۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

حسرت نیست، متوجه شدنه، خشمه

چند روز پیش داشتم با بابا حرف می‌زدم و وسط حرفهاش یهو برگشت به زمان قبل از انقلاب. من همیشه روایت قبل از انقلاب خانواده‌مون رو به صورت خطی می‌دیدم. این که بابا اول برای عموم کار می‌کرده بعد رفته برای خودش یه مغازه زیر پله باز کرده و توش تابلونویسی و کتابت می‌کرده بعد یه مهندسی می‌برتش شرکت خودشون که کناره‌های نقشه رو با خط خوب بنویسه، بابا هم مغازه رو می‌بنده و اونجا مشغول می‌شه و نقشه‌کشی یاد می‌گیره. به عنوان خطاط و نقشه‌کش توی اون شرکت بوده تا وزیر مسکن و یه هیئت همراه می‌رن ساری که نقشه‌های یه پروژه رو ببینن و توجه وزیر به خطاطی جلب می‌شه و می‌پرسه کار کیه و می‌گه به فلانی بگین دو سه روز بیاد تهران ما براش کار داریم. خلاصه بابا از ساری تنهایی اومده تهران و مامان و بردادر بزرگه‌م رو جا گذاشته، بعد هم تو تهران دو سه تا شرکت کار کرده و زن و بچه رو آورده و این داستان ادامه داشته تا انقلاب شده. مدتها تو دهه شصت بی‌کار بوده و فقط خطاطی می‌کرده و اون چیزهایی که من جسته و گریخته یادمه. این تصویر من از زندگی بابام بود. 

توی این ویدئوچت متوجه شدم که تصویر من چقققققققدر ناقصه. بابا برام از شور و شوقش برای بهتر زندگی کردن تعریف کرد، از اینکه چقدر تهران رو دوست داشت چون تهران شهر پیشرفت بود. توی این مسیر چهار پنج ساله توی تهران، از پیشرفتش توی نقشه‌کشی و محاسبات برام تعریف کرد،‌ گفت یه مدت برای رادیو تلوزیون ملی کار کرده که اونموقع خیلی پرستیژ داشت ولی چون یه شرکت خصوصی پول بهتری می‌داد رفت اونجا و دایی‌م شگفت‌زده شد که تو کار کارمندی رو داری ول می‌کنی کجا می‌ری؟ برام از شرکتهای مختلفی که براشون کار کرده بود تعریف کرد، این وسط تو دفتر معماری راه آهن شرکت کامساکس هم کار کرده بوده! من داشتم شاخ در می‌آوردم که چرا قبلاً نمی‌دونستم! همزمان کلاسهای خطاطی می‌رفته، توی شرکتی که کار می‌کرده می‌رفته بخش‌های دیگه که راه‌سازی و پل‌سازی رو هم یاد بگیره. مثل اسفنجی بوده که داشته همه‌ی دانش‌ها رو جذب می‌کرده. وقتی از این کارها تعریف می‌کرد یه برق غرور خاصی تو چشمهاش بود که من هیچوقت توجه نکرده بودم. 

بابا با دستش نشون داد که من اینطوری داشتم بالا می‌رفتم. حرکت دستش، بخشی از زندگی ما بود که من اصلاً درباره‌ش نمی‌دونستم. من زندگی‌مون رو یه خط صاف می‌دیدیم، در حالی که این خط در واقع صاف نبود و داشت به سمت بالا می‌رفت. و در خلال چیزهایی که داشت تعریف می‌کرد، من داشتم کشوری رو می‌دیدم که در هیجان ساختن و متحول شدن بود. شرکتها با هم رقابت داشتند، کارمندهای خوب رو شناسایی می‌کردن و درآمد و تسهیلات رقابتی بهشون پیشنهاد می‌کردن. آدمها شانس این رو داشتن که بر اساس مهارتشون پیدابشن، و یه کسی مثل پدر من که دست قوی و احساس مسئولیت توی کارش داشت، کشف می‌شد و نیازی به آشنا و پارتی برای استخدام توی یه شرکت بهتر نداشت. اون مسیری که پدرم داشت با دستش نشون می‌داد، مسیر یه مملکت بود، نه فقط یه جوون شهرستانی پرکار و خوش‌فکر. بابا تعریف می‌کرد که چقدر شیک پوش بوده، می‌رفته پارچه اعلا انتخاب می‌کرده کت شلوار می‌دوخته، و همین هم چقدر به چشم می‌اومده.

برام از امتحان خطاطی‌شون تو انجمن خوشنویسان تعریف کرد که چطور نوشته رو توی ذهنش تنظیم کرده بود که دو تا پاراگراف کامل در بیاد، نه فضا اضافه بیاد نه کم. بعد از امتحان استاد امیرخانی کاغذ بابا رو زده به دیوار و با افتخار به اساتید دیگه گفته بیاین ببینین، به این می‌گن کار کتابت. می‌گفت امیرخانی اومد بالا سرم گفت دوتا از قلمهات رو بده من بتراشم. امیرخانی هم می‌خواسته شاگردش بهترین باشه. 

همه‌ی این‌ها رو که تعریف می‌کرد، فکر من در پرواز بود به تمام روزهایی که ما ندیدیم، پیشرفت‌ها و سربالایی رفتن‌هایی رو که ندیدیم، روزهای پر امیدی رو ندیدیم، اگه این‌ها رو به مملکت ندیدیم، به زندگی شخصی خودمون هم ندیدیم. من تو آمریکا هم ندیدم. حالا شاید من بدشانس بودم، شاید من بی‌عرضه بودم، شاید من تلاش نکردم، ولی من تو آمریکا همچین چیزی رو ندیدم. هر بار که دنبال کار رفتم باید خودم رو یه برون‌گرای پر شور و حال، یه آدم کاملاً ماهر و زبون‌باز نشون می‌دادم تا تازه بهم توجه بشه. برای استخدام باید روی واو به واو رزومه‌م کلی زوم می‌کردم اونهم برای کسی که نهایتاً سه ثانیه به رزومه نگاهی می‌نداخت، اگر همون اول از دیدن اسم نامتجانس طولانی‌م کاغذ رو پس نمی‌زد. اونجا لااقل تا جایی که شانس من بود، کسی دنبال من و مهارتهای من نبود. اونها دنبال یه قالب خاص برای یه کار خدماتی بودن که من باید موقتی خودم رو اندازه‌ش می‌کردم، و البته که بعدش نمی‌تونستم خودم رو توی اون قالب نگه دارم. تازه این که آمریکاست، قرارداد نبستن و پول کارمند رو خوردن و به کثافت کشیدن کارمند برای اینکه هم‌طراز شرکت و رئیسش بشه اصلاً کار ساده‌ای نیست. می‌ترسم با اطمینان بگم که نیست، ممکنه باشه، ولی من ندیدم. 

دردش می‌دونی چیه؟ دردش اینه که اکثر کسانی که توی ایران مشغول به کارن، اکثر کسانی که پولشون داره خورده می‌شه، اکثر کسانی که با تمام تحصیلات و استعداد زیر دست چند نفر بی‌سواد و به معنای کامل «نالایق» باید کار کنن، اکثر کسانی که در روز باید هزار جور موانع رو دور بزنن تا کارشون پیش بره، عادت کردن که فکر کنن همینه که هست. برامون اصلاً جور دیگه‌ای متصور نیست. ما تا حالا اون تصویر پرنور پیشرفت رو ندیدیم که بخوایم تصورش کنیم. از ما حتی قوه‌ی تصور رو گرفته‌ن... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر