۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بار دیگر جزیره‌ای که دوست می‌داشتم

(این متن از روی متن قبلی ویرایش و تکمیل شده)
دستهای عروس را در اتاق دیگر حنا می‌گذاشتند. زنها، در دو دسته‌ی دوتایی و سه‌تایی روبروی هم نشسته بودند و باسِنَک می‌خواندند. در گروه دوتایی، مادر و مادر بزرگ عروس در فاصله‌ی‌ چند سانتیمتر از همدیگر، توی چشمهای یکدیگر نگاه می‌کردند و می‌خواندند: «این دخترِ کاردانه، از نسل بزرگانه» گروه دوم متشکل از سه زن جوان با اوج بیشتر در صدایشان شعر را تکرار می‌کردند و به گروه اول جواب می‌داند. گروه مادرها گاهی اشعار را فراموش می‌کردند یا اشتباه می‌خواندند و گروه جوانتر بلند بلند می‌خندیدند. همه‌ی اینها در عین سورئال بودن کاملا واقعی بود. من در جزیره‌ی قشم بودم. در بین مردمی که همیشه آوازه‌ی گرمی‌شان را شنیده بودم و حالا فرصت داشتم که در بین این مردم باشم
فرصتی استثنایی دست داد تا بار دیگر به قشم بیایم. سفر اولم سفری کوتاه و دو روزه و کاملا بدون برنامه بود. قرار بود از یزد به کرمان برویم، سر از قشم درآورده بودیم. در آن سفر از بزرگترین جزیره‌ی ایران، تنها شهر قشم را دیده بودیم و بندر قدیمی لافت. لافت آنقدر شگفت بود که همیشه در ذهنم ماند، و بارها به خودم گفتم که باید به آن برگردم. اینبار که فراخوانی درباره‌ی نخستین جشنواره‌ی سفرنامه‌نویسی بلاگرها در فضای مجازی، آنهم با هزینه‌ی سازمان منطقه آزاد قشم منتشر شد، دروغ نیست اگر بگویم یک ثانیه هم تأمل نکردم. فرم را پر کردم و فرستادم، اما چندان امید نداشتم که جزو منتخبین این سفر باشم. به نظرم شرایط سفر زیادی خوب به نظر می‌آمد، به قول آنور آبی‌ها too good to be true، ضمن اینکه مدتها بود که منظم وبلاگ نویسی نمی‌کردم و دلم برای وبلاگ مهجور مانده‌ی همچنان فیلتر می‌سوخت. اما یک روز خانم عظیمی به من تلفن زد و گفت داریم برای دوشنبه تا جمعه بلیط می‌گیریم و خواستیم بدانیم شما مشکلی ندارید؟ مشکل؟ البته که نهمن پشت تمام مشکلات را به خاک می‌مالم
دوشنبه ششم اردیبهشت چمدان کوچک را برداشتم و راهی فرودگاه مهرآباد شدم. پرواز در هواپیمای بسیار کوچک هواپیمایی قشم، که بیشتر مسافرهایش اعضای گروه ما بودند، مرا به یاد اتوبوسهای بین شهری در کلمبیا می‌انداخت که انگار همه‌ی مسافرهایش با هم فامیل بودند و اتوبوس هم اتاق مهمانخانه‌شان بود. خود من سه بار جایم را عوض کردم. سفر سریعتر از انتظار من به پایان رسید و ما به قشم رسیدیم. فاصله‌ی فرودگاه تا هتلی که برایمان رزرو شده بود با گذشتن از کناره‌ی جنوبی جزیره به شهر قشم و نهایتا هتل ساحلی فولتون منتهی شد و بعد از تقسیم اتاقها و جابجایی مسافران، نوبت به ناهار رسید. گروهی از همسفرها ماجراجویی را از همان ابتدا شروع کرده بودند. آنها تصمیم داشتند با هیچهایک (که یکی از دوستان خلاق آنرا به مَرامی‌سواری ترجمه کرده) به شهر قشم بروند و جایی برای ناهار پیدا کنند. چند قدمی از آنها دور شدم، بعد برگشتم و گفتم من هم با شما می‌آیم. فرصت خوبی بود که با چند نفر مسافر جدی آشنا بشوم. چندتایشان در صبح برنامه‌ی جزیره‌ی هنگام داشتند. کمی چانه زدم که همراهشان تا هنگام بروم. توافق کردیم و ساعت شش صبح فردا جلوی درب هتل بودیم.
در مسیر اسکله‌ی کندالو ایستادیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم

قایقها در اسکله منتظر به صف بودند

ماهیگیرها برای صید آماده می‌شدند

ماهیگیرها

سلام بر آبی دریای جنوب! آنهم ساعتی بعد از طلوع آفتاب. ماهیگیرها قایقهایشان را آماده می‌کردند و مسافرهای جزیره، دانش‌آموزان و دکتر، از قایقی که آمده بود پیاده شدند تا بعد ما سوار شویم. قایق تندرو هوای خنک روی دریا را شکافت و مسافت بین ایستگاه کندالو و جزیره‌ی هنگام را در زمان کوتاهی طی کرد. کسی که قایق را می‌راند نگهبان منطقه بود. لهجه‌اش شبیه به افغانها بود. در راه برگشت که با او صحبت کردم می‌گفت قشمی‌ست، اما بخاطر قیافه‌اش همه می‌گویند که سرحدّی‌ست. سرحدّی اصطلاحی‌ست که قشمی‌ها سایر ایرانی‌ها را به آن می‌خوانند
وقتی ما به روی خاک قدم گذاشتیم، هنگام، هنوز در خواب رخوت‌آلودی به سر می‌برد. مغازه‌ها تعطیل بودند و اتاقکهای ساخته شده از شاخه‌های نخل بی‌حرکت و بی‌جنبش روبروی دریا صف کشیده بودند. همسفرها هر کدام به کاری مشغول شدند. یکی به غواصی در سطح دریا پرداخت، دیگری فرصت را غنیمت شمرد و بی‌خوابی شب گذشته‌اش را جبران کرد و همسفر سوم به همراه پیرزنی که کنار نوار ساحلی صدف جمع می‌کرد به غرفه‌ی او رفت تا کمی خرید کند. من روبروی قایقی که از آن تنها اسکلت فلزی زنگ‌زده باقی مانده بود به تماشای دریا نشستم.
بقایای کشتی که می‌گفتند از زمان پرتغالیها آنجا مانده

هنگام برای من بسیار کند جلو می‌رفت. همه چیز در یک سکون و سکوت شرجی فرو رفته بود. خانمی با یک بشقاب زمین را می‌کاوید. رفتم و سلام دادم. پرسیدم دارید چه کار می‌کنید؟ گفت طعمه جمع می‌کنم. پرسیدم روی قایق ماهی می‌گیرید؟ گفت نه، همین‌جا جلوی غرفه‌ام. روزهای بی‌مشتری و کسل‌کننده را با ماهیگیری و فعالیتهای دیگر پر می‌کرد. دستهای سالخورده‌اش شن را با کمک بشقاب جابجا می‌کرد تا کرمهای خاکی را بیرون بکشد. پرسیدم آیا خانمها هم روی قایق ماهیگیری می‌کنند؟ گفت البته، خانمها همه کار انجام می‌دهند.
خانمی در حال کند و کاو در شن ساحلی بود

با بشقاب شن را جابجا می‌کرد و کرمها را در قوطی حلبی می‌گذاشت. 

در حال جابجا کردن قایق به داخل دریا بودند

جوانی که این خرچنگ را به من نشان داد بسیار ساکت بود. 

چند جوان قایقی را برای انداختن به آب آماده می‌کردند. با یکی‌شان گرم صحبت شدم. هنگامِ کهنه چطور می‌شود رفت؟ گفت با قایق، یا با تاکسی. پرسید به تماشای دلفین‌ها رفتید؟ گفتم هنوز نه. نمی‌دانم بروم یا نه. گفت همه برای تماشای دلفین‌ها به هنگام می‌آیند. الان صد و شصت قایق در جزیره وجود دارد که گردشگرها را به تماشای دلفین‌ها ببرد. اگر خواستید بروید بگویید تا ببینم الان کی توی نوبت است. سر تکان دادم و گفتم باشد. تماشای دلفین‌ها می‌توانست جذاب باشد اما من دنبال کار دیگری بودم
وقتی برای صرف صبحانه راهی رستوران دلفین شدیم ساعت حدود ده صبح بود. فروشنده‌ها و ماهیگیرها به نوار ساحلی آمده بودند و  جنب و جوش مختصری حال خواب‌آلوده‌ی فضا را به هم زده بود. همسفرها برایم از افشین هنگامی گفته بودند. از کسی که ایده‌ی تماشای دلفین‌ها را پروراند و با وجود تمسخر اهالی به مرحله‌ی عمل درآورد. حالا صبحانه‌ی قشمی برای ما تدارک دیده بود، و با اینکه خیلی دوست داشتم با او آشنا بشوم، رخوت ساحل هنگام مرا به حرکت وا داشت. برای جبران محبت خانمهای صاحب رستوران، از غرفه‌ی اشیاء صدفی‌شان کمی خرید کردم و بعد از خداحافظی با گروه همسفران که حالا بزرگتر شده بود، به راه افتادم که ببینم سفر مرا به کجا می‌برد.
تدارکات صبحانه را می‌دیدند


برای درست کردن نان تموشی آماده می‌شد

خمیر را با دست دور تابه می‌گرداند تا لایه‌ی نازکی کل سطح تابه را بگیرد

اضافه‌ی خمیر را برمیداشت

سوراغ نوعی سس محلی‌ست که از ترکیب ماهی نمک‌سود شده و نوعی خاک قرمز رنگ درست می‌شود. 

بیرون از رستوران سوغاتهای صدفی میفروختند


ظاهرا در هنگام، سفر قادر نبود مرا به جای دوری ببرد. می‌خواستم به هنگامِ کهنه بروم، روستای قدیمی جزیره‌ی هنگام که سالها پیش اهالی یکمرتبه ترکش کردند و به آنطرف آب رفتند. راننده‌ی تاکسی برایم داستان این مهاجرت دسته جمعی را گفت و با گفتن اینکه الان دیگر فقط سه چهار خانواده در آن منطقه زندگی می‌کنند سعی کرد مرا متقاعد کند که هنگامِ کهنه ارزش دیدن ندارد. نهایتا بر سر کرایه به توافق نرسیدیم. شصت هزار تومان به نظرم زیادی دندان‌گردی بود. نهایتا تصمیم گرفتم به قشم برگردم
یک ساعتی را در زیر سایه بان و در کنار جمع قایقرانان نشستم و به سکوتشان، صحبت کردنشان با یکدیگر، و روابطشان توجه کردم. خواب آرامِ هنگام، آنها را هم در آغوش گرفته بود و از این جمع مردها، اتفاق خاصی ظاهر نمی‌شد. آنها جلوی من و رو به دریا نشسته بودند و به جابجایی بار و مصالح از اسکله و وانتهای آبی رنگ به داخل قایقها می‌نگریستند. راننده‌ی قایقی که نوبتش بود پیاده شد، کمی با مسافرش چک و چانه زد، بعد به اینطرف آمد و موتور سیکلت شخص دیگری را قرض گرفت تا مسافر را به مقصدش برساند. سکون اسکله‌ی هنگام در زیر آفتاب داغ، به سراب بیشتر شبیه بود. راننده‌ی قایق با موتور برگشت، و به من گفت می‌بینی که مسافر نیست. گفتم من شکایتی ندارم. چند دقیقه بعد آمد و گفت برویم. مسافر نمی‌آید. سوار شدم و قایق حرکت کرد، اما دوباره به ساحل برگشت چون قایق دیگری طناب به دریا انداخته بود و ممکن بود طناب کلفت به پره‌های قایق موتوری بگیرد و مشکل ایجاد کند. یکبار دیگر قایق به جلو رفت و به عقب برگشت تا سه چهار پسربچه‌ی فرز و چابک، مثل لشکر مورچه‌ها اسکله را ترک کنند و به قایق بیایند. در آخرین باری که قایق به اسکله برگشت، زوج جوانی نیز سوار شدند. عاقبت طلسم شکست و هنگام دستهایش را باز کرد تا قایق به سمت قشم روان شود.  
****************************************
حدس زدم باید یک قبرستان قدیمی باشد و حدسم درست بود

آفتاب ظهر با شدت می‌تابید، داشتم از کوچه‌های سربالایی در بافت قدیم طبل بالا می‌رفتم. آن پایین به زمین وسیعی برخورده بودم که به یک گورستان متروکه شباهت داشت. از پیرمرد که کنار بساط سبزی فروشی‌اش نشسته بود پرسیدم این قبرستان چقدر قدمت دارد؟ پیرمرد گفت دویست سال، شاید هم بیشتر. در این دو سه روز متوجه شدم که مردم محلی نسبت به تاریخ جزیره دقت کافی ندارند. وقایع مختلفی را که از نظر زمانی با هم نمی‌خوانند، به هم ربط می‌دهند، مثل قدمت چهل پنجاه ساله‌ی که به مسجد جامع طبل نسبت می‌دادند.
پیرمرد گفت از چی عکس می‌گیری؟

صخره های رسوبی بخشی از دیوار خانه را تشکیل داده

بافت قدیم طبل هنوز خانه‌هایی دارد که با روی هم چیدن سنگ ساخته شده اند
مسجد نور در بالاترین نقطه طبل

در بالاترین نقطه‌ی روستا، مسجدی با نام مسجد نور قرار داشت. در مسجد نور، مثل همه‌ی مساجد اهل تسنن، باید کفشها را در درگاه درآورد و پا را در وضوخانه شست. اما اینجا با چیز دلنشینی مواجه شدم. نمازگزارها جلوی درگاه یا حتی همان بیرون دروازه‌ی مسجد کفشا را از پا می‌کندند و وارد وضوخانه می‌شدند
این دربی ست که به وضوخانه باز می‌شود

در وضوخانه پاهایم را می‌شستم.

بعد از شستن پا به ایوان و زیر سایه رفتم تا از گرمای شدید در امان باشم. امروز هوا به شدت گرم شده بود، خورشید با تمام وجود داشت خودی نشان می‌داد و صعود تا بالاترین نقطه‌ی شهر نفسم را بریده بود. حصیر لوله شده را کمی باز کردم و روی آن نشستم. وقتی نماز تمام شد، نمازگزارها تک تک بیرون آمدند، و بیشترشان از دیدن غریبه‌ای که بیرون در روی حصیر نشسته تعجب کردند. دو پسر بچه آنقدر محو تماشای من شده بودند که فراموش کردند کفشهایشان را پای کدام درگاه درآورده‌اند. پسر کوچکتر چندبار از پشت دیوار سرک کشید. دوربینم را آماده کردم تا اینبار که سرک می‌کشد عکسی شکار کنم. شاید قصد مرا فهمید چون او را در حال قدم زدن در بیرون از محوطه‌ی مسجد دیدم، در حالی که هنوز نگاهش به من بود!
از متولی مسجد پرسیدم آیا درب مسجد را قفل می‌کند؟ گفت نه، دروازه‌ها بازند. بعد پرسید غذا خورده‌ای؟ در جواب پرسیدم آب آشامیدنی کجاست؟ به همان فضای وضوخانه اشاره کرد و گفت آن پشت است. پس از رفتن او من بودم و یک مسجد در بلندترین تپه‌ی طبل. ساعتی آنجا نشستم تا حالم بهتر شود. آب خنک از آبسرد کن مسجد برای فروکش حرارت بدنم بهترین دوا بود. بالاخره از جا بلند شدم و از مسجد بیرون رفتم
از یکی از پنجره‌های خانه‌ها صدایی آمد- hello      نگاه کردم و صاحب صدا را پیدا کردم. دستی تکان دادم و راه افتادم. دو دختر نوجوان بدنبال من از خانه بیرون آمدند، به خیال اینکه من خارجی هستم. دست تکان دادند که بیا. به طرفشان رفتم و گفتم سلام. من که خارجی نیستم. حالا چرا خجالت می‌کشی؟ دختر خجالتی انکار کرد. دختر دیگر گفت دیدمتان که داشتید می‌رفتید، گفتم صدایتان کنم. پرسیدند آب می‌خواهی؟ از کجا آمده‌ای؟ عروسی رفته‌ای؟
عروسی؟ نه. کجاست؟ 
دیشب بود. اما امروز هم هست. دارند آماده می‌شوند برای فردا. آن پایین، چراغانی کرده‌اند
خداحافظی کردیم و من از تپه پایین آمدم. چشمم به این بود که عروسی را پیدا کنم اما خبر خاصی نبود. سر یک کوچه پیرزنی را دیدم که چادر سبز رنگ روی سر و برقع مخصوص زنان طبل به صورت داشت. برقع (یا آنطور که خودشان می‌گویند، بُرکه) در هر منطقه‌ای متفاوت است. بر خلاف برقع‌های رنگین مینابی، برقع‌های قشم به مشکی می‌زند. در واقع وقتی که برقع نوست رنگ طلایی دارد و به تدریج در برابر آفتاب سیاه می‌شود. زن فروشنده‌ی صنایع دستی می‌گفت برای همین به شما برقع‌های مینابی می‌فروشیم چون انواع قشمی آن خیلی گران است
به پیرزن سلام کردم و پرسیدم اینجا عروسی دارند؟ با مهربانی گفت بله، برو در بزن! در را نشانم داد که جلویش کمی روبانهای تزیینی ریخته بود. نمی‌دانستم در بزنم یا نزنم. پیرزن داشت به خانه‌اش می‌رفت اما هر از چندی به من هم نگاه می‌کرد ببیند من وارد خانه شده‌ام یا نه. مادر عروس در را به رویم باز کرد
سلام. من شنیده‌ام اینجا عروسی دارید. مبارک باشد.         مادر عروس که لباس و چادر قرمز به تن داشت با خوشرویی مرا به داخل دعوت کرد تا بروم و حجله‌ی عروسی را ببینم. حجله اتاقی در خانه‌ی مادر عروس است که با آینه و کاغذ رنگی و روبان به طور کامل پوشانده شده، تختی در آن قرار دارد و به جز میزبانی شب عروسی، برای میزبانی از مهمانان  وقتی بعد از عروسی به دیدن عروس و داماد می‌آیند هم استفاده می‌شود. حجله‌ی این عروس هنوز کامل نشده بود
حجله‌ی عروسی پر است از آینه و رنگ

این حجله هنوز کامل نشده بود. یک حجله‌ی کامل چند روزی کار و معمولا چیزی حدود پانصدهزار تومان هزینه می‌برد که البته بعد از یک یا دو هفته، شخصی که حجله را ساخته بود به دنبال وسیله‌ها می‌آید تا آنرا در حجله‌ی دیگری استفاده کند. حتی در مکانهای دور افتاده هم می‌شود تبلغات حجله‌ی عروسی را روی دیوارها دید.
مادر عروس پرسید ناهار خورده‌ای؟ کمی این پا و آن پا کردم که بگویم نه. گفت بیا داخل که خنک بشوی. داخل اتاق سفره‌ی بلندی روی زمین پهن بود و عده‌ی زیادی در حال غذا خوردن بودند اما ورود من کسی را متعجب نکرد. این خانواده‌ی بزرگ آنقدر ساده مرا پذیرفته بود انگار که مدتهاست آشنایشان هستم. هنوز ننشسته ظرف غذای لذیذ از برنج و مرغ جلویم بود و قاشق و نوشابه و فلفل تند برایم فراهم شد. زنان جوان و خوشرو با من گرم گرفتند و در کمترین مدت احساس کردم در خانه‌ی یکی از اقوام نزدیک خودم هستم. پرسیدم شما خانواده‌ی عروس هستید یا داماد؟ تقریبا دسته جمعی پاسخ دادند عروس. پرسیدم خانواده‌ی عروس در عروسی چه کار می‌کند؟ پسر خانواده و برادر عروس با خنده گفت فقط می‌رقصد
واقعیت این است که خانواده‌ی عروس در عروسی‌های قشمی کاری جز جشن گرفتن انجام نمی‌دهد و خانواده‌ی داماد است که مسئولیت همه چیز را بر عهده دارد. عروسهای قشم طلای فراروان هدیه می‌گیرند و این مراسم دریافت النگوهای طلا از همان شب خواستگاری و حلقه شروع می‌شود. همچنین خانواده‌ی داماد موظف است که برای عروس «ساخت» تدارک ببیند. «ساخت» به یک سری کامل لباس و کفش و عطریات و هدایای دیگر اطلاق می‌شود که باید از طرف خانواده‌ی داماد به عروس پیشکش شود. این لباسها شامل ده تا بیست دست شلوار بندری‌ست که مادر داماد باید سوزن دوزی کند و با شک و زری آنرا تزیین کند
بعد از اینکه سفره‌ی ناهار جمع شد و من با خانواده‌ی عروس گرم صحبت بودم، «ساخت» این عروس را برایم آوردند تا به نمایش بگذارند. دو چمدان که با روبان تزیین شده بودند به همراه چندین سبد بزرگ و یک چوب لباسی که با پیراهن‌های آماده سنگین شده بود جلوی چشمم باز شدند و باز شدند تا تقریبا تمام کف اتاق را گرفت! دخترها با علاقه شلوارها را از توی چمدان بیرون آوردند و کفشهای توی سبدها را نشان دادند و پیراهن ها را روی چوب لباسی جابجا کردند تا من همه را ببینم. یکی از سبدها با عطر و صابون معطر و کرم‌های خوش‌بو پر شده بود.
در همان ابتدای ورودم به خانه پرسیده بودم که آیا اجازه می‌دهند عکاسی کنم؟ و آنها مخالفت کرده بودند. پس من هم درب دوربین را بسته، آنرا کنار گذاشته بودم تا خانواده به من اعتماد داشته باشد و یک عکس ناخواسته ناراحتشان نکند. برای عکس گرفتن از «ساخت» دوربین را برداشتم و همه از سر راهم کنار رفتند تا توی عکسها نباشند. چند عکسی از «ساخت» گرفتم و درب دوربین را گذاشتم و آنرا به دست برادر عروس دادم تا عکسهای سفرم را به همراه دیگران ببیند.
تعدادی از پیراهن‌ها و شلوارها و روسری‌ها که دو چمدان و یک رخت آویز را پر کرده بودند 

تفاوت نقش شکها و زری‌ها را می‌بینید؟


می‌گویند داماد باید همه‌ی وسایل را برای عروس مهیا کند، و بیش از همه‌ی اینها طلا بیاورد.

پدر و مادر عروس بسیار با محبت بودند و با من طوری حرف می‌زدند انگار من خواهرزاده‌شان باشم. پدر عروس که بسیار در روز عروسی دخترش شادمان بود، حواسش بود که به من چای و زنجبیل و همچنین قهوه عربی برسد. مادر عروس برقع خودش را درآورد و روی صورت من بست و گفت با این عکس بگیر. بعد حتی چادر قرمز رنگ خود را داد تا روی سرم بگذارم و قشمی شوم. وقتی مانیا بعدا به من توضیح داد که برقع چه مفهوم بزرگی برای زن قشمی دارد، که حجاب محسوب نمی‌شود، بلکه عفت زن قشمی‌ست، این حرکت مادر عروس بیش از پیش برایم عزیز و گرانمایه شد.
برقع مادر عروس روی صورت من. وقتی کمی آنرا جابجا کرده بودم متوجه شدم که چقدر در هویت فرهنگی زنان قشم نقش دارد. نه فقط شکل برقع، بلکه محل قرارگیری‌اش روی صورت نشان می‌دهد که این زن از کدام قسمت جزیره آمده.

مادر عروس به من گفت برو دستت را حنا بگذارند. گوشه‌ی اتاق دو نفر نشسته بودند، منتظر، تا جمیله‌ی زیبا روی دستهایشان نقش حنا بگذارد. رفتم تا کار جمیله را ببینم. به نظرم چهارده یا پانزده ساله بود. با نگاهی پر از آرامش و لبخند مهربانی بر لب. به من گفت دستت رابده، فقط برای دو انگشت می‌کشم. دستم را به جمیله دادم و نگاهش کردم، که چه با دقت و سلیقه قیف حنا را به حرکت در می‌آورد و روی دستم نقش حنا می‌گذاشت.
محو تماشای جمیله بودم که روی دستم نقش حنا می‌گذاشت.

خانمها مرا تشویق کردند که به اتاق دیگر بروم، جایی که داشتند برای عروس حنا می‌گذاشتند. اتاق کوچک بود و جز زیر انداز وسیله‌ی خاصی در آن نبود. عروس با لباسی سبز رنگ و بدون آستین، با خشابه‌ی سیاهرنگ به صورت در میان دو زن دیگر نشسته بود و از صورتش جز چشمهای آرایش کرده‌اش پیدا نبود. از سر شانه تا مچ عروس با حنا نقش و نگارهای زیبا کشیده شده بود و زن هنرمند که این نقش‌ها را آفریده بود حالا داشت روی مچ دست طرح گل می‌زد. من محو تماشای کل این زیبایی بودم. از عروس شانزده‌ساله‌ای که تنها چشمهای خمارش پیدا بود تا دستهای هنرمندی که به استادی روی پوست سبزه‌ی این دختر جوان نقش می‌کشید. برای عروس آرزوی خوشبختی کردم و به اتاق دیگر برگشتم، که حالا موسیقی شاد از تلویزیون در حال پخش بود و خانواده به من اصرار می‌کردند که باید در جمعشان برقصم! دختر بچه‌ها برای رقص داوطلب شده بودند و زنهای جوان خجالتی سعی می‌کردند دیگری را به میانه‌ی میدان بفرستند و خودشان از جا تکان نخورند. فضا پر از شادی و طرب بود و وقتی مادربزرگ عروس برای رقصیدن وسط آمد هلهله از جمع برخاست.
ساعتی بعد، وقتی خواهرهای عروس داشتند از رسم و رسوم عروسی برایم می‌گفتند، تصمیم گرفتند برایم باسِنَک بخوانند تا من که نمی‌توانستم برای شب حنابندان پیششان بمانم با رسم این شب آشنا شوم. دو نفر، توی صورت هم نگاه می‌کردند و اشعار را با ریتم آهنگین می‌خواندند... سه نفر، در گروه دوم تکرار می‌کردند...
«ــــبسم الله الرحمن الرحیمــــــــــــــبسم الله الرحمن الرحیمـــــ»...






۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

یه کمی گپ خودمانی

سلام دوستانم.
ممنونم که هنوز میایید و می‌خونید. جاتون در سفر قشم بسیار بسیار خالی بود (البته به جز اونهایی که با ما بودند). 
تو این سفر ما بیست و پنج وبلاگ سفر نویس بودیم، البته به جز کادر اجرایی و داورها و غیره که اونها هم اغلب وبلاگ نویس بودند. یه اتفاقی که توی این سفر (در کنار تمام جاذبه‌های بی‌نظیر قشم) افتاد این بود که این گروه یه مقدار نسبت به نوشتن بیشتر فکر کنه. حداقل اینکه خود من به فکر فرو رفتم که چرا این مدت وبلاگ نویسیم کمتر شده. چرا وبلاگها رو کم‌کم به فراموشی می‌سپریم، چرا هر کاری که شروع می‌کنیم نیمه‌های راه رها می‌کنیم، چرا بهونه میاریم که عمر وبلاگ نویسی سر اومد و .... 
درسته که با پر رنگ شدن رسانه‌های دیگه، مثل اینستاگرام و کانالهای تلگرام یه مهاجرت جمعی به اون رسانه‌ها اتفاق افتاده، اما هنوز برای وبلاگ و دل‌نوشته جا هست. تو وبلاگهای غیر ایرانی که من دنبال می‌کنم، شاید نصف اونها هم مهاجرت کردند به شبکه‌های اجتماعی، اما نصف دیگه هنوز می‌نویسند، هنوز خواننده رو به هیجان میارن و هنوز خلاق هستند.
حداقل چیزی که این سفر برای من داشت این بود که دوباره به نوشتن توجه کنم. اینکه نگذارم هیجانهای دیگه، استرس کار، شلوغی گروههای عریض و طویل تلگرام، سادگی کار با اینستاگرام و غیره من رو از نوشتن دور کنه. نه فقط وبلاگ، بلکه بحثهای جدی‌تر. با خودم تصمیم  گرفتم که پام رو روی ترمز بگذارم و با سرعت سرسام آور شبکه‌های اجتماعی جلو نرم. البته این کار رو با بستن فیس‌بوک در دو سال پیش شروع کردم. بر خلاف تصورم، دلم برای فیس بوک تنگ نشده. یه جایی پس ذهنم یاد دوستانی می‌افتم که توی سفر با هم آشنا می‌شدیم و بعد در فیس‌بوک همدیگه رو دنبال می‌کردیم، اما فیس‌بوک داشت من رو روی موج خودش می‌برد، به دنیایی از داستانها و حرفها که به هم هیچ ربطی نداشتن و ذهن من رو که نمی‌تونه خیلی راحت متمرکز بشه مشوش می‌کردن. 
تو این سفر با کسانی که دغدغه‌شون سفر بود گپ زدیم، خاطره تعریف کردیم، به هم راهکار دادیم، همدیگه رو تشویق کردیم، گاهی به هم حسادت کردیم. وقتی حسین عبداللهی از سفرش تو چهارده سالگی تعریف می‌کرد من لبخند می‌زدم، اما وقتی که تو داستان سفرش از مرز ترکیه و سوریه رد شدند و اسم شهر حلب رو آورد جگر من آتیش گرفت. دیدن حلب یکی از آرزوهای من بود و حسین، یک هفته از دوران نوجوانیش رو توی این شهر تو یه خانواده‌ی سوری مهمان بود و با بچه‌های کوچه فوتبال بازی می‌کرد و شهر رو تجربه می‌کرد. الان که دارم این رو می‌نویسم اشکهام سرازیر شده، برای شهری که نمی‌دونم کی می‌تونم به دیدنش برم، و هیچ نمی‌دونم وقتی که بتونم ببینمش، به چه شکلی در اومده. 
هر کدوم از ما دغدغه‌ای اینچنینی داریم، که وقتی درباره‌ش می‌نویسیم، قلبمون از هیجان می‌زنه، تمام صورتمون از لبخند پر می‌شه، یا اشک می‌ریزیم. این‌ها رو نمی‌شه در ۱۴۰ کاراکتر توییتر بیان کرد، اینها رو شاید بشه در غالب یک عکس کمی توضیح داد، اما هنوز جا برای بیرون ریختن احساسمون درباره‌ی یک مکان خاص، یک شخص خاص و یک مطلب خاص وجود داره. بیاین بازهم وبلاگ نویسی رو رونق بدیم. بازهم روزمره نویسی کنیم. مطالعه کنیم. فکر کنیم. 
این مطلب آخر که راجع به قشم نوشتم قراره که ویرایش بشه و در یک یا چند قسمت آپلود بشه. ضمنا الان به طور جدی دنبال دامین و هاست هستم که وبسایت راه بندازم و اگر کسی در این زمینه می‌تونه کمک فکری برسونه ممنون می‌شم. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

برای اردیبهشت نازنین

سرم را برده بودم جلوی پنجره و در نسیم خنک صبحگاهی چشمهایم به خواب می‌رفت. چشمهایم را که باز کردم، تهران با همه‌ی جنب و جوشش آن پایین بود. لبخند زدم و صدایی در درونم گفت: چه خوشبختم...
امسال به بهترین شکل آغاز شده. امسال بعد از سالهای طولانی تنهایی در متن خانواده بودم، در سر و صدا، در شوق دید و بازدید، در حضور... این حضور بود که بهترین عید سالهای سال را رقم زد. 
نمی‌دانم برای شما هم اتفاق افتاده که صدا بزنید خاله، و سه نفر با هم جواب بدهند جانم؟ برای من اتفاق نیفتاده بود، همیشه حداقل یکی از خاله‌ها جای دیگری بود، و امسال می‌توانستم در این خوشبختی غرق شوم و بی‌دلیل صدا بزنم خاله، تا خودخواهانه از سه نفر جواب بگیرم! چه خوشبختی کودکانه‌ی دلنشینی...
این روزها، در خیابان که می‌روم، یکمرتبه رایحه‌ی گلها متوقفم می‌کند. می‌ایستم و ریه‌هایم را پر می‌کنم از عطر گلها. یاد سعدیه‌ی شیراز می‌افتم، که دلم می‌خواست حال و هوایش را درشیشه‌ای بزرگ پر کنم و دربش را محکم ببندم برای روزهای خاکستری. من همیشه پاییز و زمستان را دوست داشته‌ام، اما امسال بهار ذره ذره خودش را در من جا کرده. 
کاش این حس خوب روزهای اردیبهشت با ما بماند...

هر جا که هستید، دلتان گرم باشد. 

۱۳۹۵ فروردین ۳۰, دوشنبه

راز شیراز

از صبح می‌گفتم امروز باید برویم مسجد نصیر‌الملک را ببینیم. جور نمی‌شد. شده بودم مسئول گرداندن گروهی که زیاد هم به حرفهایم گوش نمی‌داد. خاله‌ی کوچکتر که بعد از پانزده سال آمده بود ایران، عزیز همه بود. وقتی هم که جایی برای خرید کردن گیر می‌کرد من بعد از چند بار تذکر که وقت برای بازدیدها را از دست می‌دهیم کوتاه می‌آمدم. بالاخره بعد از پانزده سال برگشته بود ایران، آنهم بعد از مبارزه و پیروزی بر بیماری. حقش بود هر چه صنایع دستی و چیزهای قشنگ که دلش می‌خواهد بخرد و با خودش ببرد. اما دلم نمی‌آمد همه‌ی وقتش را در بازار وکیل و انتخاب اجناس بی‌کیفیت بگذراند. 

رفتیم باغ ارم. از همان جلوی سر در ژست گرفتن‌ها و عکس انداختن‌ها شروع شد. رفتم به تک‌تکشان گفتم جلوی عمارت که رسیدید بایستید می‌خواهم برایتان از باغ ایرانی بگویم. گروه متشکل شده بود از اعضای فامیل که هنوز در ایران ساکن بودند، به اضافه‌ی دو  تا خاله‌ها و شوهر خاله وسطی که برای عید آمده بودند ایران. با این خانواده‌ی بزرگ، در بهترین زمان به شیراز آمده بودیم. هفته‌ی سوم فروردین، درست بعد از بازگشت سیل مسافرهای نوروزی به شهرهایشان. شیراز انگار سبک شده بود. همه‌جا پر گل بود و فواره‌ی بزرگ جلوی عمارت باغ، با بازی آب به طروات فضا می‌افزود. 

در پای عمارت باید صبر می‌کردم خاله‌ی کوچک سر به هوا هم به گروه برسد، وگرنه باید همه‌ی توضیحاتم را دوباره تکرار می‌کردم. مثل دختر بچه‌ی چهار ساله‌ی بازیگوشی به سمت ما آمد، دو واقع من چهار سالگی دختر دومش را در وجود دوباره جوان شده‌اش می‌دیدم. یک گوشش به من بود و باقی حواسش به اطراف که چیزی را از دست ندهد. برایشان از طراحی باغ ایرانی گفتم و از فلسفه‌ی پشت آن. از تجربه‌ی باغ بهشت در گرمای ماهان و اصفهان و کاشان تعریف کردم، بعد گفتم راس ساعت دوازده در همین نقطه دور هم جمع بشویم تا به جاهای دیگر هم برسیم. 

نزدیکیهای ساعت یک بود که بالاخره از آنجا بیرون آمدیم. به سعدیه رفتیم، که از همان پایین خیابان پیدا بود و از همان‌جا قربان صدقه‌ی صاحبش می‌رفتم. زودتر از بقیه از مسیر بالا آمدم تا به خدمت پادشاه سخن بروم. حال عجیبی بود، رسیدن به جایی که انگار در آن قلب شاعر هنوز می‌تپید. اشعار چهار گوشواره‌ی بنا را با صدای بلند می‌خواندم و عشق می‌کردم. در رواق منتهی به مقبره‌ی شوریده و در آن آبی زلال غرق شدم. در روبرو، یک درخت نارنج به بهار نشسته بود و هر از چندی به فضا عطر می‌پاشید، عطری که با نسیم بهاری می‌رفت و می‌آمد. آنجا بود که آواز از درونم برخاست و در فضای زیبا و عطرآگین آن به رقص درآمدم. 

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیـونـد روح کردی پیغـام دوسـت دادی
بـر بوستـان گذشتی یا در بهشـت بودی
شاد آمـدی و خرم فرخنده بخـت بادی
تا مـن در این سـرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر مـن چون سـرو بایستـادی
ایدون که می‌نمـاید در روزگـار حسنـت
بس فتنـه‌ها بزایـد تو فتنـه از کـه زادی
اول چـراغ  بـودی آهستـه شمـع گشتی
آسـان فـرا گرفتـم در خـرمـن اوفتـادی
خواهم‌ که بامدادی بیرون روی به صحرا
تـا بوستـان بـریـزد گـل‌هـای بامـدادی
یـاری که با قرینـی الفـت گرفتــه باشـد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمـت بمیرم شـادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی
جایـی که داغ گیــرد دردش دوا پذیـرد
آنسـت داغ سعـدی کاوّل نظــر نهـادی

 

کاش می‌شد حال این حضور را برای همیشه در دل نگاه داشت.

از سعدیه راهی باغ دلگشا شدیم، اگر چه باغ را باید در طراوت هوای خنک عصر تجربه کرد، اما عمارت آن به تالار آینه‌ای مزین بود که هر کس به آن وارد می‌شد بی‌اختیار شاد می‌شد. این اتاق بی اسباب آنقدر از انرژی های مثبت آکنده بود که لب هر بازدیدکننده‌ای را به خنده باز می‌کرد. شاید یک ساعتی در آن اتاق به عکس انداختن از همدیگر و صحبت و خنده مشغول بودیم. در طبقه‌ی بالای عمارت که موزه‌ی رادیو برپا شده بود، به اتاق دلبازی برخوردم که نمی‌شد از آن دل کند. واقعا که این باغ و عمارت نام برازنده‌ای داشتند. 

گفتم حالا باید برویم به مسجد نصیر‌الملک. دوتا تاکسی گرفتیم، اما راننده‌ها ما را جلوی نارنجستان قوام پیاده کردند. خانواده می‌خواست این بناهای تاریخی را هم ببیند. تصمیم گرفتم که به خانه‌ی زینت‌الملک برویم که کوچکتر بود، شاید می‌توانستیم به موقع به مسجد برسیم. کوچک؟ ولی مگر می‌شد از خانه‌ای به این زیبایی دل کند؟ در خانه‌ی زینت‌الملک رنگ و نور در هم می‌آمیخت و ما را در ضیافت شاهانه‌ی خود مهمان می‌کرد. چرا باید برای وقت که به سرعت از چنگم می‌گریخت خودم را ناراحت می‌کردم؟ در شاه‌نشین نشستم و جذب فضا شدم. اینجا، سکوت بود که از پنجره‌ها عبور می‌کرد و صدای گنجشکها که در حیاط کوچک به بازی مشغول بودند. با نزدیک شدن به عصر تعداد بازدیدکننده‌ها به حداقل رسید و درحالی که خانواده به خرید صنایع دستی و بازدید از موزه مشاهیر فارس در زیرزمین مشغول بود من فرصت داشتم که شاه نشین را از آن خود کنم و ذره‌های نور رو رنگ را به خاطر بسپارم.

بالاخره به مسجد نصیرالملک رسیدیم. مسئولین گفتند فقط بیست دقیقه فرصت دارید. خانواده از من شرح و توضیح می‌خواستند. گفتم اینجا زیباترین مسجد شیراز است. بروید و عکس بیاندازید تا تعطیل نشده. با این حرف آنها را مثل گنجشکها در فضای باز رها کردم تا فرصت داشته باشم چشمهایم را از زیبایی پر کنم. حیف که اینبار هم صبح به مسجد نرسیده بودم تا در بازی خورشید با پنجره‌ها سهیم باشم. اعضای فامیل هر جا مرا می‌دیدند زبان به تمجید باز می‌کردند و من تنها لبخند می‌زدم. 

اینکه دیر به مسجد آمدیم اتفاق خوبی بود. خانواده فهمید که باید برنامه‌ریزی زمانی‌ای که انجام داده‌ام را جدی بگیرند و همین باعث شد که در روز بعد بتوانیم هم به پاسارگاد برویم، هم نقش رستم را ببینیم و هم به تفصیل با تخت جمشید آشنا شویم. سومین بار بود که به تخت جمشید می‌آمدم و مثل هر دو بار گذشته شکرگزار بودم که چنین فرصتی دست داد. 

اما برگردیم به شب، که بعد از مسجد نصیرالملک گفتیم به حافظیه برویم. همه خسته بودند اما می‌خواستند از این سفر چهار روزه نهایت استفاده را ببرند. تا به خانه برویم، آبی به سر و صورت بزنند و لباس تمیزی بپوشند زمانی گذشت. در وبسایت جستجو کردم و به اشتباه خواندم که حافظیه بیست و چهار ساعت شبانه روز باز است، در حالی که این ساعات تنها برای ایام نوروز بود. به هر حال، تا شامی بخوریم و به حافظیه برویم ساعت ده و نیم شب بود. سرباز سر پست به ما گفت خیلی دیر آمدید که. گفتیم مگر بیست و چهار ساعته باز نیست؟ گفت پس خیلی خیلی دیر آمدید. آن ساعات برای عید بود. خانواده به خواهش و تمنا روی آورد: از راه دور آمده‌ایم، خسته‌ایم، فردا هم شیراز نیستیم، ترو بخدا... سرباز رو به دختر دایی من پرسید از کجا آمده‌اید؟ ما همه جواب دادیم گرگان. دروغ هم نگفته بودیم، دختردایی‌ام ساکن گرگان است. گفتم اینطرفی‌ها هم از ساری آمده‌اند. سرباز کمی فکر کرد و بعد گوشی تلفنش را برداشت و به مافوقش زنگ زد. هر چه ما به او گفته بودیم به مافوقش گفت. مافوقش نرم شد. گفت باشد. فقط پنج دقیقه. ورودی را هم تمام و کمال ازشان می‌گیری. من اعتراض کردم که پنج دقیقه دیگر چه ورودی‌ای؟ پنج دقیقه ما حتی به پله‌های آرامگاه هم نمی‌رسیم! با چانه زدن وقت را به ده دقیقه افزایش دادیم و و جوان سرباز ما را سرشماری کرد. بعد آمد و در را باز کرد. من هنوز باور نمی‌کردم که حافظ اینطور اختصاصی ما را به حضور پذیرفته باشد. آن باز شدن درب و ظاهر شدن گنبد آرامگاه بدنم را به لرزه انداخت. به خانواده گفتم بروید حالش را ببرید. اما حال مرا تنها خود لسان‌الغیب می‌دانست و بس.
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نـداریم و فکنـده‌ایم دامـی
عجب از وفای جـانـان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بـار بهتـر ز هـزار پختـه خامـی
ز رهـم میفکن ای شیـخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشـای تیر مژگـان و بریز خـون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی 


باغ ارم

باغ ارم

سعدیه

باغ دلگشا

خانه زینت الملک

خانه زینت الملک

خانه زینت الملک

مسجد نصیرالملک

مسجد نصیر الملک

مسجد نصیرالملک

مسجد نصیرالملک

۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

نسخه‌ی سال نود و چهار را هم پیچیدیم

دنیا طوری چرخیده که برای استراحت به آلمان رفتم. معمولا این اتفاق برعکس بود و از آلمان به ایران می‌آمدم تا استراحت کنم. اما به هر حال این بار بهانه‌ی خوبی برای سفر داشتم و اگرچه توقع زیادی از این سفر نداشتم اما به معنای واقعی کلمه لذت وافر بردم.
چند روز اول سفر درگیر دفاع از پایان نامه بودم. اگرچه از نتیجه‌اش راضی نبودم، اما حالا جور دیگری به آن نگاه می‌کنم. مدتها بود که احساس می‌کردم هیچ کاری به پایان نمی‌رسد و همه چیز دارد نیمه‌کاره رها می‌شود، اما نوشتن پایان نامه در روزهای پر استرس و پر فشار و بعد سفری کوتاه برای دفاع نشان داد که نه، کارها می‌توانند به انجام برسند، و خوب هم باشند. نمی‌دانم این اخلاق پرفکشنیست دست و پا گیر آیا روزی رهایم خواهد کرد یا نه.
وقتی خودم را در آغوش سفر رها کردم، از خیابانهای برلین خداحافظی کردم و برای دیدن مینا به اشتوتگارت رفتم. از آنجا به هایدلبرگ که آرزوی دیدنش را داشتم رفتیم و با اینکه آسمانش ابری بود، گاهگاهی با اشعه‌های یواشکی خورشید از لابلای ابرها برایمان دلبری می‌کرد. اینجا بود که چشمهایم را از منظره‌های بسیار زیبا پر کردم تا با دل لبریز از آرامش از آن خداحافظی کنم.



پایان سفر کوتاهم به فرایبورگ بود، شهری که در تمام آلمان بیشتر از هر جای دیگر دوست دارم و از قدم زدن در خیابانهایش سیر نمی‌شوم. نمی‌توانستم در فرایبورگ بیش از دو روز توقف کنم اما همین دو روز هم برای تکمیل آرامش و پر شدن ذخایر انرژی مثبت کافی بود. شاید یکی از بزرگترین دلایل علاقه‌ام به فرایبورگ اشتراک این احساس با کسانی‌ست که دوستشان دارم.

سال جدید سال بسیار خوبی خواهد بود. به این مسئله ایمان دارم. از نوروزش که دوتا خاله‌هایم دارند به ایران می‌آیند تا عوض کردن شغل و شروع یک ماجراجویی جدید همه‌اش به من نوید سال بسیار روشن و خوبی می‌دهد. آرزویم این است که برادرم بتواند به ایران سفر کند، مادر و پدرم سلامت باشند و بتوانم ببینمشان، و بتوانم تمام کسانی که دوستشان دارم را به خانه‌ی کوچکم دعوت کنم. امیدوارم که بتوانم برنامه‌های عقب مانده و نیمه رها شده را به انجام برسانم و کارهای جدیدی که در ذهن دارم به انجام برسانم. 
برای شما هم آرزوی سال بسیار خوبی دارم. سالی با رنگهای روشن و هوای پرطراوت. سالی با موفقیتهای پیاپی و تبلور امید و مهربانی. سال بسیار نیکی داشته باشید.