۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

حتی اگر خاطرات من نیست

دو سه ماهی بود با برادر بزرگم صحبت نکرده بودم. وقت نشده بود، اینترنت نداشتم، کارت تلفن نمی‌خریدم. او هم از آنطرف حوصله نداشت یا وقتش را نداشت که زنگ بزند. این برادرم تنها پنج سال از من بزرگتر است، اما یک دنیا فاصله داریم. بچه که بودیم با هم بودیم اما کم‌کم از هم دور می‌شدیم. من می‌شدم دختر ساکت سر به زیر خیالاتی و او می‌رفت در قالب برادر غیرتی بی عقل. بعد هم یک عشق و عاشقی طولانی  و پر ماجرا برایش شروع شد و وقتی هنوز سرباز بود ازدواج کرد. دروغ چرا، با همسرش هم هیچوقت نزدیک نبودم. اوایل هر چه می‌گفتم به پر قبای خانم بر می‌خورد، پدرم دعوایم کرد و گفت زبان به دهن بگیر! من هم لال شدم و دیگر چیزی نگفتم و کم‌کم دور شدیم. برادرزاده‌ام را خیلی دوست داشتم و دارم، اما از یک زمانی دور شدن از پدر و مادرش نتیجه‌‌اش دوری از برادرزاده‌ام هم شد، بعد داستان اینکه فرشته اصولا خودخواه است و سرش را میندازد پایین می‌رود سفر و حتی یک خبر از ما نمی‌گیرد و فلان.... بگذریم. داستان اصلا بر سر این حرفها نیست.
چند روز پیش بالاخره به او تلفن زدم. یکساعتی حرف زدیم. از وقتی درد مشترکمان غربت بود بیشتر شروع کردیم به حرف زدن. من افسردگی‌هایش را می‌فهمیدم و سعی می‌کردم با حرف بارش را سبک کنم. او هنوز غد و یکدنده بود و حرفهایم به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. اما فکر می‌کنم بیشتر از سایر اعضای خانواده او را می‌فهمیدم. راستش در تمام زندگیمان تنها یکبار اتفاق افتاد که من و او و برادر کوچکترمان، سه تایی سوار ماشین بشویم و برویم در وست وود لس آنجلس فالوده بخوریم. تنها باری که بود ما سه تا با هم بودیم و مثل آدم داشتیم معاشرت می‌کردیم. بعد هم دیگر پیش نیامد و این واقعه مثل یک فیلم که تنها یکبار اکران شده توی ذهنم ماند. البته بخشی از تقصیرها برمی‌گردد به من که سر گذاشتم به سفر و فرصت جمع شدنمان دور هم از دست رفت. اگرچه الان هر دوشان دوست دارند به ایران برگردند، اما نمی‌دانم با سر و همسر و گرفتاری‌های شغلی آنهم از نوع امریکایی تا چه حد این بازگشت عملی باشد. به هر حال... من آمده‌ام و خانه‌ای اجاره کرده‌ام و دوست دارم که هر چه زودتر برادرها بیایند، چون دلم برای هر دویشان تنگ شده و می‌دانم چقدر در آرزوی قدم زدن توی خیابانهای تهران خیالبافی می‌کنند. 
وقتی با برادر بزرگتر صحبت می‌کردیم به او گفتم خبر داری کجا خانه گرفته‌ام؟ با شوق فراروانی گفت آره!!! پسر، هنرستان من اونجا بود!! آدرس هنرستان را داد، اتفاقا همان روز از همان خیابان عبور کرده بودم، اما چشمهایم به دنبال مغازه‌های پلاستیک فروشی بود تا هنرستان پسرانه! گفت برو و از آن خیابان عکس بگیر. اصلا ببین می‌توانی بروی توی مدرسه و عکس بگیری؟ گفتم می‌روم ببینم. گفت توی همان حیاط مدرسه بود که بچه‌ها که در جبهه شهید شده بودند را آوردند برای تشییع جنازه. اگر بروی در طبقه‌ی بالا عکس بچه‌های شهید هست. دوتایشان را می‌شناختم. از این حرفش دلم لرزید. راستش من آنروزهای برادرم را یادم هست، روزهایی که جسد هم هنرستانی‌هایش را آورده بودند، توی کیسه‌ی پلاستیک. روزهایی که آنها را به بهشت زهرا می‌بردند برای تشییع پیکر همکلاسی‌هایشان، می‌گفت جلوی قطعه شهدا یک حوض است که فواره‌ی خون دارد، یادم می‌آید که آن‌شبها نمی‌توانست بخوابد و کورتون می‌خورد. 
امروز وقتی به بانک رفته بودم متوجه شدم هنرستان جلوی رویم قرار دارد. آنجا بود، روبروی من، و متاسفانه یا خوشبختانه تغییر کاربری نداده بود. عابر بانک خیلی شلوغ بود. راه افتادم آنطرف خیابان و از درب باز مدرسه گذشتم و رفتم داخل. یک حیاط، میله‌های بسکتبال، دروازه‌ی فوتبال، تیرک تور والیبال اما نبود، یکبار توی زمین والیبال داشتند فوتبال بازی می‌کردند، آنقدر حواسش به بازی بود که حواسش نبود و با صورت رفت توی تور و وقتی آمد خانه صورتش مشبک شده بود! هر هفته هم مصدوم از توی زمین فوتبال جمعش می‌کردند، می انداختند پشت موتور سیکلت یکی از همکلاسی‌ها و میآوردندش خانه. یکبار یکی آمده بود قیچی بزند، زده بود نصف صورت برادر ما را کنده بود، یکبار از هول شوت زدن به توپ با یکی از تیم مقابل همزمان به توپ زدند، توپ به هوا رفت و مچ پای هر دو ناکار شد، و بارها و بارها مصدومیتهای دیگر که هر شنبه با خود به خانه می‌اورد. من آن روزهای برادرم را خوب یادم هست. 
حالا من توی حیاط بودم و هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. منتظر بودم کسی از نگهبانی پیدایش بشود و بیاید بپرسد چه کار می‌کنی. آنطرف بالاخره کسی پنجره را باز کرد. رفتم و گفتم برادر من سی سال پیش اینجا درس می‌خواند، می‌توانم از اینجا برایش عکس بگیرم؟ آقا کمی تعجب کرد. گفتم اینجا رشته‌ی راه و ساختمان می‌خواند. الان خارج از کشور است و دلش برای اینجا تنگ شده. گفت بفرمایید و اشاره کرد به درب ورودی ساختمان. 
انگار این ساختمان از دل دهه‌ی شصت کنده شده و اینجا بود. همان نرده‌های قدیمی، همان دیوارهای آبی با پوسترها و شعارها، از پلکان موزاییک بالا رفتم و آن بالا، آن روبرو، عکس شهدا بود. همانطور که برادرم گفته بود. به برادرم گفته بودم طوری تعریف می‌کنی انگار آنجا هنوز همان شکلی‌ست، اما حالا من اینجا بودم و هیچ عوض نشده. 
آقا آمد و گفت شهدا را می‌شناسید؟ گفتم نه، ولی می‌دانم که برادرم می‌شناسد. گفت کی اینجا درس می‌خواند؟ گفتم شصت و چهار، تا شصت و هشت. گفت عجب دوره‌ای اینجا بود، وسط جنگ، گفتم تشییع جنازه‌ها از همین حیاط شروع می‌شد. مرد سری تکان داد. لابد فکر می‌کرد چه بی‌فکرهایی بودند، بچه نوجوان دبیرستانی را چه به تشییع جنازه...
اتاقهای مربوط به کارگاه نقشه‌کشی و کلاسهای رشته ساختمان را نشانم داد. همه‌ی کلاسها اسم و تصویر شهید داشتند. از کلاسها، از پنجره‌هایشان و از عکس شهیدهای بالای در عکس گرفتم. مرد پرسید الان چه کار می‌کند؟ همین رشته ساختمان را ادامه داده؟ گفتم نه. نمی‌شد برایش قصه بگویم، از تمام شغلهایی که برادرم عوض کرده بود، از تمام راههایی که رفته بود تا روح گمشده‌اش را در آنها بیابد، چیزی از آنها نگفتم. گفتم برادرم سال شصت و هشت رفت خدمت. هنوز هم سربازی‌اش تمام نشده ازدواج کرد. مرد لبخند زد. پرسید بچه هم دارد؟ گفتم بله. پسرش الان بیست ساله است. مرد هم به داستان برادر من علاقمند بود. داستان آدمی که از اینجا عبور کرده و الان چقدر دور است. می‌توانستم برایش قصه‌ها بگویم از دلتنگی برادرم برای آن دوره که در همین راهروها می‌دوید. 
گفت به برادرت سلام برسان. بگو امیدوارم موفق باشد. من آنموقع‌ها اینجا نبودم، خودم محصل بودم، ولی خوب کاری کردی الان آمدی. گفتم می‌دانم. اگر مدرسه شروع می‌شد نمی‌توانستم بیایم و عکس بیاندازم. از او تشکر کردم و از پله‌ها امدم پایین. چندتای دیگری عکس از راهرو و از حیاط انداختم. توی حیاط، هیاهو را تصور کردم، از بازی فوتبال پسرها در زمین والیبال، تا تشییع جنازه‌ای که از همین وسط شروع می‌شد، و اجسادی تکه تکه شده، توی پلاستیک... 
نمی‌دانم که عکسها را برایش بفرستم یا نه. با خودم گفتم به برادر کوچکم خبر بدهم که می‌خواهم عکسها را بفرستم. برود پیش برادر بزرگتر باشد. تنهایش نگذارد. 

۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

خوب بودن.

یک واکنش دفاعی‌ست. یادم نیست از چه زمانی عادتم شد. باید برگردد به زمانی که امریکا بودم. اینکه وانمود کنم خوبم. اینکه وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. اینکه وانمود کنم مهم نیست. از یک روزی شروع کردم آگاهانه این عکس‌العمل را نشان دادن، حالا، از دستم در رفته. آنقدر ناخودآگاه این بی‌تفاوتی و مقاومت را نشان می‌دهم، و آنقدر طبیعی، که برای طرف مقابل سئوال می‌شود، که واقعا ناراحت نشدم؟ 
ساعت سه و نیم شب است و نشسته‌ام وبلاگ می‌نویسم. یک چیزی سر جایش نیست.

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

قاصدک

آسمان سیاه شده بود. نه واقعی، آسمان برلین آبی بود، اما آسمان روح من سیاه شده بود. شده بودم مرده‌ی متحرک. نه، نمرده بودم. روحم در نهایت فشار، نهایت غم غوطه می‌خورد. توی خیابان که بودم بغضم بی‌هوا می‌ترکید. می‌زدم زیر گریه. و خیابانهای برلین اشکهایم را نمی‌دید. 
یکبار توی خیابان نامجو گوش می‌دادم. همراه با آن بلند می‌خواندم. گوشهای برلین به صدای من بسته بودند. به بنای یادبود کشته‌شدگان جنگ رسیدم، بنای مجسمه‌ی مادری که پسر سرباز جوانش را به آغوش داشت. وارد شدم، چشمهایم غرق بود. گوشه‌ی ورودی روی سکو نشستم. آهسته و بی‌صدا برای ساعتی اشک ریختم. مادر، در غم من غرق بود. فرزندش را در آغوش داشت، و نوری که به آندو می‌تابید، مرا در تاریکی فرو برده بود. توریستها می‌آمدند، وارد می‌شدند. جلو می‌رفتند. گلهایی که برای مادر و فرزند گذاشته شده بودند را تماشا می‌کردند. به مجسمه نگاه می‌کردند. آنقدر جلو می‌رفتند که شاید می‌خواستند چیزی جدید از هنر زیبایی‌شناسانه‌ی مجسمه‌ي برنزی پیدا کنند. نمی‌فهمیدند که حریم آن مادر چقدر وسیع است، آنقدر وسیع که تمام آن ساختمان را در بر می‌گیرد، و آنها اجازه داشتند تنها تا سکوی ورودی قدم بگذارند. نمی‌فهمیدند، چون اگر می‌فهمیدند، چشمشان به من نمی‌افتاد، و نمی‌دیدند که بغضم تمام نمی‌شود. 
به او گفته بودم من یک قاصدکم. از سبکبالی، از درخشش در زیر نور آفتاب، از لذت سوار بودن به باد و رسیدن به ابرها برایش می‌گفتم، از بازیگوشی در دستهای بی‌احتیاط کودکان، از شنیدن رازهای دل عاشقان، از گرفتن یادها و پیامها برایش می‌گفتم. نمی‌دانستم ظرفیتش تا کجاست. به خیال خودم، ظرفیتش بالا بود. به خیالم که از آن حرفها شور و شوق پیدا می‌کرد. به خیالم، عاشق بود...
عشق... چه معجون غریبی هستی تو. می‌آیی تا زخم چندین ساله‌ام را ترمیم کنی، یا می‌آیی تا زخمی عمیق‌تر توی جانم بکنی؟ ارزشش را دارد آن چند روز زندگی از فرط عشق، به آنچه بعد از آن تصاحب می‌کنی؟ عشق، تو می‌آیی و آجر روی آجر، لبخند روی لبخند، شوق روی شوق، مرا دوباره می‌سازی و یکمرتبه... 
و من، یک گم‌شده بودم، در خیابانهای برلین، که هیچ خیابانی به اندازه‌ی آنها تیغ تنهایی روی تن نمی‌کشید. مثل این بود که در حبابی از آب قدم برمی‌داشتم، شور و جنب و جوش اطرافم را تار می‌دیدم، سر و صدایش را نمی‌شنیدم. توی حبابی فرو رفته بودم که همه‌ی صداها گنگ بود، همه‌ی تصویرها درهم، و من زیر لایه‌ای از چرک و غم مچاله بودم. 
توی خانه از بیرونش صدها برابر بدتر بود. خانه‌ای که نماد شادی، جمعیت و خنده بود، حالا مرا تنها به حال خود می‌گذاشت، با یک همخانه، که بودنش بیش از نبودنش آزار دهنده بود. همخانه‌ای که از توی اتاقش بیرون نمی‌آمد، با تو چشم توی چشم نمی‌شد، حتی سلامی نمی‌کرد. همخانه‌ای که بود، اما نبود. همین بود و نبودش از نبودش شکنجه‌گرتر بود. 
توی خانه، از احساس سرما سر انگشتهایم یخ می‌کرد، زیر پتو خودم را جمع می‌کردم و سر توی بالش هق‌هقم را خفه می‌کردم. چه فرقی می‌کرد برای آن کسی که آنطرف دیوار، بود و نبود تو برایش کوچکترین اهمیتی نداشت؟ توی خانه، تنها یک موسیقی بود که گوش می‌دادم. زنی به نام پرناز، قاصدک را می‌خواند، و تنها صدای او مرحم دل زخم‌دیده‌ام بود. "انتظار خبری نیست مرا... نه ز یاری، ز دیاری باریک..." روزهایم با صدای او شب می‌شد، و شبها را با صدای او به امید طلوع صبح می‌نشستم، در حالی که چهره‌ام را خودم هم نمی‌شناختم، و این حجم عظیم غم مرا در خود بلعیده بود. 
نفس نمی‌کشیدم.
وقتی پیغامش آمده بود، آن ایمیل مبهم، در محل کار بودم. معمولا اجازه‌ی استفاده از تلفن را در محل کار نداشتیم. در هنگام ناهار ایمیلش را باز کرده بودم، خوانده بودم، اما نمی‌فهمیدمش. وقتی برای کار برگشته بودم، کار ماشین‌وار در چاپخانه، آنهم برای پرداخت کرایه آخرین ماه، فکرم به آن ایمیل بود، و سعی می‌کردم پیامش را تجزیه و تحلیل کنم. خودم را قانع می‌کردم که نه، منظورش این نبود، منظورش... منظورش چه بود؟ لحظه‌ای گوشی را بیرون می‌آوردم و دوباره می‌خواندم. بازهم گوشی را در جیب می‌گذاشتم. در ابهام، در یک فضای مه‌آلود سرد، دستهایم جعبه‌ها را می‌بست، روی هم می‌چید، ذهنم در انکار بود. نه. منظورش... منظورش... 
وقتی مینا به دیدنم آمده بود، خیلی تلاش می‌کردم که برایش سخت نگذرد، سعی می‌کردم حباب پر از آب تیره رنگ غم من او را در خود نگیرد، و مثل این بود که توی آن حباب، دستهایی نامرعی دارند پوستم را می‌خراشند. با هم به پتسدام رفته بودیم، توی باغ گیاهان گم شده بودیم، و آنجا بود که روحم برای چند قدم هم که شده جلوتر از من و جداره‌ی سیاهی که مرا در خود زندانی کرده بود حرکت کرد، به عقب برگشتم، خودم را در آن وضعیت اسفبار دیدم، و گفتم نه! این آنها هستند که تو را از دست داده‌اند! این را نه برای دلداری روان پیر شده‌ام، بلکه به عنوان واقعیتی برای خودم تکرار کردم. باید روی پای خودم می‌ایستادم. 
آنروز، وقتی از ابهام پیام ایمیل بیرون آمده بودم، تا پایان کار در سکوت محض بودم. در سکوت محض بودن در آلمان هیچ زحمتی ندارد. می‌توانی روزها، ماهها، هیچ کلامی به زبان نیاوری و هیچکس ناراحت نمی‌شود، هیچکس ککش نمی‌گزد، هیچکس حتی متوجهش نمی‌شود. وسایلم را از توی کمد برداشتم و به ایستگاه اس-بان رفتم. توی قطار هیچ حسی نداشتم، گیج و منگ بودم. چشمهایم نمی‌دید، گوشهایم نمی‌شنید، اما روحم از غم ورم کرده بود و نزدیک به انفجار بود. می‌توانستم تا خانه نگهش دارم؟ می‌توانستم تا خانه صبر کنم؟ خانه‌ی سرد با همخانه‌ی ارواح مانندش... صدای بلندگوی توی قطار اعلام کرد"برنبورگر تور". روی صندلی میخکوب بودم، اما دستی نامرعی و بزرگ آمد و مرا بیرون کشید. هیچ چیز نمی‌شنیدم، اما تصاویر به شدت شفاف و واضح بود. درست قبل از بسته شدن در پیاده شده بودم و دست نامرعی مرا بی وقفه به سمت بیرون می‌کشید. از پله‌های ایستگاه که بالا می‌رفتم، زنی در حال پایین آمدن بود، باد توی پیراهن کرم‌رنگش می‌زد و آفتاب در موهای طلایی‌اش که در باد می‌رقصید، می‌درخشید. از کنار زن عبور کردم، دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. در حال انفجار بودم. باید هر چه زودتر به جایگاه امنی می‌رسیدم... در محوطه‌ی جلوی دروازه‌ی برندنبورگ جمعیتی از دخترها و پسرها با لباسهای شاد، با چهره‌های براق و خنده‌های بزرگ، در حال عکس گرفتن بودند، تصاویر از رنگ پر بود، صدا نبود، و من سراسیمه به سمت مکان امن می‌رفتم. چراغ قرمز بود. باید چند ثانیه‌ی دیگر صبر می‌کردم، چند ثانیه، چند ثانیه، یا چند روز؟ چراغ سبز شد... با عجله از خیابان به آنطرف دویدم و با همان قدمهای تند خودم را به درون یادبود هولوکاست انداختم. ستونهای بتونی به سرعت مرا پنهان کردند و در حالی که دیگر نفسی بالا نمی‌آمد شکستم.
شاید بلندترین هق‌هق زندگیم بود، هق‌هقی که از جایی عمیق‌تر از عمق درونم می‌جوشید. اشک، غم، درد، سیاهی، همه‌اش در هق‌هقی بی نفس بالا می‌آمد و از وجودم بیرون می‌ریخت. ‍هیچوقت آنقدر عمیق، آنقدر بلند، آنقدر طولانی نگریسته بودم، و بسیاری از توریستها، شاید با نگاهی از تعجب، ولی در سکوت از جلویم می‌گذشتند. کسی دست روی شانه‌ام گذاشت و فشرد. شاید می‌خواست همدردی کند، شاید تصور می‌کرد من برای قربانیان هولوکاست اشک می‌ریزم، شاید هیچ فکری نمی‌کرد، اما دست او هم نمی‌توانست مرا آرام کند. روی شانه‌ام زد و عبور کرد. دختری آمد و از من پرسید چه شده؟ آیا گم شده‌ای؟ می‌خواهی کسی را برایت صدا کنم؟ چه جوابی می‌خواست به او بدهم؟ که در تنها امامزاده‌ی شهر که بشود تویش گم شد و گریست هم هنوز نمی‌توان گم شد؟ به او گفتم تنهایم بگذار. روی زمین نشستم. اشکها کم‌کم تمام می‌شد، اما چیزی از غم درونی‌ام کم نکرده بود. مثل آتش زیر خاکستر بود که حالا تنها بادی به آن خورده...
بچه‌ها در حال قایم باشک بازی بودند، از روی پاهای من می‌پریدند، دنبال هم می‌کردند، نگاهم به دیواره‌ی بتونی روبرویم مات شده بود.
روزها از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. راه رفتن روی سنگفرش پیاده رو اشکهایم را سرازیر می‌کرد. عبور از کنار کافه‌ها و رستورانها اشکم را سرازیر می‌کرد. بازی بچه‌ها در خیابان اشکم را سرازیر می‌کرد، و بدون استثنا هر روز از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. 
شب دوم یا سومی بود که توی اتاق سرد خانه‌ی بی‌روح خودم را زندانی کرده بودم. سمیه پیام داده بود که دارد به دیدنم می‌آید. اعتنا نکرده بودم. آمده بود پشت در و زنگ می‌زد. بلند نمی‌شدم بروم در را برایش باز کنم. همخانه‌ی دیگرمان که تازه از سفر رسیده بود در را برایش باز کرد. بعد درب اتاق مرا زد. به آلمانی گفت که کسی به ملاقاتم آمده. نمی‌خواستم از جا بلند شوم. دوباره در زد و گفت دوستت آمده. از زیر پتو بیرون آمدم و در را باز کردم. سمیه با لباس مشکی، شال قرمز، و لبخند بزرگش جلوی در بود، و با باز شدن در قاصدکی از پایین دامن قرمز رنگش، از سمت راست پای او به داخل خانه رقصید. چشمهایم دنبال قاصدک رفت، سمیه گفت چرا درو باز نمی‌کنی؟ چشمهایم قاصدک را گم کرده بود، اما چیزی در عمق درونم نور پاشید... 

پ.ن. فهمیدن اینکه درست یکسال از آن روزها گذشته کار سختی نبود. یک سال شد، و حس کردم حالا می‌توانم از آن حرف بزنم. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

مرثیه ای برای پشه

به طرز احمقانه ای از دیشب حس غریبی دارم. البته صبح شدتش بیشتر بود. دیروز بالاخره به خیابان ناصرخسرو رفته بودم تا از متخصصین امور مبارزه با حشرات بپرسم که برای این پشه های دارکولا چه چاره ای ببینم. خانه ام به طرز وحشتناکی مورد تهاجم پشه هایی بود که راه خود را از چاه پیدا می کردند و جای نیش هر کدام مثل یک فتیله ی آتش گرفته بدنم را آتش می زد. واقعا خواب و آسایش نداشتم. اینطرف دستگاه پشه کش را می زدم به برق، آنطرف توی آشپزخانه در فاصله ای که بخواهم یک لیوان آب از یخچال بردارم از سه چهار نقطه گزیده می شدم. حمام که هیچ! از ترس پشه ها سه چهار روز یکبار حمام می کردم چون در فاصله ای که آب را باز کنم یا اینکه بخواهم دست دراز کنم و حوله را بردارم، طعمه ی پشه ها می شدم. واقعا نمی دانید از چه چیزی حرف می زنم، اما آنهایی که حساسیتهای پوستی دارند درد من را می فهمند. خلاصه اینکه در مغازه ای در ناصر خسرو مشکل موجود را مطرح کردم و آقای کارشناس با پرسیدن سئوالات اساسی مانند اینکه خانه ام طبقه ی چندم است و ساختمان چند طبقه است، رفت آن پشت و یک بطری تیره رنگ آورد. گفت آخر شب نصف این را در پنج لیتر آب خالی کن و توی تمام چاههای خانه بریز. نصف دیگرش را هفته ی دیگر به همین شکل استفاده کن. بطری را خریدم و بعد از خریدهای دیگر در بازار بزرگ تهران برگشتم خانه.
بطری تیره رنگ روی کابینت ماند تا به همه ی کارهایم برسم، و ساعت دوازده شب به سراغش بروم تا رویش را بخوانم. در اولین نگاه متوجه شدم که داروی فوق الذکر برای دفع آفات کشاورزی تهیه شده. مواد تشکیل دهنده اش عجیب و غریب بودند. به فکر فرو رفتم که محصولات کشاورزی ای که دارویی با اینهمه هشدار و اخطار رویشان پاشیده می شود عجب سموم عجیب و غریبی هستند و ما خبر نداریم. حقا که اشرف مخلوقاتیم که هنوز با این سموم نمرده ایم. دو دلی ام در ریختن دارو در چاه با دو نیش همزمان به بازو و پشت پایم زایل شد و گفتم امشب به حساب شما پشه های بیمقدار خواهم رسید. پنج لیتر آب را آماده کردم و نصف بطری را تویش خالی کردم. دارو به سرعت کف کرد و آب به رنگ و غلظت شیر درآمد. بوی تندی هم داشت که بازهم مرا به عقب می راند. اما حالا من بودم و پنج لیتر سم مایع و به شدت بد بو. راه دیگری برای معدوم کردنش نبود. از چاه آشپزخانه شروع کردم، بعد دستشویی، حمام و در آخر توالت. مایع را خالی کردم و درب دستشویی را بستم، درب اتاق خواب را هم بستم و پنجره را باز کردم تا خودم این وسط تلف نشوم. حس بدی داشتم. حس می کردم روی صورت طبیعت را با ناخن خراشیده ام. به زحمت خوابیدم و البته تا صبح خوابهای آشفته دیدم.
صبح که بیدار شدم نمی توانستم از جا بلند شوم. احساس می کردم نمی توانم با کاری که انجام داده بودم مواجه شوم. در واقع به طور خیلی جدی احساس می کردم خودم یک آشویتس آفریده ام. شوخی نمی کنم، واقعا خودم را هم طراز آلمانیهای اردوگاه مرگ می دیدم، و احساس می کردم تمام شب صدای ناله ی پشه ها را می شنیده ام که برای زنده ماندن به دیوار چنگ می زدند. وقتی هم که بلند شدم و به حمام رفتم، هیچ پشه ای روی دیوار نبود، اما جسد پشه ها روی زمین پر بود. خدا می داند چند صد پشه ی دیگر در مسیر چاه افتاده باشند. سکوت داشت دیوانه ام می کرد. موسیقی گذاشتم و شروع کردم به شستن همه ی جاهایی که سم ریخته بودم. کوره های آدم سوزی توی ذهنم بود، با موسیقی هم کمرنگ نمی شد.
واقعیت این است که من هیچوقت درباره ی آشویتس با کسی عمیقا صحبت نکردم. در این وبلاگ ننوشتم که تجربه ام از دیدار اردوگاههای مرگ چه بوده، شاید چون می خواستم تصویرش را از ذهنم پاک کنم، اما نمی دانم، آیا آشویتس واقعا همه ی بازدیدکنندگانش را سحر و جادو می کند یا نه. وقتی در لهستان بودم، به همراه همسفرم به اردوگاه مرگ رفته بودیم، آنهم به اصرار او، چون من نمی خواستم با واقعیت جنگ تا این حد نزدیک بشوم. بعد از ظهر از کراکف زیبا اتوبوس گرفتیم و در مسیری بسیار زیبا و صلح آمیز به سمت جایی رفتیم که نمی دانستم با من چه خواهد کرد. شهر اوش وینچیم (یا همان آشویتس به آلمانی)، یک شهر عادی بود، که آپارتمانهای شبیه به هم داشت، شبیه به هر جای دیگری که در بلوک شرق ساخته شده بود، و در مسیر حرکت ما مردم بسیاری در خیابان در حال تردد، گفتگو یا خرید بودند و حتی بچه هایی بودند که دوچرخه سواری می کردند.  ورودی موزه مثل ورودی هر موزه ی دیگری بود، عده ی بسیاری جمع شده بودند و منتظر بودند درها گشوده شوند و به تماشا بروند. ورودی اردوگاه کار، تصویری بود که در بسیاری از فیلمهای سینمایی یا مستند دیده ایم. یک اهرم راه بند که بالا می رفت تا ساکنان جدید وارد شوند و به محل زندگی، غذا و کار خود معرفی شوند. بسیاری از ساختمانهای مجموعه تبدیل به موزه های عکس و مدیا شده بودند و تماشای همه ی آنها یک روز کامل وقت می گرفت. توی آن فضای بزرگ و در حال و هوای غریب آن، من و همسفرم همدیگر را گم کردیم. من کم کم به ساختمان شماره ی یازده رسیدم. جایی که جمعیت زیادی به همراه تور آمده بودند به همه ی سوراخهایش سرک بکشند، اما حتی متوجه نشوند که اولین اتاق گاز مجموعه توی این ساختمان قرار داشت. به شیوه ای کاملا مازوخیستی آنجا می ایستادم و به کوچکترین جزییات توجه می کردم و می گذاشتم که آن فضا بزرگ شود و مرا تسخیر کند. در بین ساختمان ده و یازده مکانی که هزاران انسان کنار دیوار تیرباران شده بودند مغزم قفل کرد. گروهی از توریستهای ایتالیایی جلوی دیوار دعاهای کلیسایی می خواندند. از آنجا که حرکت کردم نمی دانستم دیگر چه چیزی میتواند در انتظارم باشد. جایی در ساختمان سه یا چهار مقاومتم در هم شکست، جایی که با پشته ای از عینک مواجه شدم و دیدن آن صحنه به شدت تکانم داد. سالنهای دیگری هم بود، از انبوه چمدانها و کیفها، هزارها کفش، ظروف غذا، همه مال انسانهایی که منتظر روز بازگشتشان بودند. سالنی از قوطی های خالی زایکلون بی... با همان علایم و هشدارها که برای سموم دفع آفات می نویسند. سالن دیگری هم وجود داشت، از موها، موهای طبیعی، بلند، کوتاه، در هم، موهایی که برای بافتن پارچه مورد استفاده قرار می گرفتند! چون باید از همه ی غنایم استفاده کرد...
من مسیر روی نقشه را دنبال نمی کنم، به ندرت پیش می آید که در جایی جدید نقشه را جلوی خودم بگذارم و بگویم از نقطه ی آ باید به نقطه ی ب بروم، به جای آن خودم را می سپارم به راه، تا راه خودش مرا ببرد، و راه اینبار مرا به اتاقهای گاز و کوره های آدمسوزی هدایت کرد. تجربه ی آن فضا از توصیف خارج است. آنجا حس می کردم فریاد هزاران زن و مرد روی روحم سوار شده و سایه ای تیره روی بودنم افتاده. همین است. آشویتس مرا به آدم جدیدی تبدیل کرد. آدمی که همیشه یک سایه ی سیاه روی بودنش افتاده، و گاهی با خوشخیالی فکر می کند می تواند آنرا فراموش کند. اما آشویتس فراموش شدنی نیست. یا باید مثل توریستهای بی غم به سوراخها سرک بکشی، انگار داری در پارک سرگرمی می گردی، یا اینکه اگر می دانی روحت در این مکانها درگیر خواهد شد با خودت روراست باشی و به آنجا پا نگذاری، آنجا به طور قطع تسخیرت خواهد کرد، و بعد از آن، هیچ کدام از دردهایت به اندازه ی قبل ناراحت کننده نخواهد بود.
آشویتس تنها بخشی از یک تاریخ است. بخشی که بسیار پررنگ شده، اما همه ی داستانهایش شنیده نشده. یک برش عمیق و زجرآور است از انسان، انسان... برخلاف آنچه همیشه شنیده ایم، تنها یهودیها نبودند که در این اردوگاهها جان خود را از دست داده اند، یهودیها بلندگوی پرقدرت تری داشته اند، تا درباره ی ظلمی که به آنها شده فغان کنند، و ناله ی و مویه ی دیگر قربانیان اتاقهای گاز را در صدای فریاد خود محو کنند. در این اتاقهای گاز، که با دقت و تکنولوژی خاص آلمانها طراحی شده اند، به جز یهودیها، معلولین، همجنس گراها، کولی ها و بسیاری افراد از نژاد اسلاو محبوس شده اند، گاز سمی رویشان پاشیده شده، حتی جای ناخن کشیدنشان روی دیوارهای بتنی پیداست... چند قدم آنطرفتر، کوره ها در کنار یکدیگر قرار دارند. اجساد بعد از تخلیه ی اشیاء قیمتی شان، از جمله اعضای مصنوعی بدن و حتی دندان طلا، چهارتا چهارتا روی هم سوار می شدند تا با کمک اهرم کشویی، بدون دردسر و بدون اتلاف انرژی به داخل کوره هدایت شده به خاکستر تبدیل شوند.
وقتی همخانه ام را پیدا کردم، یکساعتی از بسته شدن مجموعه می گذشت. در محوطه پرنده پر نمی زد و همین باعث می شد حجم سکوت رشد کند و مرا احاطه کند. همخانه ی بینوا در این سکوت به شدت ترسیده بود، اما تنها مانده بود و هیچکس را در دیدرس نمی دید. وقتی مرا دید رنگش به شدت پریده بود و ترسیدم که همانجا سکته کند. گفت از اینکه تنها در ساختمان یازده مانده بود به شدت ترسیده بود، بخصوص اینکه تصور می کرد در را رویش بسته اند. آنقدر از حال بد و از احساس ناخوش آیندش گفت تا بعد از دو ساعت حالش سر جا آمد. دستش را توی دستم گرفته بودم و باید هدایتش می کردم تا به کراکف برگردیم. توی آن شهر غریب، حالا هیچکس پیدا نمی شد که به ما بگوید اتوبوس در کجا می ایستد. از روی تابلوی توی ایستگاه فهمیده بودم که آخرین اتوبوس دو ساعت پیش از اینجا عبور کرده و اگر همسفر را مجبور به راه رفتن نکنم در آن شهر ارواح ماندگار خواهیم شد. البته اخلاق هلندی اش در آن لحظه کاملا غالب بود و تصور می کرد من از قصد توی ساختمان یازده تنهایش گذاشته بودم و اینکه او الان قهرمان نجات یافته از اردوگاه مرگ است. مثل یک روح سرگردان بدون اراده دنبال من حرکت می کرد اما دست از شکایت برنمی داشت. به زور خوراکی شیرین و آبمیوه به خوردش دادم، تا ایستگاه مرکزی شهر راهش بردم تا آنجا در کنار جوانان الکی خوشی که به شهر می رفتند منتظر اتوبوس بشویم. خطر سکته کردن از سر همسفر گذشته بود، اما تا رسیدن به کراکف حرفهای بی ربط زدم و در شهر معطل کردم که به هتل نرویم، تا با در جمعیت بودن احساس اطمینان به او برگردد. آدم برونگرایی بود و درباره ی تجربه اش با هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت حرف می زد، طوری که انگار واقعا از نجات یافته های آشویتس بود. من تنها غبطه می خوردم که چرا نمی توانم مثل او به راحتی از آشویتس حرف بزنم و خودم را خالی کنم.
حالا من آشویتسی در اندازه ی خودم به راه انداخته ام. بی توجه به صدای فریاد مرگشان، موجوداتی را که مزاحم می دیدم، با ظرفی از سم از سر راه خودم برداشته ام. حالا جسدهایشان را با آب می شویم، تا نباشند، تا دیگر نبینمشان، تا زندگی به صلح و زیبایی دلخواه من تبدیل شود. این عین واقعیت است.

۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

رنگ زندگی

هفته ی گذشته برای همایش شترداران ایران رفته بودیم به ییلاق عشایر شاهسون، خاستگاه شتر دوکوهان در نزدیکی سرعین. متاسفانه مسیر رفت و برگشت بین تهران و سرعین را در شب گذراندیم و نتوانستم به وصال مناظر جاده ای برسم. از سرعین تا ییلاق را هم بر بالای نیسان آبی رنگ رفتیم و چندین بار نزدیک بود ملک الموت را به چشم ببینیم. اما با اینهمه حضور در بین عشایر طایفه ی تکله یادگاری شد که در این گنبد دوار بماند. برنامه بسیار فشرده و بی استراحت بود، اما همه چیز زمانی برایم پر رنگ تر شد که ریش سفیدان تکله به محل آمدند تا ببینند در قلمروشان چه خبر است و چه کسی می آید و چه کسی می رود. منهم فرصت را مغتنم شمردم تا به جای گوش دادن به صحبتهای دولتی ها، به چادر مجاور آلاچیق میزبان بروم و در فضایی که بی شباهت به فضای پدرخوانده نبود در خدمت بزرگان قوم بنشینم و افسوس بخورم که چرا ترکی نمی دانم. حاج بایرام و حاج امین دولتخواه از اینکه از آنها عکس انداخته ام تشکر کردند و تاکید کردند که اسمشان را بنویسم. دیدار آنها ایده ی چاپ اولین کتاب عکسم را کلید زد، و امیدوارم هر چه زودتر این ایده را به انجام برسانم و کتابی از عکسهای این بزرگان را برایشان بفرستم. شاید این حرکت باعث شود به چندهزار عکس دیگرم سری بزنم و اقدامی جدی درباره شان انجام دهم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

از روزهایی که می آیند و می روند

دکتر (رییسم) می گوید باید بفرستمت کلاس رانندگی تا رانندگی با ماشین دنده ای را یاد بگیری. می دانم که بیشتر دلش می خواهد راننده خصوصی بی مزد و مواجب داشته باشد، من هم زیر بار نرفته ام. گفتم اگر قرار باشد توی خیابانهای این شهر رانندگی کنم دیگر آن آدم آرامی که می بینید نخواهم بود. گفت بهتر! لااقل همان باعث بشود یک تکانی بخوری!
نه اینکه تکان نخورم، اما به خودم یاد داده ام بیخود حرص نخورم. از هر چیزی قسمت خوبش را بردارم و با آن حال کنم. بخصوص اینکه با پای خودم برگشته ام به این دیوانه خانه و از روزی که پا تویش گذاشته ام، یک آرامش خوبی دارم. گاهی موجی از کار زیاد یا اتفاقات اعصاب خرد کن می آید و کمی جابجایم می کند، اما دیگر تلاطمی در کار نیست، کافیست یک قدم بگذارم عقب و به خودم بگویم هی! حواست هست توی ایرانی؟ از اتفاقات روزمره که دیگران دیگر نمی بینند لذت وافر می برم. از اینکه بالای شهر خانه نگرفته ام خوشحالم. کی فکرش را می کرد زندگی در کوچه پس کوچه های خیابان جمهوری می تواند اینقدر با خلق و خویم سازگار باشد؟ کاسبهای مورد علاقه ام را پیدا کرده ام، تنها هنوز نتوانسته ام میوه فروش خوش اخلاق و با انصاف پیدا کنم. یک پیرمردی سر کوچه مان مغازه ی ابزار فروشی دارد. از انبر دست تا قفل انبار و جارو را از او خریده ام. اصلا سر کیف می آیم وقتی او به همین دو سه هزار تومان فروش می گوید خدا برکت بدهد. گفتم چقدر خوب است که شما در این محله مغازه دارید، گفت اینجا که محل کسب و کار نیست، ما برای خدمت به مردم اینجا مانده ایم.
مهمانی از آلمان داریم، خانمی ست که قدش از دو متر تجاوز می کند، از همانها که عکسشان را به کسانی که ندید عاشق آلمانی ها هستند نشان می دهم. یک چیزی در حد غول بیابانی. اما پشت این جثه ی بزرگ، قلب کوچکی دارد. امروز به من ماموریت دادند که در شهر بگردانمش. چون کاخ گلستان نزدیکمان بود رفتیم آنجا. او هم مثل من به نقاشی های احمقانه ی کاخ و بخصوص آن فرشته های زشت سینه لخت بالای خلوت کریمخانی خندید. وقتمان تقریبا رو به پایان بود، از کافه سئوال کردیم تا چه ساعتی باز هستند، گفتند تا هفت. دیدیم فرصت هست که بعد از دیدن کاخ ابیض به کافه برگردیم. آمدیم و هر چه منو را بالا و پایین کردیم چیزی سنتی و ایرانی پیدا نکردیم. آب طالبی سفارش دادیم و برای اولین بار با آب طالبی واقعی مواجه شدم چون تا بحال فکر می کردم آب طالبی در واقع همان طالبی ست که در مخلوط کن با یخ درست می کنند، در حالی که در اشتباه بودم و در واقع طالبی را توی آبمیوه گیری می اندازند و آبش را در می آورند و برای اینکه غلیظ نباشد آب هم قاطی اش می کنند. تا بحال چیزی به این بدمزگی نخورده بودم که ده تومان هم بخاطرش بدهم. اما خب بدی آن به همین جا ختم نشد چون ما هنوز دو جرعه از این مایع بدرنگ بی مره نچشیده بودیم که آمدند گفتند ببخشید، گروهبان آمده می گوید کافه تعطیل است. اول اعتنایی نکردم و فکر کردم که اینطور گفتند که زودتر از جا بلند شویم. اما همان لحظه موسیقی قطع شد، صندلی ها را روی هم چیدند و سه نفری زل زدند به ما که بلند شویم برویم. جر و بحث بر سر اینکه اگر میخواستید یکربع زودتر تعطیل کنید پس از اول جواب درست ندادید به جایی نرسید، بعد هم بیرون کافه با دو سرباز محوطه جر و بحثم شد که چرا دارند دستور میدهند از این مسیر برویم و از فلان مسیر نرویم. گفتم شماها آبرو برای آدم نمی گذارید، لااقل جلوی یک خارجی آبروداری کنید. از وقتی به ایران آمدم اولین بار بود که صدایم را بلند می کردم. گفتند حرفی داری فردا بیا به مدیر بزن. گفتم می آیم می زنم.
 برای خارج شدن از تنش این وضعیت رفتیم پارک شهر و بعد میدان مشق. از آنجا و جلوی هتل فردوسی  تاکسی گرفتیم و رفتیم رستوران سنتی. قیمت نجومی غذاها بیشتر برای برنامه موسیقی زنده بود که خوب بود و خانم مهمان ما را خوشحال کرد. بخصوص که همان اول سئوال کردند مهمان مال کجاست و یک پرچم آلمان گذاشتند روی میز ما. بعد هم در بین برنامه های موسیقی آقایی مجری آمد و به زبان تمام مهمانها که پرچمشان روی میز بود صحبت کرد و مهمان ما از لهجه ی آلمانی بی نقص مجری حیرت کرد. بعد هم چون کاسبی یک دیس میوه و یک جعبه شیرینی یزدی را با پرژن هاسپیتالیتی اشتباه گرفته بودیم آنهم رفت توی پاچه مان و با دویست و سی تومان صورتحساب مواجه شدیم. طبیعی بود که کیسه پلاستیک بخواهیم و دیس میوه را تویش خالی کنیم و با جعبه شیرینی زیر بغلمان بزنیم و برویم، چون مهمانمان فردا مسافر بود و می توانست از این خوراکی های ناخواسته بین راهی لذت ببرد.
در راه برگشت هم با راننده تاکسی جر و بحث کردم چون می گفت اتومبیلش تسمه پاره کرده و با اینکه داشت ما را در میان راه پیاده می کرد ولی دوبرابر کرایه واقعی پول می خواست. خب بعله، کسی که از رستوران به آن گرانی آنهم با یک خارجی لندهور بیرون بیاید باید هم به شکل کیف پول به نظر برسد. خلاصه خواستم بگویم فکر نکنید همه ی تهران گل و بلبل است یا من هم همیشه اخلاق مخملی را دارم. اما با وجود تمام داد و بیدادهایی که با ملت خارجی ندیده داشتم، عصبانیتم زود برطرف شد و بی خیال کل ماجراها شدم و تنها قیافه ی متحیر مهمان آلمانی یادم ماند وقتی که در جواب سئوالش که این ساختمان زشت چیست جواب داده بودم سفارت آلمان! خداییش هیچ دقت نکرده بودم سفارت آلمان تا چه حد زشت و ناخوش آیند است.