۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

...

یک اخلاق عجیبی (خوب؟ بد؟) که دارم اینست که هر فعالیتی را دوست دارم تا زمانی که وارد حیطه‌ی رقابت نشود. شاید زمانی در کودکی‌هایم مسابقه‌ی هوش و معلومات عمومی را دوست داشتم تا هنرنمایی کنم، اما از یک جایی توقف کردم. نگاه کردم گفتم نه. نمی‌خواهم. نمی‌خواهم توی رقابت شرکت کنم. حالا هر رقابتی می‌خواهد باشد. می‌خواهد رقابت برای جدیدترین لباسهای مد روز باشد، یا رقابت بر سر داشتن پر درآمدترین یا دهان پُرکن‌ترین شغل باشد، می‌خواهد پیدا کردن مقبول‌ترین (پولدارترین، بااخلاق‌ترین، خوش‌قیافه‌ترین، ...) همسر باشد، یا رقابت برای رسیدن به درجات بالای علمی و اجتماعی باشد، یا رقابت بر سر وبلاگنویس معروف شدن باشد یا ...
راستش هر جا که احساس می‌کردم کاری که انجام می‌دهم دارد در یک مرحله‌ی خاص از حیطه‌ی دست خودم خارج می‌شود و دارم انجامش می‌دهم تا به این «ترین‌ها» برسم همانجا پایم سست می‌شد و علاقه‌ام را از دست می‌دادم. یک زمانی توی زندگی‌ام عاشق ببرها بودم، آنقدر ببر دوستها زیاد شدند که عشق به ببر را فراموش کردم و رفتم سراغ جانوران دیگر. الان هم از تمام حیوانات روی زمین کلاغ را دوست دارم چون کسی اعتنایی به آن نمی‌کند و نمی‌خواهد علاقه‌ی بیشترش نسبت به کلاغ را به رخم بکشد. من نشسته‌ام و از پنجره کلاغها را تماشا می‌کنم و از این انتخابم راضی‌ام. 
در یک دورانی از زندگی به شدت به سیاست و فلسفه و حرفهای دهان پر کن علاقمند بودم. بعد کنار کشیدم. دیگر روزنامه نخریدم. دیگر اخبار را روی اینترنت دنبال نکردم. دیگر نخواستم بدانم چه شده و نخواستم پیش‌بینی کنم چه می‌شود. 
در کلاسهای درس نخواستم بهترین باشم. نخواستم حافظه و هوش و مهارت را برای به رخ دیگران کشیدن استفاده کنم. حتی کار به جایی رسید که خودم را به نفهمی زدم، که فلان مطلب را نمی‌فهمم. فلان مطلب را نمی‌دانم. کم‌کم این نفهمی آنقدر بزرگ شد که تبدیل به واقعیت شد. واقعا خواستم که نفهمم. خواستم که ندانم. و پذیرفتم که با نفهمیدن و ندانستن روح آرامتری خواهم داشت. 
ورود به چرخه‌ی زندگی روزمره‌ به سبک امریکایی برایم شاید مهلکترین اتفاق بود. احساس می‌کردم از دربی وارد شده‌ام و مدتی در طوفانی که همه را در خود پیچیده گرفتار بودم، و به داشتن و خریدن و پز دادن پرداختم و بعد یکمرتبه خودم را عقب کشیدم و از همان در بیرون رفتم و حالا بیرون آن در، در سکوت نشسته‌ام و به آن طوفان نگاه می‌کنم، که همه را به بازی گرفته. بازیهای رقابتی، کار، ولخرجی، کار بیشتر، خرج کردن بیشتر. حالا که توی سکوت نشسته‌ام، فکر می‌کنم که چقدر با آن دنیای جستجوی بیشترین‌ها و بهترینها فاصله دارم و چقدر این آرامش را دوست دارم. 
علاقه‌ام به سفر و کوله‌پشتی هم به همین شکل از بین رفت. یکمرتبه دیدم ناخودآگاه کشیده شده‌ام به دنیای رقابت، که چه کسی بیشتر سفر کرده، چه کسی اول به فلان‌جا سفر کرده، چه کسی اول فلان موضوع را تجربه کرده. دیدم دیگر برای خودم سفر نمی‌کنم. انگار باید اثبات کنم که از قافله عقب نمانده‌ام. که انگار کسی یا کسانی انتظار دارند که مرا در فلان منطقه یا سفر به فلان شکل ببینند. انگار ناخودآگاه وارد بازی رقابتی «من اول آنجا بودم» یا «من اول تجربه کردم» شده‌ام. کم‌کم طوری شد که از حرف زدن درباره‌ی سفر دلزده شدم. دیگر برای دیگران تعریف نکردم که در فلان مناطق چه دیدم و چه گذشت. این موضوع البته برای بعضی‌ها اینطور استنباط شد که فلانی چقدر خودش را می‌گیرد. حالا سه چهارتا کشور بدبخت و بیچاره را گشته، فکر می‌کند چه خبر است. هیچ خبری نیست. اما من از فضای رقابتی ایجاد شده دلسردم. و بیش از هر چیز فکر می‌کنم چرا شروع به نوشتن کردم، و چرا این وبلاگ را ادامه دادم. 
الان که اینها را می‌نویسم هم در سفرم. در خانه‌ی دوست عزیزی از جمهوری چک، کنار پنجره‌ای پر از گیاهان سالم و شاداب  نشسته‌ام و باریدن برف را تماشا می‌کنم و  فکر می‌کنم این سفر کوتاه، مثل یک نقطه‌ی چرخش، دارد زندگیم را عوض می‌کند. 

۵ نظر:

  1. سلام فرشته جان

    بله درسته. فضای رقابت و خیلی چیزهای دیگری ک معمولن متعاقب همین فضا می آیند، مدتهاست گردن سفری ها را هم گرفته.آدمهایی ک سفر باید روح آنها را ساخته باشد،دارند روستا به روستا شهر به شهر و کشور به کشور جلو می روند تامانند سرخپوست ها با آن کلاههای پر عفابی، هنگام نوشتن نام جاهایی را ک دیده اند خط بزرگتری اشغال کند.

    مدتهاست ک ذهنم مشغول این فضا و تب سفر در بین هموطنانمان شده است.چند تا پست هم نوشته بودم اما اسیر ثبت موقت شدند...

    پاسخحذف
  2. من مسابقه رو دوست دارم ، اما مسابقه ای که حریف رو خودم انتخاب کرده باشم . یعنی هر کسی رو حریف خودم نمی بینم . اصلاً کسر شأنم میشه با حریف ضعیف روبرو بشم . ترجیح مرجحم اینطور وقتا اینه که نگاهش کنم و کوله ام رو بردارم و گم بشم تو افق D:

    بذار برن همه جا بگن ما بردیم ازش ...
    بدم میاد باهام مسابقه بدن . بدم میاد من رو وارد مسابقه های کثیف شون کنن
    باشه ، تو بردی ، حالا از سر راه برو کنار ، می خوام گم شم تو افق ....

    و متاسفانه ، خیلی وقت ها شده اصرار کردن برای مسابقه دادن . من خودم رو می شناسم خب ، و نتیجه این میشه که آخر مسابقه ، معمولا یکی آش و لاش افتاده یه کوشه ، یکی هم که من باشه ، خسته و فاتح ، داره راه می افته دوباره گم و گور شه تو افق ...

    واسه همینه که میگم مسابقه میدم ، ولی با حریفی که اندازه خودم باشه ... برد مسلم برام ارزشی نداره و کاش آدمای دور برم این رو بفهمن ...

    پاسخحذف
  3. سفرنوشتهاتون رو دوست داشتم
    ولي بدي وبلگ اينه كه (در واقع خوبيش اينه) كه هيشكي نويسنده هاش رو نميتونه مجبور كنه به نوشتن
    و فقط بايد اميدوار باشيم به اينكه همچنان دلشون رو بنويسند و دلشون زده نشه ...

    پاسخحذف
  4. سلام و درود
    به نظر من باید زمانی نوشت که ، حس نوشتن و آن سوژه خودش شما را مجبور به نوشتن کند. در هر صورت امیدوارم خیلی زود دست به کیبورد شوید
    ارادتمند شهریار

    پاسخحذف
  5. من هم با شما كاملاً موافقم، دوري هر چه بيشتر از رقابت.

    پاسخحذف