۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

سرم به چه چیزهایی گرم شده.

بازهم مهمان خارجی داریم. البته که آقای رییس من را فرستاد فرودگاه امام دنبال یکی شان. خوشبختانه برای دومی اصرار نکرد من بروم اما چنان برنامه‌ریزی‌ای کرد که تا ساعت دوازده شب پای تلفن باشم. برای همین است که این چند روز بدون خداحافظی می‌زنم بیرون. می‌دانم اگر توی رویش خداحافظی کنم باز دست مهمانها را می‌گذارد توی دست من که ببرمشان گردش و شام بدهم بهشان. مهمان هندی مان دختر خیلی پر شور و حالی‌ست. راستش یک خرده عذاب وجدان دارم که چرا کاری نمی‌کنم بیشتر بهش خوش بگذرد، چون استحقاقش را دارد. دکترایش را در دانشگاه دوک گرفته، همین باعث می‌شود خیلی تحسینش کنم. او هم بعد از اتمام تحصیلات برگشته هند و می‌گوید احساس می‌کنم حالا سر جایم هستم. می‌توانستیم دوستان خیلی خوبی باشیم اگر این روزها اینقدر فشار کار رویمان نبود. اما مهمان هلندی، یک چیزهای ریزی توی شخصیتش دارد که بقیه‌ی بچه‌ها نمی‌بینند، اما مثل شیشه خرده مرا خراش می‌دهد. آدم خیلی خوبی‌ست، اما آن ته-اخلاق گند هلندی‌اش را نمی‌تواند پنهان کند. اینکه همه چیز را بهتر از بقیه می‌داند، و همه کار را بهتر می‌تواند انجام بدهد. همکارها به عنوان یک آدم با تجره‌ی موفق نگاهش می‌کنند، من هم قاعدتا باید همینطور نگاهش کنم، اما سعی هم نمی‌کنم. برایش ترجمه می‌کنم، زیاد با او حرف نمی‌زنم، وقتی رفت روی اعصابم، تحویل لیلا می‌دهمش و می‌روم یک طرف دیگر سالن با خیال راحت لم می‌دهم به پشتی صندلی.
این چند روز مهمانهای خاص دیگری هم داشتیم. برای همایش حقوق جوامع بومی که در کرسی صلح، حقوق بشر و دموکراسی در دانشگاه شهید بهشتی برگزار کردیم، بیست نفر از عشایر هم آمده بودند. چندتا آدم خیلی خاص توی این عشایر پیدا می‌شود، مثلا آقای رییسی که از سیستان و بلوچستان می‌آید و هر بار از کیسه یا کیفش یک چیز فرهنگی خارق‌العاده می‌آورد بیرون تا معرفی کند. امروز پیشنویس یک کتابچه برای آموزش خط بلوچی به کودکان همراه داشت. آنقدر با سلیقه و تمیز درستش کرده بود که کودک درونم را بیدار کرد. وقت نشده اینبار پای حرفهایش بنشینیم. در سفر چابهار با او آشنا شده بودم که داشت از اقداماتش برای راه اندازی کتابخانه برای بچه‌ها توضیح می‌داد. آدم خیلی خاصی‌ست. یک جور جادوگر، از نوع خوبش. حتم دارم یک زمانی از زندگیش شمن یا بابازار بوده. یکی دیگرشان یک پزشک سنتی‌ست از ایل قشقایی. با همان لباس قشقایی و منگوله‌های رنگی که پشتش بسته با اعتماد به نفس فراوان بلند می‌شود و مجیز کله‌گنده‌ها را می‌گوید. با اینکه خندیدن به دیگران کار زشتی‌ست، نتوانستم از خندیدن به حرفهای امروز او خودداری کنم. یک مقدار هم مرا به یاد شخصیت دکتر در کارتون بلفی و لیلی‌بیت می‌اندازد! از شاهسونها دو کاراکتر جالب و متفاوت داریم. یکی‌شان همان آدمی‌ست که درباره‌اش می‌گفتم اگر در عروسی دخترش دعوت باشی بسیار به تو خوش خواهد گذشت. از آن آدمهایی که راه و رسم مهمانی‌های بزرگ را خوب می‌دانند، و به خودشان هم به اندازه دیگران خوش می‌گذرد. این خودش یک خصوصیت خاص است و هر کسی از عهده آن برنمی‌آید. آن دیگری اما آقای جلال سپهری‌ست. اسم کاملش را می‌گویم، چون می‌خواهم بدانید که صدایی بی‌نظیر دارد، و آوازهای ترکی‌ای که ما را قابل دانسته و برایمان خوانده توی روحم حک شده‌اند. یک موقع‌هایی آدم حس می‌کند یک پایش را جلو برده و یواشکی زمین بهشت را با سر انگشت پایش لمس کرده. صدای آقای سپهری برای من همین سر انگشت زدن به بهشت را تداعی می‌کند. صدایش را در این ویدئو بشنوید. 
امروز یکی از عشایر حرفی زد که مدتی بود فکر مرا هم مشغول کرده بود. گفت شما می‌گویید تحقیق، درد عشایر را فهمیدن، مسایل را درک کردن، اما باز یک بچه تهرانی را می‌فرستید وسط عشایر که تحقیق کند، درک کند، بفهمد. حرفش این بود که فقط عشایر حرف عشایر را می‌فهمند. راستش توی این شش ماه من هم دارم به همین نتیجه می‌رسم. صحبت بر سر این نیست که شهری (یا تهرانی) بهتر باشد یا عشیره‌ای. این دو متفاوتند. خیلی خیلی متفاوت، و شاید ریزه کاری‌های همدیگر را هیچوقت نفهمند. لااقل تا زمانی که از دیدگاه خودشان به دیگری بنگرند. همین شده که نتوانند همدیگر را درک کنند. هیچ دلیلی هم ندارد که عشایر بخاطر اینکه فلانی از تهران آمده بخواهند بیشتر تحویلش بگیرند. لااقل بزرگترین اختلاف این است که آن تهرانی آخر آخرش یک سری حلقه‌ی گمشده توی تصورات و جمع‌بندی‌اش از عشایر دارد. آنهم در صورتی که آنقدر معرفت داشته باشد که خودش را برتر و بالاتر نبیند. 
یکی دیگرشان گفت شصت سال پیش اصلاحات ارضی را دیدیم، ملی شدن مراتع را دیدیم، تازه داریم اثرات و عواقبش را می‌بینیم و می‌فهمیم. حالا که بچه‌های ما و جوانهای ما می‌روند به راه خودشان و ما آخرین نسل دامدار و کوچنده هستیم، شاید صد سال دیگر آیندگان بفهمند که چه بلایی به سرشان، و منابعشان، و زندگی‌شان آمده. واقعیت است، نمی‌دانیم. نمی‌دانیم مونسانتو به ایران هم نفوذ کرده. نمی‌دانیم غولهای عظیم چند ملیتی پشت درهای ایران کمین کرده‌اند تا با چند کالای پر زرق و برق تاراجمان کنند. نمی‌دانیم که داریم دو دستی هویتمان را به فنا می‌دهیم. این ندانستن، و اهمیت ندادن، همین ها تیشه به ریشه‌ی مردمی می‌زند که قدر خودشان را نمی‌دانند. قدر خودشان را نشناخته‌اند، و هر دانشی که در طول قرنها اندوختیم را معضل می‌دانند نه راه حل. عنوان کتاب عباس معروفی به یادم می‌آید. آخرین نسل برتر. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر