۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خرمشهر به آغوش می‌کشد و بوشهر نرم نرم خودش را جا می‌کند. قسمت چهارم: بوشهر، بخش اول

ساعت پنج و نیم صبح بلیط اتوبوس داشتیم و در شب قبل مسئولین هتل به ما اطمینان داده بودند که ساعت پنج صبح تاکسی تلفنی هست و تا ترمینال هم پنج دقیقه راه بیشتر نیست. حالا اینکه پنج صبح آمدیم آقای مسئول را بیدار کردیم که ماشین ما کو و او تازه تلفن می‌زد اینطرف و آنطرف بماند. من که خیلی حرص نمی‌خوردم، اصلا در جنوب نباید حرص وقت را خورد، چون اینجا هم مردم خیلی آرامش دارند و هیچ دیر شدنی به اندازه‌ی تهران فاجعه به نظر نمی‌آید، حالا آلمان و سوئد و اینها که به کنار.
جوانهای دیشب که حالا برای نماز می‌رفتند از ما پرسیدند ماشین می‌خواهیم؟ گفتیم ماشین دارد میاید. گفتند اگر گفته‌اند می‌آید نگران نباشید. از اینجا تا ترمینال هم راهی نیست. خیلی برادر بزرگتر طور هم دست بلند کرده خداحافظی کردند و رفتند. تاکسی آمد و ما در راه ترمینال بودیم که از شرکت اتوبوسرانی هم تلفن زدند مطمئن شوند ما میدانیم که زمان حرکت نزدیک است.
راستش دلمان را از خرمشهر کندیم و رفتیم. یک جورهایی بدمان نمی‌آمد کل این ماجرای تاکسی و اتوبوس به هم می‌خورد و در خرمشهر می‌ماندیم، یا به آبادان می‌رفتیم. من و شهرزاد به همدیگر اطمینان دادیم که خیلی زود برمی‌گردیم. نقشه‌ها هم کشیدیم از اینکه یکی‌مان ساکن آبادان شود و آن یکی دائم بیاید سفر و به او سر بزند.
 در طول راه من خوابیدم و شهرزاد که نمی‌تواند در جای ناراحت بخوابد کتاب خواند. یک جایی هم مجبور شدم به او بگویم در طول سفر به خواب من حسادت نکند، چون من در سخت‌ترین شرایط هم راحت خوابیده‌ام، مضاف بر اینکه حالا سرما خورده‌ام و سرم را به دیوار تکیه بدهم خواب مرا می‌برد.
جایی در نزدیکی برازجان بیدار شدم. دلم می‌خواست جاده از وسط بیابان رد نمی‌شد. چرا جاده‌ی ساحلی نداریم؟ یا نه، باید بگویم چرا اتوبوسهای بین شهری از جاده‌ی ساحلی تردد نمی‌کنند؟ سه بار بود به جنوب می‌آمدم، بندر عباس و قشم و آبادان. هیچکدام اینها واقعا بر خلیج فارس نبود. درست بود که آبها به هم راه داشتند، اما من می‌خواستم خلیج فارس واقعی واقعی را ببینم. اما عبور از برازجان که یکمرتبه با درختهای زیبای نخل به بیابان زینت داده بود خیلی خوشحالم کرد. هیچ جای دیگری آبادی برایم به اندازه‌ی ایران معنی ندارد. اینکه در بیابان حرکت می‌کنم و یکمرتبه آبادی و سرسبزی از یک جایی از بیابان سر برمی‌آورد. دیدن این صحنه آنقدر شادم می‌کند که سفر در مناطق نیمه کویری ایران هیچوقت برایم سخت نبوده. و البته دیدن آبادیهایی که رها شده‌اند و روستاهایی که بی سکنه مانده‌اند برایم بسیار دردآور است. این حجم مناطق خالی از سکنه را تنها در بولیوی دیده بودم، روستاهای رها شده، خانه‌های کوچکی بدون زندگی، بدون روح.
از بوشهر در نظر اول هیچ ندیدم. علتش را برایتان می‌گویم. شهرزاد در زمان زلزله‌ی بوشهر به اینجا آمده بود و با بسیاری از امدادرسانها همکار و دوست شده بود. یکی از این امداد رسانها جوانی شیرازی‌الاصل از اهواز بود که حالا در یکی از روستاهای اطراف بوشهر داشت طرح پزشکی‌اش را می‌گذراند و او بود که پانسیون اداره بهداشت بوشهر را برای ما رزرو کرده بود و از ما خواسته بود که در بدو ورود به بوشهر، ابتدا به روستا برویم. بنابراین در همان ترمینال بوشهر به دنبال ما آمدند و ما را به رستوران نخلستان بردند تا قلیه ماهی خوشمزه‌ای بخوریم و بعد به سمت روستا در هفتاد کیلومتری برویم. و البته که من هیچ مشکلی با خوابیدن در اتومبیل نداشتم.
این بخش سفر برایم خیلی پر رنگ شد چون در واقع از اول تصویری از آن نداشتم، و با دیدن اقدامات جالب و خلاقانه‌ی فرید در امر بهداشت و آموزش بسیار خوشحال شدم. شهرزاد هم از چندی قبل با دوستانش به جمع آوری کتاب پرداخته بود و یک جعبه کتاب به اینجا پست کرده بود تا حالا بنشینیم و برای مدرسه‌های روستا تقسیم‌بندی کنیم. دو تا از اعضای شورای روستا به دیدنمان آمدند و بعد راه افتادیم برای بازدید از مدارس روستا. کم‌کم متوجه شدیم که فرید از «از تهران آمدن» ما استفاده کرده و ما یک جور بازرس شده‌ایم! به یک خانه‌ی روستایی رفتیم که پدر خانواده بیمار بود و یکسالی بود که نمی‌توانست کار کند. غیر از عیادت از او، از وضعیت خانواده و بچه‌ها هم مطلع شدیم، بیرون از خانه صحبت کردیم که برای پدر خانواده یک واکر تهیه کنیم تا بتواند بدون کمک دیگران حرکت کند (چون سرگیجه‌ی شدیدی داشت) و فرید گفت می‌خواهد از پسر بزرگ خانواده بخواهد که در مرکز بهداشت داوطلبانه کار کند تا از این طریق هم آموزش ببیند و بعدا به عنوان کارمند مشغول شود و هم اینکه کمک مالی‌ای که به خانواده می‌شود با مسئولیت همراه باشد، یعنی ماهیگیری یاد بدهند به جای ماهی دادن.
برای روستایی با جمعیت کم، مدارس بسیار بسیار مقیاسهای بزرگی داشتند. فرید درباره نکات پیشگیرانه درباره‌ی زلزله به ناظم مدرسه که عضو شورا هم بود توضیح داد. از مسایل بهداشتی هم ایراد گرفت و یک جورهایی انگار پشتش به ما قرص بود. وقتی اصرار کرد در روستا بمانیم گفتیم نه. برایش گفتیم که برای مراسم تاسوعا و عاشورا به بوشهر آمده‌ایم. آقای عضو شورا گفت ما اینجا هم دمام داریم. من که در این زمینه‌ها خیلی باری به هر جهت عمل می‌کنم و خیلی راحت می‌توانستم با کمی تعارف بیشتر رایم را عوض کنم و بمانم اما خوشبختانه شهرزاد مصمم بود که باید به بوشهر برگردیم. برنامه این شد که ابتدا به مرکز خدمات پزشکی بوشهر برویم و واکر قیمت بگیریم و بعد برویم دنبال سفر خودمان. در راه برگشت به بوشهر باران آغاز شد، بارانی که مردم خیلی منتظرش بودند و البته جز کثیف کردن اتومبیلها جان بیشتری نداشت. خریدن واکر کمی طول کشید و وقتی بالاخره همه چیز مرتب شد ما به پانسیون اداره بهداشت هدایت شدیم. جایی که خانم مسئول گفت ساعت یازده درها بسته می‌شوند و هر جا هستیم باید قبل از یازده برگردیم. برخوردش نازیبا بود. با اصرار خیلی زیاد ما  قبول کرد تا دوازده صبر کند. (وقتی به موقع برگشتیم رفتارش با ما خیلی خوب شد، اما همچنان به هیچکدام از خواسته های ما وقعی نمی‌نهاد!! )
لباس عوض کردیم و رفتیم تاکسی بگیریم. جالب بود که هر جا ایستاده بودیم باید می‌گفتیم شهر! تاکسی‌ها توقف می‌کردند و ما را به مرکز قدیمی شهر می‌بردند. باید به خیابان ششم بهمن می‌رفتیم، به چهار محل. چهار محله‌ی قدیمی بوشهر که قرار بود مراسم دیدنی شهر در آنجا باشد. درباره‌ی اینها در پست بعدی خواهم نوشت.
بوشهر به نسبت خوزستانی که با دلتنگی ترک کرده بودیم سرد و غریب بود. در خیابان که می‌رفتیم، رد شدن از زیر نگاه غریبانه و شنیدن متلک آزار دهنده بود. ما از غم نبودن در خرمشهر آه کشیدیم و به راه خودمان ادامه دادیم. واقعیت این بود که بوشهر در نظر اول اصلا مهمان نواز به نظر نمی‌رسید. البته شهر بزرگتری نسبت به خرمشهر یا آبادان بود، البته آبادتر بود، البته مدرن‌تر بود، و مراکز خرید شیک و امروزی داشت. شاید هم همه‌ی این اختلافات از دلتنگی ما برای خوزستان نشات می‌گرفت. به خیابان نواب صفوی رفتیم و سمبوسه خوردیم. آقای فروشنده با محبت با ما حرف زد و کمی دلگرم شدیم. از اینجا به سمت ساحل قدم زدیم، تا من بالاخره به وصال خلیج فارس واقعی واقعی برسم و مثل بچه‌ها بدوم و پایم را به آب بزنم و قربان صدقه‌اش بروم.
خلیج فارس بار معنوی بسیار بزرگی با خود همراه دارد، انگار که ته مانده‌ی هویت و عشق به وطن توی آن زنده می‌شود. دریا بخاطر باران و باد ناآرام بود، اما ناآرامی‌اش دوست داشتنی بود. وحشی نبود، بلکه هر چند وقت با پاشیدن کمی آب روی صورتت می‌خواست بازی کند. تفاوت عجیبی داشت با تجربه‌ام از دریای عمان در ساحل چابهار زیبا. شاید بخاطر آنچه در نقشه‌های جغرافیایی به ذهنم القا می‌شد، که دریای عمان آزاد است و به اقیانوس می‌رسد، اما خلیج فارس در این گوشه‌ی دنج جا خوش کرده، این احساس تا این حد متفاوت بود. هر چه بود آب شور خلیج فارس عزیز آرامشی عمیق به من می‌داد. دستهایم را در آب بازیگوش تر کردم و دلم می‌خواست از اینجا نروم. فرصت زیادی نداشتیم. می‌توانستیم تنها ده دقیقه از مراسم حسینیه بهبهانی‌ها را ببینیم و به پانسیون برگردیم. همان جا تصمیم خود را گرفتیم که برای شب تاسوعا تا صبح بیرون باشیم و به پانسیونی که دربش را ساعت یازده می‌بندد بر نگردیم. حالمان بهتر شد.

خلیج عزیز فارس

نام این ساز بوق است؟ نمی‌دانم. اما از شاخ ساخته شده و دمنده‌ی آن آغاز مراسم را رقم می‌زند. هر کدام از مردها هم که بخواهند خود را بیازمایند در این بوق می‌دمند. 

سهم ما از دمام زدن این زاویه بود. به ما حق می‌دهید که از بوشهر دلگیر باشیم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر