۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

تجربه‌ی یک حس گمشده

تازگی متوجه شدم که آلمانی‌ها (لااقل در منطقه‌ی ما) در شرایط خاصی و در واقع در مکانهای خاصی، کمی از پوسته‌شان بیرون می‌آیند و با حالتی صمیمانه به آدم سلام می‌کنند. این اتفاق همیشه برایم در راهرو و مطب دکترم می‌افتد. اول اینکه دکتر رفتن در این شهر به من می‌چسبد، چون بر خلاف رفتن به کلینیکها و بیمارستانهای بزرگ در امریکا، به مطبی می‌روم که مرا یاد پزشک اطفال در زمان کودکی‌ام می‌اندازد. یک اتاق انتظار کوچک که با سلیقه‌ی خودمانی خانم مسن منشی (که فکر می‌کنم همسر آقای دکتر باشد) تزیین شده، کف آن فرش شده، و مبلمانش با مبلمان پلاستیکی و سرد بیمارستانها فرق دارد. مطب دکتر هم ساده، با یک میز چوب گیلاس قدیمی و یک صندلی بزرگ چرمی، سفید و قدیمی و بسیار راحت برای نشستن. در واقع همان تصویری که از پزشک خانواده به ذهنم می‌آید. دکتر اشنایدر به این علت از طرف دانشگاه معرفی شده بود که هم خودش انگلیسی می‌داند و هم منشی‌اش. اولین شوک این بود که منشی حتی یک کلمه هم انگلیسی نمی‌داند! بسیار خانم خوش برخورد و زبر و زرنگی است و از آن مدلها نیست که انگلیسی بداند و نخواهد حرف بزند. (یادم باشد داستان آنها را هم بگویم). خود دکتر هم وقتی حرف می‌زند هفتاد درصد حرفهایش آلمانی‌ست و با نگاه کردن به صورت من می‌تواند برآورد کند که حرفهایش را فهمیده‌ام یا نه. گاهی که قیافه‌ام را خیلی حیرتزده می‌یابد می‌رود دیکشنری‌اش را از توی کمد پیدا می‌کند و لغت کلیدی را ترجمه می‌کند تا به من بفهماند دارد راجع به چه چیزی حرف می‌زند. روز اول که به دیدن دکتر اشنایدر آمده بودم شاید نزدیک پنج دقیقه برایش داستان گفتم که مشکل فعلی‌ام چیست و از کجا پیدا شده و وضع سلامت خانواده‌ام چگونه است و بعد وقتی دکتر حرف زد با خودم گفتم به! ما فکر کردیم دکتر انگلیسی فول است! از همه بامزه‌تر حرکات خانم منشی بود که می‌خواست به من بفهماند که مثلا باید آزمایش مدفوع بدهم یا اینکه آزمایش خون درد ندارد و باید صبور باشم! راستش من این آقای دکتر و خانم منشی‌اش را بسیار دوست دارم و ترجیح می‌دهم به همین مطب بیایم و از پنجره‌ی اتاق انتظارش منطقه‌ی قدیمی شهر را تماشا کنم تا اینکه به برلین بروم. یک موقعی هست، آدم به یک دکتری اعتماد می‌کند، نه فقط بخاطر احاطه‌اش به دانش پزشکی، بلکه بخاطر طرز برخوردش و پذیرفتن مراجعه کننده و حتی نگرانی‌ای که در مورد وضعیت بیمارش احساس می‌کند. مطبشان همیشه مملو از پیرزن و پیرمردهاست و فکر می‌کنم به عنوان یکی از جوانترین مراجعین که غریبه هم هست و آلمانی حرف نمی‌زند کلی باعث تفریحشان می‌شوم! اما چیزی که خیلی دوست داشتم در روزهای پیش از کریسمس اتفاق افتاد. آنروزها بخاطر مشکل با بیمه رفت و آمد من به مطب بیشتر شده بود و افراد بسیاری را می‌دیدم که برای دکتر و منشی‌اش هدیه می‌آوردند، بسته‌های کادو پیچ، بطری‌های شراب و کارتهای تبریک که سکوی پذیرش را پر می‌کرد. در حالی که هنوز هیچ خانه‌ی آلمانی‌ای را تجربه نکرده‌ام، این نزدیکترین تصویری بود که از تعطیلات مسیحی در آلمان در ذهنم نقش بست. و همانطور که قبلا گفتم، این مطب و راه پله‌ی آن تنها جایی‌ست که آلمانی‌ها با محبت و صمیمیت به من سلام می‌گویند و من که به قیافه‌های سرد و ساکتشان در مکانهای دیگر عادت کرده‌ام، هر بار از این سلام گفتنشان جا می‌خورم!
فکر می‌کنم اگر بالاخره روزی موفق به آلمانی صحبت کردن بشوم قسمت اعظمش را مدیون آقای دکتر و خانم منشی می‌دانم. هر بار هم که از مطب بیرون می‌آیم به این فکر می‌کنم که هدیه‌ای برایشان بگیرم.

۲ نظر:

  1. امیدوارم همیشه سالم باشی اما اینقدر با اینا دوست بشی ک به خونه شون رفت و آمد کنی.

    پاسخحذف
  2. سلام
    یادآوری می کنم که قرار است داستان انگلیسی حرف زدن آلمانی ها رو هم بنویسید!
    مرسی

    پاسخحذف