۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

جمهوری چک: برداشت اول

مسیر درسدن به پراگ

بخاطر گران بودن بلیط قطار، تصمیم گرفتم با اتوبوس مسیر درسدن تا پراگ را طی کنم. اصولن برای استفاده از تخفیف و قیمتهای مناسبتر قطار باید بلیط را حداقل سه روز زودتر از سفر خرید. ایستگاه اتوبوس (و نه ترمینال) در ضلع جنوبی ایستگاه قطار درسدن قرار دارد. اتوبوس‌های ساعت ده صبح را از دست داده بودم و اتوبوس بعدی ساعت دوازده و پنج دقیقه می‌آمد. تنها سه تابلو در محل نصب بود و هیچکس هم وجود نداشت تا راهنمایی کند. وقتم را در ایستگاه قطار به مطالعه گذراندم، بعد به پشت ایستگاه و به سوپر مارکت رفتم تا سیب و آبمیوه بخرم. بیرون از سوپر مارکت از خانمی که در یک ساندویچ‌فروشی کار می‌کرد تقاضا کردم سیب را برایم بشوید. خانم با روی باز پذیرفت و سیب شسته را به همراه یک دستمال کاغذی به من برگرداند. اتوبوس Student Agency متعلق به یک شرکت چک است و از برلین به سمت درسدن می‌آید و از آنجا به پراگ می‌رود. قیمت بلیط از درسدن تا پراگ بیست و سه یورو است و اگر آنلاین و یا در دفتر شرکت خریداری شود می‌شود از تخفیف دانشجویی (شامل محدودیت سنی زیر بیست و شش سال) استفاده کرد. برای خرید بلیط در اتوبوس باید پاسپورت و پول نقد همراهتان باشد. اتوبوس به نسبت راحت است فاصله‌ی صندلی‌ها کم است که باز کردن لپتاپ را مشکل می‌کند، اما در عوض می‌توانید روی صفحه‌ی مانیتور نصب شده روی صندلی جلو فیلم یا موسیقی چک انتخاب کنید و با هدفونهایی که به شما می‌دهند گوش بدهید. عبور از جاده‌های زیبا و گوش دادن به موسیقی چک از آن هدفونهای بی‌کیفیت حس خوبی داشت. خانم مسئول چک کردن بلیط با عوض کردن یونیفرمش حالا نقش مهماندار را ایفا می‌کرد و سفارش قهوه و چای می‌گرفت. همچنین دسته‌ای مجله و روزنامه به دست می‌گرفت و به مسافرها تعارف می‌کرد و تقریبا همه‌ی مسافرها روزنامه یا مجله‌ای برمی‌داشتند و شروع به خواندن می‌کردند. این میزان علاقه‌ی مردم به خواندن توجهم را کاملا جلب کرده بود.

مسیر درسدن به پراگ
تجربه‌ی اولیه‌ام از شهر پراگ به هیچ وجه عاشقانه و دلنشین نبود. وقتی از مترو پیاده شدم و از پله‌ها بالا رفتم، و با چهره‌ی سرد شهر آشنا شدم. برای پیدا کردن ایستگاه اتوبوس جهت را نمی‌دانستم اما از چند نفری که سئوال کردم، بدون هیچ اعتنا یا حتی نگاهی از کنارم گذشتند. حرکتشان بسیار غریب بود. باید بگویم در هیچ کجای دنیا چنین برخوردی ندیده بودم. حس می‌کردم نامرئی شده‌ام و برایشان وجود خارجی ندارم و این برایم مثل یک شوک بود. به طرف یک بانک رفتم و از نگهبانی که داشت برای خودش سیگار روشن می‌کرد سئوال کردم. عقب نشینی کرد و گفت انگلیسی حرف نمی‌زند، در حالی که برای گفتن همان چند کلمه لهجه‌ی بسیار خوبی داشت. به داخل بانک رفتم و بالاخره خانمی جوابم را داد و گفت اگر همین خیابان را به سمت راست بروم به ایستگاه خواهم رسید.
هنوز در سنگینی برخورد مردم شهر بودم که به ایستگاه رسیدم. اتوبوس زرد رنگ را پیدا کردم و به طرفش رفتم و سئوال کردم آیا این اتوبوس به چسکه بودیوویتسه می‌رود یا نه. دختر مسئول بدون اینکه سر بلند کند گفت بله. پرسیدم آیا می‌توانم در اتوبوس بلیط بخرم؟ با همان سردی و بدون سر بلند کردن گفت متاسفم. اتوبوس پر است. چند نفری منتظر ایستاده بودند که اگر جای خالی باقی مانده باشد سوار شوند. رفتم و کنارشان ایستادم. در وضعیت غریبی بودم. آسمان آفتابی بود و همزمان برف دلنشینی می‌بارید، اما سنگینی برخورد مردم این شهر آنقدر دلم را پوشانده بود که نمی‌توانستم از این منظره لذت ببرم. با خودم فکر کردم بهتر است فکر نکنم. یا می‌توانم سوار شوم یا اتوبوس پر است و نمی‌توانم. به منظره‌ی برف در آفتاب نگاه کردم. 
چند جای خالی در اتوبوس باقی بود. راننده بلیط می‌فروخت و دختر مسئول در کنار درب عقب بلیطها را چک می‌کرد. از راننده پرسیدم بلیط چقدر است؟ انگلیسی نمی‌دانست و چک حرف می‌زد. حرفهایش را نمی‌فهمیدم و بالاخره دو بار پنجه‌های دو دستش را باز کرد و نشانم داد. دویست کرون. نزدیک به نه یورو. پول را دادم و بلیط را گرفتم. دختر مسئول با همان سردی شماره‌ی صندلی را گفت و رفتم و روی صندلی کنار پسر جوانی نشستم. بلیط را نگاه کردم، دیدم نام شهر با نام شهری که به آن می‌روم متفاوت است. به سراغ دختر رفتم تا مطمئن شوم. گفت بلیط اشتباه خریده‌ای. پرسیدم باید اتوبوس را عوض کنم؟ گفت نه. دومین ایستگاه پیاده می‌شوی ولی سی و پنج کرون بیشتر پرداخت کرده‌ای که نمی‌توانم به تو برگردانم. سی و پنج کرون واقعا آنقدر زیاد نبود اما این طرز برخورد سرد و بی‌تفاوت دختر بود که بسیار دلگیرم می‌کرد. رفتم و سر جایم نشستم. به تلفنم نگاه کردم. سیم‌کارت تلفن آلمانی که دارم قاعدتا در همه‌ی کشورهای اروپایی کار می‌کند اما ظاهرا در چک از این خبرها نیست. نمی‌توانستم با دوستم تماس بگیرم و ساعت ورودم را به او بگویم. آنقدر سردی و سنگینی فضا احاطه‌ام کرده بود که حتی نمی‌خواستم از کسی بپرسم که می‌توانم تلفنشان را استفاده کنم. تحمل اینکه یکبار دیگر هم جواب تحقیرآمیز بشنوم را نداشتم. تنها جمعیت نشسته در اتوبوس را تماشا کردم که همه‌شان مشغول مطالعه بودند. با خودم فکر می‌کردم ای‌کاش توی این روزنامه‌ها کمی اخلاق یادشان می‌دادند. 

۳ نظر:

  1. سلام.
    نمی نویسی نمی نویسی آنوقت من 4 روز بدون آنتی فیلتر می مونم یهو 5-6 پست جدید اومده.... خیلی عقب موندم!

    پاسخحذف
  2. فرشته جان
    همه‌ش با هم آپلود شده. حالا حالاها فرصت داری بخونی :)

    پاسخحذف
  3. اینقدر درگیر عکسا بودم ک این پست رو نخوندم.

    وای چ روز سختی!!! اصلن تصورش هم دلم رو می لرزونه...

    پاسخحذف