۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

در خیابان مارکت

چندتا دستفروش بودند. بعضی‌هایشان با هم صحبت می‌کردند. بعضی‌ها در حالی که جلوی بساطشان رد می‌شدی زل می‌زدند به دستهایت مبادا شئی از اشیائشان را ناغافل بدزدی! یکی توجهم را جلب کرد. البته باید بگویم نگینهای خیلی درشت سنگی و پلاستیکی روی انگشترهای منظم چیده شده روی گاری‌اش نظرم را جلب کرد. صاحبش پشت گاری نشسته بود و داشت غذا می‌خورد. با دهان پر گفت همه‌چیز پنج دلار       به نظرم آمد بعضی از این انگشترها شبیه دسته‌ی قاشقهای چایخوری قدیمی خانه‌مان بود. پیرمرد دستفروش دوباره اعلام کرد همه‌اش پنج دلار. همه‌ش از قاشق و چنگال است.       دقیق‌تر به تزیین‌آلات نگاه کردم. واقعا همینطور بود. آن انگشترهای نگین‌بزرگ در واقع قسمت بالایی چنگال بودند که با زحمت فر خورده بودند تا نگین‌ها را بین دندانه‌هایشان نگه‌دارند، و آن انگشترهای دیگر همانطور که حدس زده بودم از دسته‌ی قاشق و چنگال درست شده بود. حتی قاشقهایی هم بود که تصاویر اوباما تا چه‌گوارا به همراه یک مشت منجوق یا پودر اکلیل با بی‌سلیقگی توی پلکسی گلس منجمد شده بود.
گفتم اینها خیلی جالبند. گفت هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. می‌توانم اندازه‌اش را میزان کنم. گفتم تا بحال چیزی به این شکل ندیده بودم. اهل کجایید؟ گفت اصلیتم مال مکزیک است. پرسیدم کجای مکزیک؟ گفت پوئبلو. گفتم تا بحال آنجا نرفته‌م. پرسید تو مال کجایی؟ گفتم ایران. گفت شماها فارسی حرف می‌زنید. نه؟ گفتم بله، بعد به اسپانیولی گفتم اما اسپانیولی هم حرف می‌زنم. با هیجان خندید. ظرف یکبار مصرف غذایش را کنار گذاشت و گفت من درباره‌ی کشورت خیلی چیزها خوانده‌ام. یکنفر را هم می‌شناسم که آنجا در یک حفاری پروژه‌ی ساختمانی یک کوزه پیدا کرد و با خودش به اینجا آورد و به موزه‌ی نیویورک فروخت و حالا میلیونر شده! کوزه مال پنج‌هزار سال پیش بود، یا شاید مال دوره‌ی مسیح. از اینکه تشخیص زمان تا این‌حد برایش ناشناخته بود خنده‌ام گرفت. گفتم اما کارش غیر قانونی بود. گفت البته، اما حالا میلیونر شده و در رفاه زندگی می‌کند! به حرفش خندیدم. پیرمرد، معلوم بود دوران سختی را می‌گذارند. پرسیدم می‌توانم از کارهایت عکس بگیرم؟ گفت البته! عکسی گرفتم و نشانش دادم. گفت مثل حرفه‌ای‌ها عکس گرفته‌ای! گفتم حرفه‌ای نیستم، می‌توانم از خودت با کارهایت عکس بگیرم؟ با صدای بلند خندید و گفت می‌خواهی دخترها را با این قیافه‌ی من بترسانی‌؟ لبخند زدم و عکس گرفتم. نشانش دادم و گفتم تیره شده، بگذار یکی دیگر بگیرم. با حالتی خنده‌دار دست برد تا موهایش را مرتب کند و در عین حال گفت چرا نگفتی قیافه‌ام انقدر ترسناک شده؟ در حالی که او موهایش را مرتب می‌کرد و من دوربینم را تنظیم می‌کردم، پیرمرد سیاهپوستی جلو آمد و به شوخی گفت این یک جاسوس است! و من پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ و پیرمرد سیاهپوست مثل خیلی از سیاهپوستهای امریکایی شوخی‌اش در همان جمله اما پر سر و صدا تمام شد و همانطور که ظاهر شده بود همانطور هم غیب شد. من عکس آخر را به دستفروش نشان دادم و گفتم باید روی کامپیوتر درستش کنم. با خنده گفت این یکی هم ترسناک است! ولی چهل سال پیش دخترها برایم غش می‌کردند!! با خنده گفتم مطمئنا همینطور بوده. بعد اسمش را پرسیدم. الخاندرو. اسم خودم را گفتم و با احترام به یک هنرمند با او دست دادم. کمی از حرکت من شگفت‌زده شده بود. پرسید چه‌کاره‌ای؟ گفتم بی‌کار. سفر می‌کنم و الان آمده‌ام سن‌فرنسیسکو تا کار پیدا کنم. گفت خوش آمدی! حتما پیدا می‌کنی. الان دوران سختی‌ست ولی حتما پیدا می‌کنی. اگر هم هر کمکی احتیاج داشتی، خواستی بدانی کجای شهر بروی و یا اگر خواستی بار سنگینی بلند کنی من کمکت می‌کنم. همیشه اینجا هستم. از او تشکر کردم. روز خوبی برایش آرزو کردم. یک روز خوب می‌تواند با گفت و گویی خوب شروع شود.






توضیح: نظرخواهی پست قبل همچنان سر جایش باقی‌ست. هفته‌ی آینده نظرها را منتشر می‌کنم و درباره‌شان می‌نویسم.

۳ نظر:

  1. روزهای قشنگی داری! من از اینجا دوسشون دارم.امیدوارم خودت هم اونجا ازشون بهترین لذت رو ببری!

    پاسخحذف
  2. نمی‌دونستم سانفرانسیسکو هستی. من چند ساعت دیگه پرواز دارم و می‌رم واشینگتن. چند روز اخیر رو اونجا بودم

    پاسخحذف
  3. ای بابا! نرو اونجا سرده! :))

    پاسخحذف