۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

یک دیدگاه شخصی

تعجب می‌کنم، از کاری که امریکا با آدمها می‌کند. یعنی همین کشوری که مردم با هزار امید و آرزو به آن کوچ کرده‌اند و خیلی‌هاشان، بعد از مدتی، با لگد می‌روند زیر قابلمه‌اش که «بابا اینجا دیگر کجا بود، ما را بگو فکر کردیم آمدیم بهشت! حق دارند بهش می‌گویند عمری کار! اصلن می‌دانی چرا امریکا اینقدر مهاجر قبول می‌کند؟ فقط برای آنکه بشوی یک پیچ، یک مهره، توی این سیستم. اینهمه جمعیت دارند، کارگری می‌خواهند که مثل من و تو زبان بلد نباشد، سرش را بیندازد پایین، کار کند. اصلا کیا و بیای ما با آن تمدن ده‌هزارساله چطور اجازه می‌دهد بیاییم توی رستورانهای امریکایی کار کنیم و آخر شب کف مغازه تی بکشیم؟»
خود من را حساب کنید همیشه جزو دسته‌ی ناراضی‌ها بودم. همیشه سرنیزه‌ام را هدف گرفته‌ام سمت سیستم سرمایه‌داری. جایی که کمپانی‌هایش حکم انسان دارند و انسانهایش حکم ماشینهایی برای خدمت به این اینها. جایی که دموکراسی را در بوق و کرنا کرده و توی سر دنیا می‌کوبد، در حالی که خودش روی همین پله‌ی اول جا خوش کرده و قصد بالاتر رفتن ندارد. جایی که در آن آزادی بیان هست، ولی حرف کسی به گوش می‌رسد که زور و پول بیشتری دارد. جایی که در آن آزادی عقیده هست، ولی آخرش یک رییس جمهور کاملا مسیحی و معتقد باید وارد کاخ بشود، حالا اگر تند روی مذهبی یا مورمن بود، اشکالی ندارد. من سرنیزه‌ام را هدف گرفته‌ام به سمت سیستم حکومتی دو حزبی، چون بقیه‌ی احزاب سرمایه‌های بیلیونی برای رسیدن به این رقابت را ندارند. برای من تماشای مردمی که با چرخ خرید به داخل ابرفروشگاه کاستکو یا والمارت یورش می‌برند و با سبدهای کاملا پر پای صندوق می‌روند تا با کارت اعتباری خرید کنند، صحنه‌ای منزجر کننده است. برای من عیدهایی مثل کریسمس و عید پاک و هالووین و سن پاتریک و ولنتاین وحشت آور است، سعی می‌کنم حتی‌الامکان از نزدیکی مراکز خرید بزرگ عبور نکنم چون از دیدن مردمی که برای همدیگر کادو می‌خرند بدون اینکه لبخندی روی صورتشان باشد وحشت دارم. من از بودن در جامعه‌ای که افیون مصرف‌گرایی مردمش را در خلسه برده می‌ترسم.
آیا بودن در ایران یا در بین ایرانی‌ها حالم را بهتر می‌کند؟ آیا آنقدر دلتنگ وطن شده‌ام که با آروغ ناشی از دوغ چشمهایم پر از اشک نستالژیک بشود؟ یا هر روز به خودم می‌گویم اگر ایران بودم، الان در ولنجک و انقلاب و چهار راه ولیعصر بودم؟ یا فکر می‌کنم می‌توانستم هر روز به سفر بروم و از سفر در چهار گوشه‌ی مملکت عزیزم لذت ببرم؟ 
البته که من‌هم مثل بسیاری از ایرانی‌های غربت‌نشین دلتنگ "خانه" می‌شوم. البته که با شنیدن آهنگ اقاقی یا قاب شیشه‌ای یا ترنج اشک می‌دود توی صورتم و دلم می‌خواهد در ایران باشم، اما اینها برایم آنقدر بزرگ و احاطه‌کننده نشده‌اند که فراموش کنم چرا از ایران بیرون آمدم. ترک ایران برای من بخاطر مشکل با حکومت نبود، نه اینکه با حکومت مشکلی نداشته باشم. مشکلم اقتصاد نبود، اگر چه سایه‌ی فقر همیشه روی زندگی‌ام افتاده بود و هیچ وقت مثل "بچه مایه‌دارها" زندگی نکردم. برای رسیدن به تحصیلات عالیه هم بیرون نیامدم، اگر چه در ایران از آن محروم بودم. اما هیچکدام اینها دلیل جلای وطن نبود. من، از جامعه فرار کردم. 
من از جامعه‌ای فرار کردم که دائما با متر دلخواهشان، زندگی‌ام را اندازه‌گیری می‌کردند و مرا در موقعیت دورتری قرار می‌داند. از جامعه‌ای که می‌خواست مرا در همان پوست تخم‌مرغی که از آن آمده بودم نگه‌دارد و لایق ظرف بزرگتری نمی‌دانستند. از جامعه‌ای که در کنار جنگ و مشکلات بیرون، با مته به جان افکارم افتاده بود و دگر اندیشی را تاب نمی‌آورد. جامعه‌ای که نزدیک‌ترین آدمهای زندگی‌ام را به زندانبان و شکنجه‌گر و جلاد بدل کرد. من از جامعه‌ای گریختم که مرا کشت.
داستان آنچه که در سال آخر زندگی در ایران تجربه کردم، هنوز آنقدر برایم سنگین است که از حرف زدن درباره‌اش پس می‌نشینم.  هنوز جای آن زخمها درد می‌کند، هنوز روزهایی هست که خونریزی‌اش از سر آغاز می‌شود، مرا به غار تنهایی می‌برد تا دور از چشم انسانها، زخمها را بلیسم، و در اشکهایم به خواب بروم.
صادقانه بگویم، من از جامعه‌ی ایران می‌ترسم. از تماشای سنّتها و رسمها می‌ترسم، از آدمهایی که ادعای لامذهب بودن می‌کنند می‌ترسم، از آدمهای مذهبی می‌ترسم، از هر چیزی که افسار بزند به افکار مردم می‌ترسم. من حتی از علاقه‌ی ایرانی‌ها به اجناس خارجی می‌ترسم. وقتی می‌بینم فلان دختر، یکماه تمام مادر بیمارش را در بازارهای تهران می‌کشاند تا تک‌تک لوازم آشپزخانه‌اش با رنگ فلان کاتالوگ خارجی ست باشد می‌ترسم، از کسی که قرض می‌کند تا یخچال خانه را عوض کند، چون یخچال قبلی به رنگ جدید کابینتها نمی‌خورد می‌ترسم، از جوانهایی که با ادعای به روز بودن، به دختری که در اتومبیل آموزشگاه رانندگی نشسته متلک می‌گویند و گازش را می‌گیرند و می‌روند می‌ترسم. من از جامعه‌ای که جهل در آن عادت شده می‌ترسم. 
من از جامعه‌ی یکسویه می‌ترسم. حتی اگر این جامعه در امریکا باشد.
آیا از ترک ایران پشیمانم؟ به هیچ وجه. آیا از آمدن به امریکا پشیمانم؟ به هیچ وجه! امریکا کعبه‌ی آمالی برای من نبود، اما فرصتها و موقعیتهای بسیاری را در اختیارم گذاشت تا خودم را دوباره بسازم. در اینجا فرصت زندگی در کنار مردمی از گوشه و کنار جهان دست داد، و تجربه‌ی اینکه با وجود همه‌ی تفاوتها، انسانها بازهم می‌توانند در کنار یکدیگر زندگی کنند و خودشان باشند. معنی این حرفم این نیست که تبعیض وجود نداشته باشد، فشار روانی روی اقلیتی خاص نباشد، همه در مسالمت در کنار همدیگر باشند. اما برای من ثابت شد که این امر امکان‌پذیر است و می‌شود قدم اول را برداشت. امریکا همچنین حس امنیت را به من برگرداند. این هم معنی‌اش این نیست که همه چیز در امن و امان باشد و هیچ اتفاق بدی در خیابانها و در خانه‌ها نیفتد. اما این را آموختم که پلیس، وظیفه‌اش حفاظت کردن از من است، نه کشیدنم به بازداشتگاه و زندان بخاطر وضع ظاهر یا ابراز عقیده. امریکا، ترس مرا از تحقیر شدن و دستمالی شدن در خیابان توسط مرد غریبه از بین برد. در امریکا، اگر به پلیس بگویم فلان مرد رفتار زننده‌ای با من دارد، پلیس مرا متهم نمی‌کند که آرایش و رفتارم طوری بوده که این مرد را جلب کرده. چنین مردی به سرعت دستگیر می‌شود و به من اطمینان داده می‌شود که چنین رفتارهایی تحمل نخواهند شد. در امریکا پریود یک مسئله‌ی طبیعی‌ست، نه یک عذاب الهی که باید از آن شرم داشت. در امریکا، محدوده‌ی شخصی افراد بسیار اهمیت دارد. کسی نمی‌تواند به دیگری پرخاش کند که چرا در رابطه‌ی فعال جنسی‌ست و یا اینکه به سکس علاقه‌ای ندارد و ترجیح می‌دهد به جای آن جلوی تلوزیون بنشیند و پاپ‌کورن بخورد. زندگی در امریکا لااقل این فایده را دارد که هر شخص بتواند درباره‌ی بدن خود تصمیم بگیرد. 
من منکر مشکلات اجتماعی و سیاسی در زندگی امریکایی نمی‌شوم. من همچنان معتقدم که زندگی در جامعه‌ی سرمایه‌داری که هدف آن کار برای خرج کردن بیشتر است، افکار مردم عادی را یکسویه می‌کند. من معتقدم مردمی که توانایی خریدشان تنها به اجناس وارداتی چینی محدود می‌شود، حس زیبایی‌شناختی را از دست می‌دهند. من معتقدم مردمی که منبع خبری‌شان شبکه‌های تلوزیونی و روزنامه‌هاییست که از جیب یک عده سرمایه‌دار نان می‌خورند، قدرت تشخیص را از دست می‌دهند، از تماشای سوزانده شدن پرچمشان در تلوزیون به این تصور می‌افتند که مردم خاورمیانه تنها یک مشت وحشی دهن‌گشاد هستند که منتظرند تقی به توقی بخورد و به سفارت امریکا حمله کنند و سفیر و کارکنان را بکشند. من منکر نمی‌شوم که اکثر امریکایی‌ها کوچکترین اطلاعی از نقش کشورشان در کودتای بیست و هشت مرداد یا کودتای شیلی یا گواتمالا ندارند. من منکر نمی‌شوم که بسیاری از امریکایی‌ها حتی حوصله‌ی نشستن پای اخبار را ندارند چون از کار روزانه خسته‌اند و می‌خواهند عصر خود را با نوشیدن آبجو و تماشای بیسبال بگذرانند. با این رخوت ذهنی آنها کنار نمی‌آیم، اما از موقعیتی که امریکا در اختیارم گذاشت تا از آن خارج شوم قدردانی می‌کنم. این کشور، به من اجازه داد خودم باشم و به آرزوی همیشگی‌ام جامه‌ی عمل بپوشانم. من از پاسپورت این کشور استفاده می‌کنم تا بدون دردسر به سفر بروم و کسی در اتاق نگهبانی سین جیمم نکند. من حق دارم بعد از هر سفر به این خاک برگردم و نظام سرمایه‌داری‌اش را متهم کنم به خرابی‌هایی که در جاهای دیگر دنیا به بار آورده. من حق دارم که از این نظام انتقاد کنم و همچنان بدون مشکل از مرزهایش عبور کنم. امریکا یک کشور صد در صد کامل نیست، اما من درک می‌کنم که محدودیتهایی که این کشور و این نظام برایم ایجاد می‌کنند، در برابر جایی که از آن آمدم، و مکانهای دیگری که تجربه کرده‌ام، انگشت‌شمارند. من نباید انصاف را از دست بدهم.
اما، آنچه که باعث شد این مطلب را آغاز کنم، تعجبم بود از کاری که امریکا با مهاجرانش می‌کند. با همان گروه مهاجران که از آمدن پشیمانند. کسانی که به آینده امیدوار نیستند، در مشکلات رکود اقتصادی غرقند، خانه یا کارشان را از دست داده‌اند و راه پس هم ندارند. این گروه، وقتی می‌شنوند که دارم برای تحصیل به آلمان می‌روم لحظه‌ای با سکوت نگاهم می‌کنند. با بدبینی سئوال می‌کنند مگر دانشگاههای آلمان معتبرند؟ سئوال می‌کنند آیا از نژادپرستها نمی‌ترسم؟ اصلا چرا باید امریکا را ترک کنم و در جای دیگری تحصیل کنم؟ این آدمها مرا واقعا متعجب می‌کنند. از طرفی درک می‌کنم که آنها از یکبار حرکتشان نتیجه‌ای که در ذهن دارند نگرفته‌اند و خسته و دلسرد شده‌اند، و از یکبار دیگر کندن و امتحان کردن می‌ترسند. اما تا این‌حد غرق در رویای " امریکا از همه جای دنیا بهتر است" شده‌اند که به خودشان می‌گویند، اینجا اگر چیزی نشدیم، از کجا معلوم جای دیگر دنیا به چه بدبختی‌ای بیفتیم. اصلا آدم وارد این خاک که می‌شود، انگار یک‌جور سوء ظن و بدبینی نسبت به بقیه‌ی جاهای دنیا، درونش رشد می‌کند. همانقدر که دلش برای وطن تنگ می‌شود، از بقیه‌ی جاهای دنیا می‌ترسد. از امتحان کردن دوباره می‌ترسد. از یک هویت جدید می‌ترسد. اینها مرا متعجب می‌کنند.

بعد نوشت، هفدهم سپتامبر:
یک چیزی که یادم رفت اضافه کنم برخورد مثبت خیلی از ایرانیها بود. اتفاقا کسانی که در زندگی‌شان به هدفهایشان رسیده‌اند کسانی بودند که از تصمیم من حمایت کردند و برایم خوشحال شدند و گفتند هر مشکلی سر راهم باشد می‌توانم روی کمکشان حساب کنم. خواستم بگویم من همه را به یک چوب نمی‌رانم، اما برایم عجیب است که چطور آدمهایی که بیشترین نق و نال را از وضعیت حال حاضرشان در زندگی در امریکا می‌کنند همانهایی هستند که فکر می‌کنند هر جای دیگر دنیا از اینجا بدتر است.
دوستم علی یکبار گفته بود ما ایرانی‌ها تا وقتی توی یک کشور خارجی هستیم از آن متنفریم و فقط بدیهایش را می‌گوییم، اما تا چشممان به یک هموطن می‌افتد که در یک کشور دیگر زندگی می‌کند، همه‌اش در مقام مقایسه برمی‌آییم و می‌خواهیم ثابت کنیم خارج ما از خارج آنها بهتر است.

۱۳ نظر:

  1. شاید بهتر باشه قبل از قضاوت با آلمان و آلمانی ها هم مواجه بشید.

    پاسخحذف
  2. گر کسی گوید که آتش سرد شد، باور مکن
    تو چه دودی و چه عودی، حّی وقیومی، بگو!

    فوق العاده بود فرشته جان - چیزایی که نوشتی رو بارها از زبون دوستایی که به امریکا مهاجرت کردن شنیدم... جز تایید حرفات هیچ حرف دیگه ای نمیشه زد.

    پاسخحذف
  3. چه قضاوتی؟؟؟ پیشنهاد می‌کنم متن رو دوباره بخونید.

    پاسخحذف
  4. ممنون فرشته جان. این در واقع دیدگاه منه و می‌تونه کاملا اشتباه باشه. به هر حال ممنون از لطفت.

    پاسخحذف
  5. منظور بدی نداشتم فرا جان از قضاوت . چه بار منفی داره این کلمه !! صرفا خواستم بگم آلمانی ها رو هم ببینید و اگه سرشون از کار بلند کردن و حرف زدن ، حرفای اونا رو هم بشنوید . همین

    پاسخحذف
  6. صادقانه
    بی آلایش
    بدون حب و بغض و غرض و...

    پاسخحذف
  7. I lived in America for only two years, but I think you are right. Somehow this melting pot makes people believe in everything it is so unconditionally. It's sad, and it's good that you understand this, but unfortunately you are in the minority, I have relatives who have lived in the US for over thirty years, and you can't even criticize the country in front of them, they so fanatically believe that America is the best place to live, and that it is right in everything and every country who is not friendly is out there to get them and destroy their dream of way of life. I am glad you are going to Europe. It will give you a great experience even though you have a lot of good ones already. Come visit London as well :)

    پاسخحذف
  8. Somapa
    من اصلن قصد ندارم از آلمان حرف بزنم چون هنوز ندیدمش. اما این طرز برخورد ایرانی‌ها رو موقع رفتن به امریکای جنوبی هم دیدم خصوصا رفتن به کلمبیا که در امریکا خیلی وجهه‌ی منفی‌ای ازش ساخته شده. چیزی که من نوشتم در واقع یه جمع بندی بود برای خودم، و آلمان هم قرار نیست به عنوان کشور بهتر یا بدتر معرفی بشه. هر جایی، هر کشوری یه خوبی‌ها و یه بدی‌هایی داره. حرف من تنها اینه که خیلی خوشحالم که برای دو سال هم که شده زندگی تو یه جای دیگه‌ی دنیا رو تجربه می‌کنم، چه بسا این دو سال می‌تونست تو ژاپن اتفاق بیفته یا افریقای جنوبی. برای من نفس رفتن و تجربه کردن مهمه و بخاطر همونه که خوشحالم :)
    صحبت درباره‌ی آلمان هم باشه برای وقتی که اونجا هستم. قضاوت درباره‌ش هم وقتی که دارم ترکش می‌کنم.

    پاسخحذف
  9. I agree, I believe that's because Iranians are very nationalistic people. Also we tend to see things in black or white. In this case, US is all dark but if you want to compare it to another country, it suddenly turns to brightest shade. Most of our ideas are irrational.

    پاسخحذف
  10. این هم یک نمونه بارز طرز تفکر ایرانی که فکر میکنه همه چیز به شکل خاصی طراحی شده. خوشحالی و منقبت آدم به تی کشیدن کف رستوران نیست. پیچ و مهره بودن هم همچنین. دلیل دو حزبی بودن کشور هم میلیاردها پول نیست. علت و معلول رو سفسطه کردن برای سیاه نوشتن هم خصلت نود و نه درصد نوشته های ایرانی این دوره است. اینکه رییس جمهور باید مذهبی باشه برای اینه که اکثریت مردم مذهبی هستند. کردیت کارد هم اگه ازش بد استفاده نشه چیزه خیلی خوبیه اتفاقا. مگر اینکه شما معتقد باشید مثل حضرات علما در ایران که مردم اصولا خرند و باید اصولا از همه چیزهایی که ممکنه بد استفاده کنند حظانت و حفاظت استصوابی بشن؟‌

    آمریکا هیچ کار خاصی با هیج کسی نمیکند اینها تصورات شماست که همه را دوست و دشمن و برنامه ریز میبیند. تشریف ببرید توی جامعه دانشگاهی درسی بخوانید می بینید نه کسی جلویتان را گرفته که مدارج ترقی در رشته ای که علاقه دارید را طی کنید نه می دهند تی بکشید. این مملکت از مهاجرین ساخته شده خوانده کمی تاریخ هم اشکالی ندارد. نگاه کردن بیسبال و خوردن آبجو هم هیچ اشکالی ندارد یا بدتر یا بهتر از سریال کره‌ای و چای یا آب انار نیست. هر جای دنیا رسومی دارد لزومی ندارد آدم در عرض دو دقیقه قضاوت کند که احساس « من این فرهنگ را فهمیدم و خودم خیلی بهتر و بالاترم » بهش دست بدهد. خصلت های کاملا کلاسیک و تیپیک ایرانی. شما هم پس محصول همان فرهنگتان هستید و همان تربیت و همان جامعه ایرانی و همان سیاق نگاه سیاه و بسته و تکراری به دنیا. چیزی که باید تازه باشد از داخل آدم است نه از بیرون نه از دولت نه از مردم و نه از تصورات راجع به نحوه رفتار با مهاجرین. سلامت و برقرار باشید.

    پاسخحذف
  11. من علت لحن عصبانی شما رو متوجه نمی‌شم. صحبت من هم یه دیدگاه شخصیه و می‌تونه کاملا غلط باشه، موفق باشید

    پاسخحذف
  12. آقا یا خان ناشناس 17 سپتامبر ساعت 10 و 45 دقیقه، من فکر می کنم شما دقیقا متوجه متن و نظرات نویسنده آن نشدید. مثل ااونجایی که نوشتید: تشریف ببرید توی جامعه دانشگاهی درسی بخوانید می بینید نه کسی جلویتان را گرفته که مدارج ترقی در رشته ای که علاقه دارید را طی کنید نه می دهند تی بکشید.
    خب نویسنده هم مه چند بار خودش گفته که قدر آمریکا را به دلیل فرصت هاو آزادی هایی که در اختیارش گذاشته، می دونه. هیچ جا هم منکر خوبی های آمریکا نشده.
    این متن صرفا یه نوشته شخصیه که خب و بد یه کشور رو و فرهنگ را در کفه ترازو گداشته. نه برای کسی نسخه پیچیده و نه از کسی خواسته مثل اون فکر کنه و نه عقیده اش رو تحمیل می کنه. اینکه بد نیست. چرا اینقدر یکهو آمپر می ره بالا؟

    پاسخحذف
  13. انگار که من نوشته باشم این پست رو... البته من انگلیسم اما باهات موافقم. گرچه انگلیسی ها یه لایه ی روشنفکر مآب مودب کشیده ان رو خودشون.

    پاسخحذف