۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

یکی از بهترین سفرهای زندگی‌م بود (با اینکه با هر سفر معمولاً همین رو می‌گم)

پارسال یه سفر دو هفته‌ای به ترکیه داشتم. بعد از ۱۸ سال. قسمت اول سفر البته کارِ کارستان عمو کوچیکه بود که خواهر برادرهاش رو جمع کرد تا تو استانبول دور هم باشن و ما چندتا از بچه‌ها هم خودمون رو قاطی بازی کردیم. یک هفته با عموها و عمه‌ها بودم و البته بابای نازنازی من که جت لگ داشت و حساسیتش هم عود کرده بود و کلاً از همه‌شون بیشتر نق زد ولی بازم به کار اصلی‌ش یعنی تعریف کردن خاطرات خنده‌دار از بچگی‌هاشون پرداخت، طوری که همه از خنده گریه‌شون بگیره. 

اما این گردهمایی دلچسب وقتی تموم شد، من چمدونم رو خونه‌ی بچه‌ی یکی از فامیل‌ها که استانبول دانشگاه می‌رفت گذاشتم و با کوله رفتم ازمیر. باید بگم ازمیر رو خیلی دوست داشتم و چقدر دلم می‌خواست اونجا تنها نمی‌بودم و این شهر تمیز و مهربان رو با کسی شریک می‌شدم. تازه که رسیده بودم، دنبال جایی برای صبحانه خوردن بودم، اما به هر جایی راضی نمی‌شدم. می‌دونستم که یه گوشه‌ای از این شهر منتظرمه و باید پیداش می‌کردم. مهم هم نبود که کوله‌ی بزرگ به دوش دارم. یه جا تو یه خیابون فرعی، دیدم توی خیابون میز و صندلی گذاشتن، جلوی یه نونوایی. پیراشکی‌ها، بورک‌ها، پیتزاهای خوش بو و جمعیتی که در حال صبحانه خوردن و حرف زدن با هم بودن. گفتم همینه! و اول از همه از صاحب اونجا پرسیدم دستشویی دارین؟ صاحب نونوایی کوچک با دست به روبرو و مسجد اشاره کرد و گفت اونجا! رفتم تو دستشویی مسجد لباسم رو عوض کردم، صورتم رو شستم، آرایش مختصر کردم و موهام رو آب زدم که بعد از سفر یه کم حال بیان. کم‌کم نگهبان مسجد آماده شده بود بیاد ببینه من اینهمه مدت تو دستشویی دارم چه کار می‌کنم! پول رو بهش دادم و رفتم به نونوایی و بهترین بورک شهر منتظرم بود. کارکنان انگلیسی نمی‌دونستن ولی خیلی تلاش می‌کردن به این مسافر غریبه کوله به دوش کمک کنن. برعکس استانبول، اینجا با یه سری مردم مهربون روبرو شده بودم. اما قهوه که برام آوردن خیلی بد بود. قهوه‌ی فوری بود، و خیلی بد.

اولین کارم بعد از استقرار توی هاستل، رفتن به آگُرا بود و از بودن در محوطه باستانشناسی که می‌تونستم به سوراخ سمبه‌هاش سر بزنم و کشف کنم خیلی راضی بودم. اما بازار رو بیشتر از اون دوست داشتم. منظورم بازار صنایع دستی و سوغاتی نیست، بازار میوه با ساندویچی‌ها و قهوه‌خونه‌های کوچیک، با مردم که خرید می‌کنن و فروشنده‌ها برای فروش بیشتر سر و صدا می‌کنن. اصلاً بازار چیزیه که باهاش روح می‌گیرم. انرژی می‌گیرم. (توی شهریور امسال بود که بالاخره با تمام ترس و لرز از کرونا رفتم بازار بزرگ تهران، و انقدر درون خودم شوق و هیجان داشتم که می‌خواستم همون وسط برقصم! واقعاً وقتی که این مریضی تموم بشه می‌رم کف بازار غلت می‌زنم!) 

از ازمیر دو جا رفتم. سِلچوک یا سلجوق برای دیدن شهر اِفِس یا افه‌سوس، که می‌شد با قطار بین شهری تمیز و راحت رفت. البته اونجا ایستاده بودم کنار جاده که خلوت بشه و برم اونطرف که یه پسر جوون با موتور سیلکت اومد گفت می‌خوای بری افس؟ بپر بالا! پسر کورد بود. اسمش رو یادم نیست، اما من رو تا دم در ورودی برد و شماره‌ش رو هم داد که اگر موقع برگشتن ماشین گیرم نیومد بهش زنگ بزنم. آیا من از این لطف از آسمان افتاده شاد نبودم؟ البته که بودم!! طبق همیشه هم محوطه‌ی باستانی رو شخم زدم و به همه گوشه‌هاش سر زدم و وقتی که سایت تعطیل شده بود اومدم بیرون. اما تسلیمِ نبودن ماشین نشدم و برای ماشین‌های گذری دست تکون دادم و یه ماشین که فروشنده‌های بیرون محوطه سوارش بودن سوارم کردن و تا ایستگاه قطار رسوندن. کلی هم اصرار کردن که بیا امشب بریم چشمه (شهر ساحلی) و شام بخوریم و مخالفت کردم چون دیگه به شجاعت یا بی‌فکری قدیم نیستم. یه چیز شگفت انگیز جلوی ایستگاه قطار سلچوک یه محوطه با ستونهای نیمه شکسته‌ست که روی هر ستون یه لونه‌ی لک‌لک بود که خیلی دوستش داشتم. البته خیلی جاها توی ترکیه یا آذربایجان خودمون لونه‌ی لک‌لک دیدم، و می‌تونم بگم همیشه مثل بچه‌های شگفت‌زده ایستادم و مدتی تماشا کردم. 

شهر دومی که از ازمیر رفتم ساردیس یا همون سارد خودمون بود، که الان به اسم صالح لی می‌شناسنش. اطلاعات راجع بهش زیاد نبود، ولی من از لحظه‌ای که تصمیم گرفته بودم به ازمیر برم، سارد رو توی برنامه گذاشته بودم و باید هر طوری بود بهش می‌رسیدم. صبح خیلی زود رفتم ایستگاه اتوبوس عریض و طویل ازمیر و بالاخره اتوبوسی که به سمت شرق می‌رفت رو پیدا کردم و سوار شدم. صالح‌لی یه شهر خیلی کوچیک بود. از این شهرهایی که انگار فقط چندتا خونه دو طرف جاده ساخته شده‌ن، همین. اما تابلوی منطقه‌ی باستانی همون لب جاده بود و با خوشحالی راه افتادم. یه چیزی حدود یکربع پیاده روی داشت تا به جاده دیگه‌ای برسم که به محوطه رومی می‌رسید. اما من دنبال باقی‌مونده‌ی شهر ایرانی‌ها بودم، و توی همون محوطه یه نقشه دیدم که یه سری خرابه بیرون محوطه رو به اسم بخش ایرانی معرفی کرده بود. بقایای یک قلعه که از دوره‌ی هخامنشی مونده بود. سارد در واقع پایتخت لیدی بود و توسط کورش تسخیر شد. بعد هم تا مدتها ساتراپ ایرانی‌ها بود و جاده‌ی معروف شاهی، از شوش به این نقطه می‌رسید. حالا بقایای این قلعه وسط درختهای زیتون و انگور جا خوش کرده بود و هیچ‌کس هم نمی‌دونست که اینجاست. صد البته که احساساتی شدم، توی باغها و کنار دیوارها راه رفتم، آواز خوندم. براش یه مطلبی توی اینستاگرام نوشته بودم.
دیروز، مردان ایرانی رو تصور کردم، که با ساز و برگ جنگی، با زره و کلاه و اسب، با نیزه و شمشیر و کمان، وارد سارد شدند. سربازانی رو تصور کردم که دور از ایران، اینجا، به خاک سپرده شدند. این دورترین نقطه‌، در این غربت زیبا... 
سارد، آخرین نقطه از مسیری بود که به راه شاهی معروف شد. نقل مکان از شوش تا اینجا نود روز طول می‌کشید. اینجا قشنگ می‌شه صدها جنگ بزرگ رو تصور کرد، جایی که در ابتدا مال یونانی‌ها بود، بعد ایرانی‌ها، و بعد رومی‌ها. از بخش ایرانی چیز زیادی نمونده. رومی‌ها همه رو نابود کردن، اما حدس زده می‌شه که این دیوارها ساخت ایرانی‌ها بوده. اینجا، در یه ارتفاع مناسب، با دید خوب به اطراف، ایرانیها قلعه‌ای ساخته بودند، که امروزه در باغهای زیتون و انگور پنهان شده. 
حس غریبیه، تصور غریبی یه هموطن، دو هزار و پونصد سال پیش. نه؟ حس غریبیه فکر کردن به کسانی که اونموقع این مسیر رو سفر می‌کردن، برای تجارت، یا برای رسوندن پیام شاه. غریبتر، حسیه که دیروز تو حصار این دیوار داشتم، حس نزدیکی به خونه. 
قربون صدقه‌ی کسانی که دیوارها رو ساختن رفتم، برای اونها که برای همیشه اینجا موندن غصه خوردم، و بعد ایستادم و فکر کردم، من تو ابتدا و انتهای راه شاهی ایستاده‌ام. هم شوش رو دیده‌ام و هم سارد. دو انتهای مسیری که یونانی‌ها رو شگفت‌زده کرده بود. و این خیلی قشنگه.

بعد از اینجا رفتم و تو یه رستوران محلی ناهار خوردم، بعد رفتم به معبد آرتمیس، که بازم هیچکس اونجا نبود. کل محوطه مال خودم بود و از ستونهای سفید مرمر که عین پنیر برش داده شده و تزیین شده بودن، و از جایگاه آرتمیس که دقیق تنظیم شده بود تا قله‌ی کوه درست پشت سرش باشه کیف کردم. 

سارد شهر عجیبی بود. هم بخاطر اون حس عجیب که من بهش داشتم، هم خودش واقعاً خیلی حرف و داستان پنهان داشت. دلم رو توی سارد جا گذاشتم و با یه اتوبوس دیگه (بعد از تلاش نافرجام برای هیچهایک) به ازمیر برگشتم. 

اما قشنگترین اتفاق کل سفر ترکیه تو راه برگشت اتفاق افتاد. من معمولاً یه تلاشی برای پیدا کردن یه میزبان کاوچ سرفینگ می‌کنم، یه کسی که محلی باشه و بتونم برم و خونه‌ی یه آدم از یه کشور رو هم تجربه کنم. همه‌ی این تجربیاتم رو دوست دارم و بخصوص وقتی که میزبانم با خانواده زندگی کنه، عیش من چندین برابر می‌شه. این شد که اینجا هم یه تقاضا دادم که ببینم توی مسیر ازمیر به استانبول جایی پیدا می‌کنم، و پیدا کردم. اونجا یه شهر کوچیک شدیداً توریستی بود به اسم یالوا. 

میزبان من پسر جوون دانشجوی پزشکی بود، که بهم گفت ما امشب داریم به فستیوال رقص قفقازی می‌ریم، تو هم میای؟ نیکی و پرسش؟ گفتم من حدود نه و نیم شب می‌رسم. گفت می‌رسی. میام ترمینال دنبالت. آیا من در حال پرواز از خوشحالی نبودم؟ به فستیوال رسیدم. جایی که نشسته بودیم، یه آمفی تئاتر بود درست رو به استانبول و می‌شد چراغهای استانبول رو بعد از دریا دید.  رقص‌های قفقازی به همون اندازه که ۱۸ سال پیش دیده بودم مسحور کننده بودن، بخصوص اون قسمتهایی که زنها طوری حرکت می‌کردن که انگار شناور هستن.  صد البته که من مقاصد سفرهای بعدی‌م رو همونجا تو مغزم نوشتم.

پسر میزبان خیلی خیلی مهربون بود، اما از خودش مهربونتر پدر و مادرش! وقتی رسیدیم خونه ساعت نزدیک دوازده شب بود. من سلام علیک کردم و رفتم طبقه بالا که کاناپه‌ای که قرار بود روش بخوابم رو بهم نشون بدن. بعد توی بالکن نشسته بودم واتسپ و تلگرام چک کنم که دیدم مادر و پدر با ظرف هندونه و باقلوا و چایی اومدن که شب نشینی شروع شد! یکی دو ساعتی با همدیگه نشستیم و گپ زدیم. خیلی از شباهتهای فرهنگی حرف زدیم، و البته خیلی کیف کردم وقتی پدر، پسرش رو اصلاح کرد و گفت مولوی ایرانیه. 

اینم بگم که بخاطر گرمای خیلی شدید ترکیه تو اون وقت سال، من حس می‌کردم تمام لباسهام، کوله‌م و خودم بوی عرق می‌ده و خجالت‌زده بودم ولی اونها اصلاً به روم نیاوردن و صبر کردن برم حموم کنم و برگردم. 

صبح فردا پدر رفته بود سر کار، مادر یه سفره‌ی بسیار مفصل برای صبحانه چید، کلی از غذاهای ایرانی و ترکی حرف زدیم، بعد یه بسته‌ی با ارزش آورد و نشون داد، چیزهایی که از پدربزرگش به یادگار مونده بود. یه کیف کوچک چرمی، یه کتاب قرآن قدیمی، و عینک پدربزرگ. برای همه‌ی اینها کیفهای قلاب‌بافی شده‌ی تمیز و قشنگ داشت و اینها رو روی قلبش نگه می‌داشت. برام از پدربزرگش گفت و من عاشق حرف زدنش بودم. بعد هم پدر برگشت و با هم قهوه ترک خوردیم و برام فال قهوه گرفت! ازش می‌پرسیدم پول نمی‌بینی؟ ساده سر تکون می‌داد، خیلی. 

چیزی که خیلی خیلی از این خانواده دوست داشتم، نه فقط مهمون نوازی عالی و صمیمانه‌شون، بلکه تماشای روابط خودشون بود. تماشای زن و مردی که با هم می‌گفتن، با هم می‌خندیدن، راجع به پسرشون با افتخار حرف می‌زدن، و از همه بیشتر، نگاههای عاشقانه‌ی پدر که دنبال مادر می‌رفت، بدون هیچ تظاهری. من وسط یه خانواده بودم که همدیگه رو دوست داشتن، با هم شاد بودن، و داشتن معنی زندگی رو می‌فهمیدن. چقدر لذت بردم از این زندگی قشنگ، و چقدر حسرت خوردم از اینکه ما چرا باید انقدر پراکنده و سرخورده و عشق نچشیده باشیم. 

از این خانواده خدافظی کردم و پسرشون من رو به اسکله رسوند تا سوار قایق شم و به استانبول برم. این سفر کوتاه چهار روزه، واقعاً متعلق به یه دنیای دیگه بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر