. از فروشگاه World Market خرید می‌کنم که همه چیز از همه جای دنیا دارد. مدتی بین بطری های شراب چرخیدم. بعد یادم آمد آمده ام نوشابه بخرم. دو تا شیشه برداشتم. نوشابه پرتقالی ایتالیایی و آب معدنی گازدار. وقتی به سمت صندوق میرفتم توی رنگ رنگ پارچه های چاپ دستی هندوستان گم شدم. قلبم آنقدر هیجانزده میتپید که حسش می‌کردم زیر پیراهنم. روی پارچه ها دست کشیدم. توضیحاتشان را خواندم. لحظه ای بعد، توی یک دنیای دیگر بودم...
سخت است، از یک جهانگرد بخواهند پشت میز بنشیند، سرش توی کامپیوتر باشد، به مراجعین تلفنی اش لبخند بزند و روزبخیر بگوید، و بگوید کارش را دوست دارد. نه. کارش را دوست ندارد، از لبخند زدن پشت تلفن متنفر است، و دلش میخواهد میزش را در هم بشکند.
خیلی وقتها احساس می‌کنم فرصت دارد به پایان میرسد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر