۱۳۹۵ مهر ۷, چهارشنبه

چگونه آمریکا بهترین روز را به من هدیه کرد

همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. دوستان خبرم دادند که حسین علیزاده در دانشگاه سکرمنتو کنسرت دارد. می‌خواهی بیایی؟
حسین علیزاده برای من بیش از یک آهنگساز و نوازنده است. کسی‌ست که با موسیقی گنگ روزهای کودکی من عجین شده. کسی که موسیقی‌اش در فیلمها مرا درگیر کرده. کسی که حتی نامش برایم مثل تداعی دور تند دهه‌های شصت و هفتاد است. 
قبلا در همین وبلاگ گفته بودم که آرزو دارم روزی با حسین علیزاده بنشینم و دیزی بخورم! البته منظورم دیزی خوردن نبود، منظورم نشستن در یک جمع خودمانی با او و آشنا شدن با روحیاتش و دنیایش، ورای دنیای بزرگ موسیقی که شنونده را مسحور می‌کند.
این مقدمه را گفتم تا بفهمید دیدن استاد حسین علیزاده چقدر برایم مهم و باارزش بود. پس وقتی که فامیل عکاسمان گفت دارم می‌روم فرودگاه به دنبال استاد علیزاده و پسرش و دیگر اعضای گروهش، من داشتم پرپر می‌زدم! گفتم می‌توانم بیایم؟ جا دارید؟ گفت فکر نمی‌کنم مشکل باشد. بیا!
به همین سادگی ما راهی فرودگاه شدیم، به همین سادگی منتظر شدیم تا گروه بیاید، و به همین سادگی استاد، با شورانگیز در دستش آمد. ساده، صمیمی، بدون تکبر. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر پیر شده. وسایل را در صندوق چیدند و استاد شورانگیز را به دست کسی نداد. با پسرش صبا سوار اتومبیل ما شدند و حرکت کردیم. من باور نمی‌کردم. نمی‌دانستم باید چه بگویم. گفتم مطمئنم این حرف را از خیلی‌ها شنیده‌اید ولی دیدار شما از نزدیک یکی از بزرگترین آرزوهایم بود. فامیل مرا معرفی کرد و گفت که از ایران آمده‌ام. توضیح دادم که نه سال در امریکا زندگی می‌کردم، در شیکاگو، بعد رفته‌ام امریکای جنوبی و بعد مدتی هم در کالیفرنیا بوده‌ام. همه‌اش از این می‌ترسیدم که حرفهایم اضافه باشند، تکبر داشته باشند، خسته‌شان کنم. از تورشان پرسیدم که کی شروع کرده‌اند، بعد از اینجا به کجا خواهند رفت. گفتند برلین. گفتم چه جالب. من دو سال و نیم آلمان زندگی کرده‌ام. استاد گفت عجب. شما برای خود مارکوپولویی هستید! (شما را نمی‌دانم ولی وقتی کسی از من تعریف کند دیگر لال می‌شوم و هیچ حرفی به ذهنم نمی‌آید که بزنم!) استاد از چندسال زندگی خودشان در برلین گفت. صبا گفت برلین خیلی عوض شده. بعد خوشبختانه فامیل سکان صحبت را در دست گرفت و من فقط به این فکر می‌کردم که چقدر اتفاقی و بی تلاش به این آرزویم هم رسیده‌ام. به استاد گفتم نی‌نوایتان در روزهای جنگ مونس روزهایمان بود و بعد کاستش را نداشتیم تا اینکه فایل صوتی‌اش روی اینترنت آمد و هنوز که هنوز است جگر آدم را می‌سوزاند! اما ترکمن، چقدر، چقدر ترکمن را دوست دارم. بعد هم عذرخواهی کردم که زیاد صحبت نمی‌کنم و برایشان داستان دست دادن با اوباما را تعریف کردم.
گروه را به محل اقامتشان رساندیم و قرار شد ساعت پنج به سالن دانشگاه برویم که دوربین‌ها را تنظیم کنیم و آنها صدابرداری را چک کنند. قلبم از این دیدار داشت پاره می‌شد. به خانه که رسیدیم فامیل را محکم بغل کردم تا تشکر کنم. فامیل گفت اتفاقا خوشحال خواهم شد که بیایی و در فیلمبرداری به من کمک کنی.
ساعت پنج به سالن دانشگاه رفتیم، در حال چیدمان دوربین‌ها و گفتگو با آقای امریکایی صدابردار بودیم که گروه آمد. شروع کردند به چیدمان صحنه و بعد امتحان کردن میکروفن‌ها. نمی‌خواستم در زمانی که باید حواسشان به کارشان باشد چیزی بگویم، تنها سلام کردیم. مثل یک کنسرت اختصاصی بود، روی صندلی ردیف دوم نشستم و آماده شدن گروه را تماشا کردم، تنظیم صدا، کوک کردن سازها، و گفتگوهای گروه.
با رسیدن به ساعت شش و نیم درهای سالن باز شد، تماشاچیان وارد شدند، ایستادند، نشستند، گفتگو کردند، ساعت هفت چراغها خاموش شد، خوش آمد گفته شد و بعد گروه وارد شد. از برنامه چه بگویم که داشتم پرواز می‌کردم. پشت دوربین ایستاده بودم و انگار روی موج موسیقی سوار بودم. در بخش اول استاد شورانگیز را می‌نواخت، و با تنبک و عود همراهی می‌شد. نگاهم به دستهایش بود که انگار با ساز یکی بود، انگار اصلا او و ساز یکی بودند. بخش دوم بعد از استراحت کوتاهی شروع شد، که در این بخش صبا علیزاده هم با کمانچه‌اش به گروه پیوست و وای که چه زیبا می‌نواخت. کمانچه ساز سختی‌ست. مرز بین خوب و بد زدنش مثل یک مو باریک است، و یا باید عاشق این ساز نوازی شد یا از آن بیزار. الحق که صبا با سازش آدم را عاشق می‌کرد. در ابتدای بخش دوم استاد از این شهر گفت که از نفس استادی مانند شجریان زنده شده. سازهای ایرانی را برای امریکایی‌ها توضیح دادند، آنهم با شوخ‌طبعی استاد در توضیح اجزای تار. بخش دوم هم به زیبایی بخش اول بود و من در این دنیا نبودم. استاد اینبار تار می‌نواخت که نوای جان بود و روح را به پرواز درمی‌آورد.
یکی از ملودی‌ها از هرمزگان بود، آدم را واقعا می‌برد پای خلیج فارس و تنگه‌ی هرمز، با تمام وجود برای ایران دلتنگ شدم، حتی با اینکه می‌دانستم به زودی برمی‌گردم. وقتی این را به فامیل‌ها گفتم به من خندیدند و گفتند بی‌جنبه!
وقتی آخرین قطعه تمام شد و چهارنفر گروه برای احترام به جمعیت تعظیم می‌کردند شادمان بودم، از اینکه این فرصت زیبا دست داد، و این بهترین روز با این کیفیت به سرانجام رسید. جمعیت آنقدر تشویق کرد که گروه دوباره برگشت و سر جایش نشست و قطعه‌ای دیگر نواخت، از ترکمن...
راستش نمی‌توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، تنها می‌توانستم سعی کنم صدای گریه‌ی شادی‌ام را بلند نکنم. چه لحظه‌ای بود که نمی‌توانم توصیفش کنم و حس بزرگش روحم را بزرگ کرده بود که حتی تا روز بعد هم روی زمین نبودم.
فامیل‌ها بخاطر قیافه‌ی گریه کرده‌ام سر به سرم گذاشتند. به برادرم گفتند توی ماشین کمی موسیقی هیپ هاپ بگذار که فرشته از این حالت در بیاید. اما همه‌شان خوب می‌دانستند که من چه روز بزرگ بی‌نظیری داشته‌ام.
و خداحافظی...
حسین علیزاده بسیار بزرگتر از تصورات من بود. مثل پدر بود، مهربان، صبور، و پر از زندگی. نمی‌دانم اگر در ایران بود ایا می‌توانستم فرصت نشستن در یک اتومبیل را با اسطوره‌ای به این بزرگی داشته باشم و چقدر باید با دیگران بر سر یافتن فرصت برای صحبت با استاد رقابت می‌کردم (آنهم اگر رویم می‌شد). نقل قول معروف فیلم مارمولک را به این شکل تغییر می‌دهم که خدا، خدای آدمهای کم‌رو هم هست. 

۶ نظر:

  1. چه تجربه دلنشین و یکتایی. من کنسرت استاد در سنت لوییس رو از دست دادم بخاطر تولد دخترم، امیدوارم دوباره فرصتی پیش بیاد برای دیدن ایشون.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم. امیدوارم که شما هم فرصت بودن در کنسرتهاشون رو داشته باشید، خیلی عالی بود، خیلی.

      حذف
    2. منم امیدوارم، هر چند هنوز حظ وافری که از کنسرت سه سال پیش استاد و پژمان حدادی در تهران بردم، از یادم نرفته.

      حذف