۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

خرمشهر به آغوش می‌کشد و بوشهر نرم نرم خودش را جا می‌کند. قسمت دوم: آبادان

مشعلهای پالایشگاه از جزیره‌ی مینو پیدا بود، و در راه رفتن به شهر، آقای راننده با افتخار از بخش قدیم و بخش جدید پالایشگاه حرف زد. به آبادان رفتیم و باور نمی‌کردیم که شهر واقعا در شش عصر بیدار می‌شود. یکساعتی در شهر و در اسکله قدم زدیم، و قلب من از اینهمه خرابی و ناآبادانی گرفت. از تماشای لنج های از کار افتاده، از تصور دریاهایی که تسلیم این شاهکارهای دست ساز می‌شدند، ناخداهایی که دریا را مثل موجودی زنده می‌شناختند و صیادانی که به دریا می‌رفتند و دسته جمعی شعر می‌خواندند... بارها آه کشیدم و گفتم حیف. چیزی جز حیف به زبانم نمی‌آمد از دیدن شهری که می‌توانست بازهم آبادان باشد.
ساعت به شش رسید و شهر بیدار شد. با حضور مردم بود که فهمیدم آبادان پشت این ظاهر خسته، قلبی از طلا دارد. واقعا چه جادویی در این شهر بود که بعد از تجربه‌ی تنها دو ساعت، آنقدر ما را دلبسته کرده بود که نمی‌خواستیم ترکش کنیم. مردم، مردم، این مردم شگفت انگیز... آن محبت بی‌دریغ و بی‌توقع، آن نذری‌های ساده و بی‌نظیر، آن قهوه های عربی، آن چای‌های داغ که انگار علاوه بر ادویه با معجون عشق آمیخته بودند، وگرنه چه دلیلی داشت که در مقابل آنهمه گرمی و محبت اشک بریزیم؟ شهرزاد می‌گفت در مقابل این مردم آدم احساس شرمندگی می‌کند. ما شرمساریم، که نمی‌توانیم حتی به اندازه‌ی درصدی از خوبی این مردم، خوب باشیم. خودمان را در تهران بی محبت پنهان کرده‌ایم و قلبهایمان را به روی دیگران بسته‌ایم.
آبادان تبدیل به جایی شد که باید به آن بازگشت.







این ساختمان در واقع یک مسجد است. در سفر اول آنقدر جلب توجهمان را کرده بود که برای بازدیدش دوبار به آنجا برگشتیم و بالاخره نگهبان را راضی کردیم که درب را برایمان باز کند. مسجد رنگونی‌ها، که به سبک هندی برای کارگران هندی و بنگلادشی بنا شده بود.





داخل بنا


اینهم دربی بود که توجهمان را به خود جلب کرده بود

در واقع سردرش

مردان با دقت در حال پاک کردن لپه‌های قیمه‌ی نذری بودند

برای دیدن اینها نیاز نیست راه دوری برویم. همه جا هستند.
آب، چای، قهوه‌ی عربی، لقمه‌ای نان و پنیر، و خرما. و آن پرچم ...آبادان را نمی‌توان دوست نداشت.

قهوه‌ی عربی ساعتها روی حرارت ملایم قوام می‌آید تا در فنجانی کوچک به عابرین اعطا شود. 

گفتند ما بهترین قهوه‌ی عربی را داریم. بفرمایید.


این آقای بسیار مهربان مقداری اسپند به کف دست ما ریخت تا نذر کرده و در آتش بریزیم. مهربانی‌شان ابدا تعارف سطحی و گذرا نبود. آبادانی‌ها ما را به واقع در مهربانی‌شان غرق می‌کردند. 
این هم تصویر یک میوه فروشی که دو سال پیش واردش شده بودیم اما هر چه صبر کردیم صاحبش نیامد، امسال هم آدرسش را بخاطر نمی‌آوردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر