۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

کارگاه آهنگری


پس از رانندگی در دشتهای زیبا و لذت بردن از نور طلایی آفتاب بر روی مزرعه‌های خالی، به شهر کوچکی رسیدیم و لیدیا به من گفت می‌خواهد مرا به جای جالبی ببرد. جایی که اتومبیل را متوقف کرده بود، متوجه یک مجسمه‌ی فلزی و یک نشان فلزی روی دیوار شدم، وقتی از آن عکس می‌گرفتم لیدیا گفت اینها تازه اول کار است. به جلوی یک کارگاه رفتیم و او زنگ فولادی روی در را به صدا درآرود. خانمی چاق در را باز کرد و با خوشحالی با لیدیا روبوسی کرد و بعد من معرفی و به داخل تعارف شدم.

گوشه‌ای از کارگاه و کوره
باورم نمی‌شد که از یک کارگاه آهنگری واقعی عبور می‌کنم. کوره، گیره‌ها، چکش‌ها، اشیاء آهنگری سنتی در کنار دستگاههای پرس و ماشینهای آهنگری مدرن در فضای یک کارگاه واقعی مرا به وجد آورده بود اما این تازه اول ماجرا بود. از میان درها و راهروها عبور کردیم تا به خانه‌شان رسیدیم و خانواده، بدون اینکه کلمه‌ای انگلیسی بداند مرا به دیدن تک‌تک اتاقهای خانه برد. ورود به هر اتاق و تماشای اشیائی که در کارگاه خودشان ساخته بودند، از تخت و مجسمه و شمعدان آنقدر غیرمنتظره و زیبا بود که نمی‌دانستم چه بگویم. در اتاق خواب مرد و زن آهنگر، مجسمه‌ی چوبی بزرگی از حوا قرار داشت که یک سیب در دستانش بود.

مجسمه‌ی حوا
از تماشای اثر هنری زیبا و بزرگی،‌ساخته‌ی دست خودشان و در اتاق خوابشان حسرت خوردم که ای‌کاش جای این آدمها بودم، آدمهای ساده و هنرمندی که به سادگی از هنر خود بهره می‌گرفتند و بدون شرایط از آن لذت می‌بردند. 
وقتی در هال نشسته بودیم و با چای سبز و کیک سیب بسیار لذیذ از ما پذیرایی می‌کردند،‌ با سئوالاتشان بمباران شدم. پدر، مادر و دخترهایشان دوست داشتند درباره‌ی ایران و روابط خانوادگی بدانند. درباره‌ی حجاب می‌پرسیدند و برای اینکه نشانشان بدهم حجاب در ایران چگونه است شالم را به سر کردم. لیدیا این وسط نقش مترجم را بازی می‌کرد و حرفهای آنها را برای من و حرفهای من را برای آنها ترجمه می‌کرد و برایم جالب بود که برای ترجمه‌ی انگلیسی به چک مدت زمان طولانی‌تری حرف می‌زد. همچنین هر چه دقت می‌کردم هیچ کلمه‌ای که کمی با زبانهای دیگر شباهت داشته باشد و به گوش آشنا بیاید نمی‌شنیدم. پدر خانواده دفتر یادگاری‌ای که همه بازدیدکننده‌ها در گذشته برایش چیزی نوشته بودند به من داد تا برایشان چیزی به فارسی بنویسم. وقتی در حال نوشتن بودم سرهای همه‌ی اعضاء خانواده جلو آمده بود و با حیرت از راست به چپ نوشتنم را تماشا می‌کردند! بعد خواستند آنچه نوشته‌ام بخوانم. وقتی مطلب تشکرآمیزم را خواندم اتاق از شور منفجر شد و همه کف زدند! گفتند زبانت شبیه به ژاپنی‌ست! اولین بار بود که چنین چیزی می‌شنیدم! پدر خانواده به من می‌گفت شیکولکا. لیدیا برایم ترجمه کرد که شیکولکا یعنی زبردست.


همانطور که حرف می‌زدیم و دختر بزرگتر خانواده برایم در ظرف چینی ظریف چای سبز می‌ریخت، مادر خانواده با کیفی کتاب مانند برگشت و روی یک پارچه تعدادی آویز گردنبند چید و جلویم گذاشت تا انتخاب کنم. از محبت بی‌نظیرشان متحیر و ممنون بودم.  پدر خانواده برایم تعریف کرد که پدرش خلبان بود و در جنگ جهانی هم شرکت داشت. هنوز قطعاتی از یک هواپیمای قدیمی در کارگاه وجود داشت که بخشهایی از تختخواب و اشیاء خانه را از آن ساخته بودند. عکسهای پدر خلبان و کلاه قدیمی و هواپیمای دوموتوره‌اش را نشانم دادند و داستانها گفتند. وقتی تصمیم به رفتن گرفتیم هم یک شمعدان فلزی به من هدیه دادند که باعث شد بروم و مادر و پدر را محکم در آغوش بگیرم.


قبل از ترک آن مکان، مرا به موزه‌ی شخصی خود بردند که در آن اشیاء فلزی بسیار قدیمی و اشیاء کپی شده‌ی ساخت دست خودشان قرار داشت، قفلهای خانه‌های قرون وسطایی که باز کردنشان علاوه بر کلید، احتیاج به دانستن رموز آن بود و لولاهایی که شکل اژدها داشتند و از دوران تاریخی خاصی حکایت می‌کردند. پدر خانواده گفت دفعه‌ی دیگر که برگشتی به تو آهنگری یاد می‌دهیم و باید چیزی بسازی. این حرفشان مرا به یاد اکوادر و خانه‌ای در پومسکی انداخت که هنوز عهد بازگشت به آنرا به انجام نرسانده‌ام. به آنها قول دادم و گفتم که هر وقت بازگشتم، به کارگاهشان خواهم آمد و چیزی خواهم ساخت.

سه پرنده که نشان سه دختر خانواده هستند

۳ نظر:

  1. عالی بود ... از تصور همچین جایی غرق لذت شدم ... مرسی که این تجربیات ناب رو باهمون شریک میشی ... کاش عکس های بیشتری بذاری ... :)

    پاسخحذف
  2. من عاشق اینم برم زندگی روستایی شون رو ببینم
    چیزی که همیشه تو ذهنم هست ، یه چیزیه شبیه اینکه تعریف کردی از این خانواده
    مهربون و خونگرم :x

    پاسخحذف
  3. جاهای خوشگل تر از پراگ رو دیدی که پراگ حرفی برای گفتن نداشته...
    منم میخوام :)

    پاسخحذف