۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دنیای کوچک اطرافم

این چند روز گذشته یک حقایقی بر من آشکار شد. اینکه برای پیدا کردن آدمهای دنیا ندیده لازم نیست از شهر دور بشوم و سر به دهات بگذارم. شنبه، در اتوبوس خیلی شلوغ به سمت خانه می‌رفتم و متوجه شدم عده‌ی بسیاری از مسافرهای ایستاده در اتوبوس، نوجوانهایی هستند که از شهری در همین نزدیکی و برای دیدن شهر ژاپن و مراسم عید شکوفه‌ی گیلاس به سن‌فرنسیسکو آمده‌اند و هیچ چیز درباره‌ی آداب پرداخت کرایه و گرفتن ترنسفر و حتی نحوه‌ی ایستادن در اتوبوس بدون افتادن روی سایر مسافرها نمی‌دانند. بعد از یکی دوتایشان شنیدم که اولین بار است سوار اتوبوس می‌شوند و از آن متنفرند! خب البته باعث تعجبم شده بود، اما در عین حال می‌دانستم که این نوجوانها نه لزوما از یک قشر مرفه، بلکه برآمده از زندگی ماشینی حاکم بر امریکا هستند و بعد به این فکر کردم که واقعا در امریکا چندین میلیون انسان زندگی می‌کنند که جز شهر و محله‌ی خود، امکان برقراری یک رابطه‌ی اجتماعی به شکل روابط اجتماعی شهری را ندارند. شاید دوستان این جوانها تنها محدود بشوند به همکلاسی‌هایشان که با همانها بزرگ می‌شوند و به دانشگاه می‌روند و ازدواج می‌کنند و اگر خیلی اهل ریسک باشند، به شهر دیگری می‌روند برای کار بهتر و زندگی مرفه‌تر، و همانطور به زندگی ماشینی خود ادامه بدهند و هیچگاه فرصت اتوبوس سوار شدن را پیدا نکنند و ...
متوجه شدم فکرم زیادی به پرواز درآمده.
یک سفر کوتاه هم با قطار بین شهری داشتم، و با نیکی آشنا شدم. نیکی، دختر جوانی که به یک دختر بچه‌ی شش ساله می‌مانست، همانطور معصوم و کنجکاو. آمد و از من پرسید آیا می‌تواند روبروی من بنشیند و من گفتم البته! بعد گفت این اولین بارش است که سوار قطار می‌شود. همانند یک دختربچه از دیدن مسافرها در حال سوار و پیاده شدن ذوق‌زده می‌شد و از سوت قطار به وجد می‌آمد. کتاب بزرگ ریاضی را جلوی خودش باز کرده بود و برای حل تمرین‌هایش گاهی از من کمک می‌گرفت. در حال نوشتن و یا حساب کردن نظرش به منظره‌ی بیرون پنجره و در نور عالی بعد از باران جلب می‌شد و دستهایش را روی شیشه می‌گذاشت و محو منظره می‌شد. و بعد برای بیان عمیق‌ترین احساساتش، این مناظر را با صحنه‌های فیلمهای سینمایی مقایسه می‌کرد. راستش، این مقایسه، مرا به این فکر انداخت که چقدر دنیای من با دنیای او متفاوت است. من، با دیدن صحنه‌های زیبا در فیلمها به یاد مناظری می‌افتم که در آنها گردش و یا از آنها عبور کردم، و دنیای خاطراتم آنقدر واقعی ست که انگار پا درون فیلم سینمایی می‌گذارم و خاطرات برایم زنده می‌شوند. در مقابل من، نیکی نشسته بود که دنیای واقعی را با تصاویر یک دنیای دو بعدی و یا نهایتا سه‌بعدی مقایسه می‌کرد، و بزرگترین تجربه‌اش از زیبایی، تجربه‌ی آن از دیدگاه شخص دیگری بود. 
فکر می‌کنم به حرف کسانی که گاهی نصیحتم می‌کنند، که بس است انقدر سفر که رفتی، حالا بنشین پای زندگی، کاری دست و پا کن، ازدواج کن، بچه‌دار شو... نمی‌شود که تا آخر عمر اینطور باشی، و من‌هم نه بحث می‌کنم، و نه ناراحت می‌شوم. یک لبخند گشاد تحویلشان می‌دهم و می‌روم سراغ چیزهایی که دوست دارم. فکر می‌کنم به اینکه اگر همه‌ی آن چیزهایی که آنها می‌گویند می‌داشتم، آیا آرامش درونی می‌داشتم یا نه...

۲ نظر:

  1. معمولا تو هر وبلاگی از هر پستی که خوشم بیاد سری به کامنتاش هم میزنم،ببینم بقیه چی فکر میکنن. اینقدر قشنگ و کامله فکرات که برای کسی جای حرف نمیمونه :)‏

    پاسخحذف
  2. دوست داشتیم این پستتون رو، زیاد!

    پاسخحذف