۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

برای اردیبهشت نازنین

سرم را برده بودم جلوی پنجره و در نسیم خنک صبحگاهی چشمهایم به خواب می‌رفت. چشمهایم را که باز کردم، تهران با همه‌ی جنب و جوشش آن پایین بود. لبخند زدم و صدایی در درونم گفت: چه خوشبختم...
امسال به بهترین شکل آغاز شده. امسال بعد از سالهای طولانی تنهایی در متن خانواده بودم، در سر و صدا، در شوق دید و بازدید، در حضور... این حضور بود که بهترین عید سالهای سال را رقم زد. 
نمی‌دانم برای شما هم اتفاق افتاده که صدا بزنید خاله، و سه نفر با هم جواب بدهند جانم؟ برای من اتفاق نیفتاده بود، همیشه حداقل یکی از خاله‌ها جای دیگری بود، و امسال می‌توانستم در این خوشبختی غرق شوم و بی‌دلیل صدا بزنم خاله، تا خودخواهانه از سه نفر جواب بگیرم! چه خوشبختی کودکانه‌ی دلنشینی...
این روزها، در خیابان که می‌روم، یکمرتبه رایحه‌ی گلها متوقفم می‌کند. می‌ایستم و ریه‌هایم را پر می‌کنم از عطر گلها. یاد سعدیه‌ی شیراز می‌افتم، که دلم می‌خواست حال و هوایش را درشیشه‌ای بزرگ پر کنم و دربش را محکم ببندم برای روزهای خاکستری. من همیشه پاییز و زمستان را دوست داشته‌ام، اما امسال بهار ذره ذره خودش را در من جا کرده. 
کاش این حس خوب روزهای اردیبهشت با ما بماند...

هر جا که هستید، دلتان گرم باشد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر