در پایانهی آزادی از بیآرتی پیاده شدیم. باید میرفتیم ضلع شمالی میدان آزادی تاکسی بگیریم. گفتیم ببینیم اتوبوسهای پایانهی غرب به کجا میروند. اتوبوس نارنجی رنگ در نزدیکی ورودی پایانه توقف کرده بود و عدهای مسافر جلویش ایستاده بودند. کمک راننده صدا میزد صومعه سرا. نمیدانستیم صومعهسرا کجاست. رفتیم پرسیدیم کجا میروید؟ گفت صومعه سرا. گفتیم کجا هست؟ گفت نزدیک ماسال. گفتیم نه، یعنی کدام استان؟ گفت گیلان. به همدیگر نگاه کردیم. برویم؟ پرسیدیم کرایهاش چقدر است؟ گفت دوازده تومان. پولهای نقدمان را روی هم گذاشتیم، هنوز هزار تومان کم بود. اگر تا عابربانک میرفتیم احتمالا اتوبوس پر میشد و میرفت.باز هم گشتم و هزارتومان را پیدا کردم. گفتیم خب. برویم صومعه سرا.
ساعت نزدیک پنج صبح بود که اتوبوس به فومن رسید. مه نازنینی منطقه را پوشانده بود و نور چراغها حالت رویایی زیبایی به آن داده بود. فاصلهی بین فومن تا صومعه سرا کمتر از ده دقیقه بود و گم و پنهان شدن جاده در مه هیجان ما را بیشتر میکرد. هوا هنوز تاریک بود که از اتوبوس پیاده شدیم. مسافران همه مقصد و مقصودی داشتند و به طرف خانههایشان یا ایستگاه تاکسی حرکت کرده بودند. ما به طرف عابربانک رفتیم و در آن ساعت صبح آنقدر سرحال بودیم که بر سر بیرون آوردن کارت بانک با هم مسابقه دادیم! در مسجد جامع، در آن ساعت صبح صدای نوحه خوانی میآمد. در پشت مسجد هم یک طباخی باز بود. برای من که ادعا میکنم کله پاچه تنها غذاییست که دوست ندارم، رفتن به طباخی خودش یک ماجراجویی جدید بود. در حال صرف صبحانهی سنگین و لذیذ، با پیرمردهای مغازه همصحبت شدیم تا به ما از دیدنیهای شهر و اطرافش بگویند. گفتند شهر دیدنی خاصی ندارد. باید برویم روستاهای اطراف، و یا برویم به دامن طبیعت. آقای جوان طباخ گفت بروید تالاب آبکنار، یا بروید کوههای آلیان و تنیان. گفتند برای رفتن به آلیان میشود مینیبوس گرفت، پیرمردی که در مغازه کمک میکرد ما را تا میدان برد و آدرس ایستگاه را به ما داد. خوش خوشان تا ایستگاه رفتیم. بعد تصمیم گرفتیم که قدم زنان راه را ادامه بدهیم و اگر مینیبوسی پیدا شد برایش دست تکان بدهیم. شهر در نور طلوع آفتاب بیدار میشد. به میدان میرزا کوچک خان رسیدیم و با مجسمهی طلایی آن عکس گرفتیم. از آن به بعد هم دلم میخواست با همهی مجسمههای میرزا در شهرهای مختلف گیلان عکس داشته باشیم. با راهنمایی یک مغازهدار به گوراب زرمیخ رفتیم تا از آنجا به آلیان برویم. از نانوایی کنار خیابان نان کشمشی خوشعطری خریدیم و بعد با دونفر که منتظر تاکسی بودند همصحبت شدیم تا به ما راهنمایی کنند از کجا به آلیان برویم. با همانها سوار تاکسی شدیم، توی جاده افتادیم و از زیبایی مناظر مزراع لذت بردیم. خانمی با یک چوبدست که نایلنهای رنگی به سرش بسته شده بود داشت به طرف مزرعهاش میدوید و من تصور میکردم که کلاغها را میپراند، اما او داشت اسبهای وحشی سیاه رنگ را که در مزرعهاش می دویدند به بیرون هی میکرد. صحنهی زیبا قاب شد و توی ذهن ما جا خوش کرد.
آلیان، با روستاهای کوچک و جنگل زیبایش ما را شگفتزده کرده بود. همه جا رنگ و زیبایی بود. منظرهها آنقدر زیبا بود که در میان راه پیاده شدیم تا باقی راه را پیاده طی کنیم. از پل چوبی باریکی عبور کردیم و از مسیر روستایی به طرف جنگل رفتیم. چه زیبایی لطیفی...
مردم روستا، در حال کار، در حال پخت و پز، در حال عبور، به ما بفرما میزدند و جلو میآمدند تا حال و احوال کنند. این صمیمیت بیتکلف را بسیار دوست داشتیم.
|
میدان میرزا کوچک خان شهرستان صومعه سرا |
|
گلهی بزرگی از گوسفندهای پشم چیده شده در جادهی گوراب زرمیخ |
|
آلیان |
|
قارچهای زیبا که در لبهی پل چوبی رشد کرده بودند |
|
آلیان |
|
چتر پاییز |
هر جا که دلت آنجاست...
پاسخحذفهر جا هستى خوش باشى و شادمان
پاسخحذفمرسی زهره جونم
پاسخحذفمرسی نگار
چه قدر رنگ و طرح قارچ های کنار پل چوبی قشنگ و خاصه!
پاسخحذفسلام. گزارش سفرتون چه صمیمی و خوب بود. به دلم خیلی نشست. ممنون
پاسخحذف