۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

Neutzzele

نویتسله شهر کوچک جالبی‌ست. معروفیتش بخاطر کلیسای باروک زیبا و زردرنگش است و همچنین کارخانه آبجوسازی کنار کلیسا که چهارصدسال قدمت دارد و در گذشته تنها برای مصرف روزانه‌ی راهبها کار می‌کرد. امروزه این کلیسا و کارخانه‌ی آبجو سازی در شهر زیبا و فضای طبیعی اطراف آن به مقصد گردشگری مهمی در شرق آلمان تبدیل شده‌اند. نویتسله در مسیر قطار بین کوتبوس و فرانکفورت اودر قرار دارد. در واقع بازدید از آن هم در همان روز بازدید از فرانکفورت اودر انجام شد اما فراموش کرده بودم درباره‌اش بنویسم. 
از ایستگاه قطار به طرف کلیسا

دورنمای کلیسا و دریاچه‌ی روبروی آن

کلیسا 

کارخانه آبجوسازی مربوطه

از نمایی دیگر

و من هنوز از دیدن تاریخ روی دیوارها هیجان‌زده می‌شوم

کلیسای محلی کاتولیک سن مارین

ورودی کلیسا

همه‌ی بندگان آقا عیسی مسیح 

شلوغی طراحی داخلی این کلیسا بی‌نظیر است. تا بحال مانند آن را ندیده‌ام

همه جا گچبری و مجسمه و آب طلا

حواریون در حال نوشتن و فرشتگان در حال شلنگ تخته انداختن؟

منطقه‌ی قشر خاص

کاری که دوست داشتم انجام بدهم اما هنوز انجام ندادم مقایسه‌ی انسانشناختی و زیبایی شناختی
 تصویر مسیح و مریم در مناطق مختلف دنیاست.

تزیینات یکی از تالارها

نمای دیگری از برج کلیسا

و یک باغ رومی کامل با تمام ویژگی‌های آن پشت کلیسا قرار دارد

این یک کلیسای دیگر است، کلیسای پروتستان نویتسله در همسایگی کلیسای کاتولیک و در حال حاضر در حال تعمیر.
 اگر با این تور همراه نشده بودم نمی‌توانستم به داخل آن بیایم.

ترکیب رنگ نقش بسزایی در جلوه‌ی این گچبری‌ها داشته

کم نیستند نمونه‌های مکانهای مذهبی پرزرق و برق، درست در کنار همدیگر. جالب اینجاست که هر دو به یک خدا و یک پیامبر اعتقاد دارند،
 اما باید جلوی همدیگر قد علم کنند و به همدیگر اثبات کنند که خدایشان بهتر بوده

فضای پشت کلیسای پروتستان، که همانطور که می‌بینید از توی حیاط با کلیسای کاتولیک مربوط است

باغ رومی. به راحتی می‌توانستیم کلاس منظر فرهنگی در مورد باغ رومی را در این مکان برگزار کنیم
که آنهم بخاطر ناهماهنگی‌های دانشگاه انجام نشد

تمام المانهای باغ رومی رعایت شده‌اند

در نظر برخی این باغهای رومی نمونه‌ی عالی از نظم و ترتیب هستند، و برخی آنها را خسته کننده و یکنواخت می‌دانند. تفکر گروه اول به طراحی باغهای باروک و تفکر گروه دوم به طراحی باغهای انگلیسی انجامید.

نمای دیگری از کلیسای کاتولیک

آقا و خانم دوچرخه سوار سوغات کارخانه را در کیفها جاسازی می‌کنند
بسته‌بندی‌های کارخانه بسیار جالب توجهند

بطری مقدس!

Lübbenau Spreewald

بعد از دو روز برویم نرویم‌ها، بالاخره امروز راه افتادم بروم لوبناو. تعریفش را قبلا شنیده بودم و در بعد از ظهر گرم تابستانی راه افتادم به سمت ایستگاه قطار. لوبناو در مسیر قطار بین کوتبوس تا برلین، شهر کوچک و دلنشینی‌ست که بخاطر کانالهای آب و قایقهای چوبی و قدیمی‌اش معروف است. امروز در لوبناو فستیوال تابستانه برگزار می‌شد، پس فضای شهر کمی غیر عادی می‌نمود، اما با اینحال فرصت شد که در خیابانهای زیبا قدم بزنم و از تماشای گلدانهای گل جلوی در خانه‌ها، و فضای عمومی مردم‌پسندش لذت ببرم. البته دوربین بی‌نوا دارد نفسهای آخر را می‌کشد و وقتش شده بعد از پنج سال بازنشسته شود. 
موزه ی شهر

به سمت محل فستیوال

خانم مهربان در حال پخت برتسل
هر چه تند رفتم به این خانم با لباس صُربیها نرسیدم
 صُربها، بخش فراموش شده‌ای از سرزمین پروس هستند که این روزها تنها تعداد کمی از آنها باقی مانده‌اند. زبانشان ریشه‌ی اسلاوی دارد اما تعداد افرادی که به این زبان تکلم کنند اندک است. قسمت اعظم این انقراض، از زمان جنگ جهانی دوم شروع شد، که در آن صُربها آلمانی شناخته شده و زیر مجموعه‌ی وندیش قرار گرفتند که تغییرات اساسی در فرهنگ، پوشاک و زبان آنها پدید آورد. همچنین در زمان جدایی دو آلمان، درگیریهای بسیاری بین حکومت کمونیستی با مردم به شدت مذهبی منطقه اتفاق افتاد.
نمونه لباس صُربها را در این کارت پستال می‌توانید ببینید

چقدر این فضا جان می‌دهد برای تجمعات دوستانه

و قایقهای چوبی، موفق نشدم آنها را پر از مسافر ببینم

وسایل پذیرایی هم مهیاست
گردش در شهر به فضای کاخ لینار ختم شد، جایی که خانواده ی ایتالیایی لینار در قرن شانزدهم به آن نقل مکان کردند  و کاخ و محوطه‌ی عریض و طویلی برای خود دست و پا کردند. ساختمان کاخ در ابتدا قرون وسطایی بود اما بعدها به دوره رونسانس تغییر پیدا کرد. فضای سبز اطراف نیز طراحی باغ انگلیسی داشت و سعی شده بود که بیشترین شباهت با فضای دست نخورده‌ی طبیعی را داشته باشد. علاوه بر ساختمانها که آرم حمایت سپر آبی دارند، درختهای این باغ عظیم و با ابهت هستند. درختها همیشه مرا جادو می‌کنند. 
بخش دیگری از تاریخ این کاخ آنکه در سال ۱۹۴۴ یکی از نوادگان لینارها که ژنرال عالیرتبه‌ی ارتش نازی بود، در سوء قصد نافرجام به هیتلر دست داشت و باعث شد که کاخ توسط نازیها مصادره شود. بعد از جنگ و در حکومت آلمان شرقی کاخ به عنوان بیمارستان و باغ آن به عنوان پارک عمومی مورد استفاده قرار گرفتند. سرانجام پس از اتحاد دوباره‌ی دو آلمان کاخ خریداری شد و به هتل تبدیل شد. مجسمه‌های اشرافی که در زمان حکومت کمونیستی برای مصارف صنعتی ذوب شده بودند به شکل اولیه‌شان ساخته شدند و نامگذاری بخش‌های مختلف به نامهای اصلی‌شان انجام شد.
اسطبل در سمت چپ و مهمانخانه در سمت راست عکس، هر دو بخشهایی از هتل هستند

کاخ لینار، ورودی امروزی
نمای پشت کاخ. ورودی پشتی امروزه استفاده نمی‌شود
فضای باغ

ساختمان دیگری در محوطه که به عنوان رستوران استفاده می‌شود

نمای داخلی

ورودی از یک زاویه‌ی دیگر
و اما کاخ- هتل
به فضای جلوی کاخ نزدیک شدم. از رستوران فضای گذشتم و به سمت درب ورودی رفتم. در واقع چون هیچ تابلویی به نشانه‌ی هتل آنجا وجود نداشت قصدم این بود که بروم ببینم ساعات بازدید چه ساعاتی هستند. اما با یک تابلو با چهار ستاره برخوردم و تازه متوجه شدم اینجا هتل است. خوشحال شدم و رفتم تا درب ورودی را باز کنم. متاسفانه از درب ورودی عکس ندارم، در واقع کسی باید می‌بود تا از من در حال باز کردن دری دراز که دستگیره اش جلوی صورتم بود عکس بگیرد. عکس کمدی خوبی از آب در می‌آمد. وارد شدم و از تماشای فضای کاخ به وجد آمدم. با دو خانم کارمند خوش‌برخورد صحبت کردم و آنها گفتند البته که می‌توانم به همه جای کاخ سرک بکشم! جستجو آغاز شد.
یکی از راهروها

اگر کنجکاو بودید که ویترین سمت راست عکس قبلی چه بود، یک ویترین فروش عطر و لوازم بهداشتی به شکلی لوکس

این فضا مرا به خیالات شب نشینی‌های داستانی می‌برد

معمولا از دستشویی‌ها عکس می‌گیرم اما منتشر نمیکنم. این اما استثنا بود. تا بحال اتاق تعویض پوشک بچه با این سلیقه ندیده بودم.

و از پله ها بالا می‌روم

و همچنان بالا می‌روم
و باتری دوربین تمام می‌شود!!!!

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

ایستگاه

ذهنم کشش پرداختن به موضوعات پراکنده را ندارد. وقتی زندگی سرعت می‌گیرد حالم بد می‌شود. وقتی چند مسئولیت متفاوت سرم ریخته، کم می‌آورم. حالا وضع بهتر می‌شود. فقط ده روز مانده تا اینکه دوباره خودم باشم. 

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

دنیاهای از راه دور

برادرم عکسی برایم فرستاده از بابا توی باغچه‌اش. از وقتی این باغچه را گرفته دیگر نمی‌شود پیدایش کرد. از ریحان ایرانی تا بادمجان و بامیه همه چیز کاشته. هر بار از مامان می‌پرسم بابا خوب است؟ می‌گوید در حال باغبانی‌ست. عکسی که برادرم فرستاده بیش از هر گفتگوی دیگری دلم را گرم و مرا دلتنگش می‌کند.

*****

صدای زنگ اسکایپ می‌آید. اسم خاله‌ام است اما شوهر خاله‌ام جلوی دوربین نشسته و دارد قلیان می‌کشد. هنوز نمی‌دانم تنباکوی قلیانش را از کجا می‌آورد وسط آن برهوت در وسط آرژانتین! رفته‌اند خانه‌ی پسرخاله‌ام برای ناهار. همه‌ی خانواده‌ی بزرگ دور هم جمع شده‌اند. شوهرخاله لپتاپ را برمیدارد و توی خانه می‌چرخد تا من با همه سلام و علیک کنم. تصویر خراب می‌شود اما صداها هنوز شفافند. مادر کریستینا را با خاله‌ام اشتباه می‌گیرم. همه با چند کلمه خوش و بش می‌روند. شوهرخاله جلوی تصویر نامشخصی از یک شخص می‌گوید دون مارسلو. دون مارسلو، پدربزرگ کریستینا با گرمی و صمیمیت خاصی احوالپرسی می‌کند. با آن لهجه‌ی غلیظ آرژانتینی انگار کلمات را در حبابهای خوش عطر می‌فرستد به اتاقم. مرا می‌برد به گوشه‌های دنج و صمیمی آرژانتین که دوست دارم به آنها برگردم. لپتاپ همچنان دارد در خانه چرخ می‌خورد و من اینجا در اتاقم به مهمانی آرژانتینی دعوت شده‌ام. 

*****

برای عمویم پیغام می‌نویسم نیستید یک گپی با هم بزنیم؟ دلم برای خنده‌هایتان تنگ شده! 

*****

پارسال همین روزها بود که به فضای دلتنگی‌هایم دعوت شدم. گردشی در حیاط خانه‌ی قدیمی در یزد، با پس‌زمینه‌ی نوای تار. اگر در یک اتاق بی صدا در یک شهر بی‌اتفاق در گوشه‌ی شرقی آلمان بودید می‌فهمیدید این گردش اسکایپی با دل من چه کرد. 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

برلین با چشم‌های باز

اینبار که در خیابانهای برلین قدم می‌زنید کمی سر به زیر راه بروید. حتما این پلاکهای فلزی را کف پیاده رو خواهید دید. پلاکهای نام یهودیانی که تا قبل از جنگ جهانی دوم در این خانه‌ها می‌زیستند...


۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

چهل سالگی غمگین است

سن و سال یک مفهوم نسبی‌ست. لااقل برای من که اینطور بوده. همیشه عددی که هر سال اضافه می‌شود با عددی که ذهن خود من بود تفاوت داشت. علتش شاید سالهای زیادی باشد که زندگی کردن از بودن من غایب شده بود. چهارده سالگی‌ام، سال پایان جنگ بود، آنموقع خودم را سی ساله می‌دیدم. یک سی‌ساله‌ی تنها و غمگین. هجده سالگی، همچنان روی خطی ممتد از نارضایتی از زندگی می‌گذشت. نوزده تا بیست و پنج سالگی‌ام را به خاطر ندارم. انگار همه‌اش توی یک نقطه‌ی محو بی‌اهمیت جمع شده. اما بیست و پنج سالگی برایم شروع زندگی بود. سالی که عاشق شدم و زندگی روزهایی که از من دزدیده بود کم‌کم رونمایی می‌کرد. عاشقی می‌کردم. زندگی می‌کردم. دوباره متولد شده بودم. برگشته بودم به چهارده سالگی‌ای که تجربه‌اش نکرده بودم. حالا تجربه می‌کردم. و مثل همه‌ی نوجوانان پر شور، دنیا در جایی خفه‌ام کرد چون طاقت شور نوجوانی را نداشت. 
خط ممتد. خط ممتد دستگاه نوار قلبی. مرده. مرده‌ی متحرک. 
مهاجرت برایم شروع بی‌اهمیتی بود که کم‌کم خوبیهایش را نشان داد. در شرایطی که دیگر هیچ چیز در زندگیم اهمیت نداشت با اصرار دختر عمه‌ام و یک همکلاسی کلاس زبان تصمیم به رفتن گرفتم. تصمیم گرفتم بروم و یکبار دیگر امتحانش کنم. جایش مهم نبود. سرنوشت مرا از جا بلند کرد و در شهر شیکاگو به زمین گذاشت. فراموشی به کمکم آمده بود. به شناسنامه نگاه نمی‌کردم. وارد کالج شده بودم، کار می‌کردم، کم‌کم داشتم به روزهای جوانی که هیچوقت تجربه‌شان نکرده بودم برمی‌گشتم. بیست و یکساله، بیست و دوساله بودم. پر از انرژی. پر از زندگی. حتی فکر می‌کنم به دوست پسر احمقی که اصرار داشت من باید با شمعهای سی ساله‌ی یک کیک جشن بگیرم. نمی‌فهمید که این آدمی که الان جلوی این کیک زشت نشسته دارد زیباترین روزهای بیست و دوسالگی‌اش را می‌گذراند. افسردگی... زمانی آمد که باید سی و چهار ساله می‌بودم. شصت ساله شدم. شصت ساله، رنجور، و درد کشیده، و در انتظار مرگی که بی‌صدا بیاید. باز باید خودم را می‌ساختم. بازهم باید بلند می‌شدم. می‌جنگیدم. باز هم در سالهایی که عدد مشخصی برایم نداشت، مدرک دانشگاه را می‌گرفتم، به ایران سفر می‌کردم، و در سی و شش سالگی کاری را می‌کردم که نوزده‌ساله‌ها می‌کنند. کوله را روی دوش بگذارم و بروم. بروم تا از خودم فرار کنم. تا خودم را پیدا کنم. تا دنبال دل خوش بگردم. آنموقع، بیست و شش ساله بودم. همان سنی که دنیا از من دزدید. همان سنی که در روزهای نوجوانی‌ام به آن ایمان داشتم، و می‌گفتم در بیست و شش سالگی سرنوشت من عوض خواهد شد. و شد. 
بعد از بازگشت از سفر طولانی امریکای جنوبی، در اوایل سی سالگی به سر می‌بردم. بخشی از فریادهای وجودم خالی شده بود. زنی سی ساله بودم. با لبخند مهربان و نگاهی مخملی به زندگی. همه‌ی آموخته‌ها با هم جمع شد تا آن کسی باشم که دوست داشتم باشم. اگر چه از نظر کارهای انجام داده روی کاغذهای بی‌اهمیت مثل رزومه‌ی کاری هیچ نبودم، اما رشد کرده بودم. سی و هشت، زندگی توام با درد سن فرنسیسکو و نفرت از رویای امریکایی، مرا به اروپا کشاند. سی و نه... من... عاشق شدم....
چقدر دیر... چقدر دیر... چرا اینقدر دیر... چرا زندگی باید بهترین سهمش را می‌گذاشت وقتی که دارم می‌افتم توی سراشیبی؟ که هر بار توی آینه خودم را نگاه کنم، و به خودم بگویم چند ساله‌ام؟ چهل... در چهل سالگی چه می‌توان کرد؟ چهره‌ای که تا بحال سن واقعی‌ام را پنهان کرده بود امروز شکسته و پیر به نظر می‌آید. بدنم هر روز بهانه‌ی جدیدی می‌آورد. روز به روز افت می‌کنم. خط نمودار ذهنی‌ام با شیب تندی مرز سی سالگی را طی کرد و به سن واقعی خورد. در چهل سالگی، من احساس چهل سالگی می‌کنم.

اینها را نوشته‌ام تا به عنوان یک خاله‌ی چهل ساله (این هم شخصیت جدیدی‌ست. خاله بودن، به جای خواهر بودن، دوست بودن) می‌خواهم نصیحتتان کنم که وقتتان را هدر ندهید. بلند شوید بروید سفر، بروید با آدمهایی که در ذهن دارید ارتباط برقرار کنید، بروید زندگی کنید! بروید، چون یک روزی برمی‌گردید و می‌بینید دیگر فرصتی وجود ندارد. دیگر ذهنتان، بدنتان یاری نمی‌کند. بلند شوید. آن آدمی باشید که آرزویش را دارید. اینقدر زندگی‌تان را پشت این دستگاه که تنها فایده‌اش بمبارانتان با اطلاعات بی‌مصرف است هدر ندهید. آن بیرون، آفتاب هست، باران هست، رنگ هست، زندگی هست. بروید و تجربه‌اش کنید، بروید و جوانی کنید. بروید و عاشق باشید. بپرید پرنده‌های من! بپرید! 
یک روزی، دیگر، دیر خواهد بود.
                                                                    

این روزها سالروز تولد من نیست. بیخود به پیشباز نروید. سن و سال توی ذهن ماست.
جدای از آن، من از مناسبتها بدم می‌آید. حتی اگر مناسبت، رسیدن سن و سال ذهنی به سن و سال شناسنامه‌ای باشد.

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

یک داستان عاشقانه کوتاه

چهار سال پیش همین موقع‌ها بود که در شهر شیکاگو در به در به دنبال کار می‌گشتم و مدت کوتاهی در یک رستوران فرانسوی مشغول شدم. کاری، دختر خوشرو و برون‌گرا، جمعه‌ها و شنبه‌ها نقش هوستس را بازی می‌کرد. به استقبال مشتری‌ها می‌رفت و آنها را به میزشان راهنمایی می‌کرد. از حرف زدن با کاری و حال و هوای شادمانه‌اش خسته نمی‌شدم. دختری که یکسال را هم در هندوستان زندگی کرده بود و بلافاصله بخاطر زیباییش به عنوان هنرپیشه مشغول کار شده بود. زبان هندی می‌دانست و گاهگاهی می‌شد در حال خیالبافی درباره‌ی ستاره‌ی سینمای هند شدن پیدایش کنم!
اسکات، دو هفته‌ی بعد مشغول به کار شد. جوان هنرمند و مغروری که برای وقت گذرانی در کنار درس و دانشگاه به سر کار آمده بود و تا می‌توانست با آن تفریح می‌کرد. دستورات آقای رییس و مقررات سفت و سخت رستوران فرانسوی را نادیده می‌گرفت و اتفاقا مشتری‌ها خیلی دوستش داشتند. اسکات را می‌شد گهگداری در حال طرح زدن از کسی که دارد برای اولین بار خوراک حلزون می‌خورد یا کسی که یک کوه صدف توی بشقابش تلنبار کرده پیدا کرد. آخرین دفتر طراحی‌ام را که استفاده نکرده بودم دادم به اسکات.
اسکات آخر هفته‌ها کار نمی‌کرد. فکر می‌کنم در جای دیگری مشغول بود، بنابراین کاری را نمی‌شناخت. بقیه‌ی کارکنان که هر دو نفر را می‌شناختند، آنها را دوست داشتند، اما به ذهن هیچکس هم خطور نمی‌کرد که این دو نفر باید با هم آشنا شوند.
مدتها بعد از اینکه دیگر در آن رستوران کار نمی‌کردم، یک شب با عکسهای جالبی مواجه شدم. اسکات عکس کاری را در صفحه‌ی فیس بوک خود گذاشته بود و کاری عکس اسکات را. از همانجا مطلب در ذهنم جرقه زد، چرا که نه! این دوتا مال همدیگرند! 
در مدت این چهار سال، این دو نفر در عشقی رویایی و زیبا زندگی کرده‌اند. اهل قصه بافتن و حرفهای سطحی نیستند، در واقع هیچوقت در صفحه‌ی فیس بوکشان قربان صدقه‌ی دیگری نرفته‌اند، اما عکسهایشان پر از حس عمیق و زیبای عشقی‌ست که در چشمهایشان برق می‌زند، و در کلمات آشنایانشان که زیر عکسها برایشان می‌نویسند می‌شود آنرا تایید کرد.
می‌توانم بگویم هربار که عکسی تازه از آنها می‌بینم با تمام وجود شادمان می‌شوم و لبخند رضایت تمام صورتم را می‌پوشاند. چقدر خوشحالم برای همه‌ی کسانی که همدم زندگی‌شان بر سر راهشان قرار می‌گیرد. و چقدر خوشحالم برای همه‌ی کسانی که این فرصت را از دست نمی‌دهند، عاشق می‌شوند، زندگی می‌کنند. 

ثبت جهانی شهر سوخته

ثبت جهانی شهر سوخته باعث بسی خوشحالی‌ست. خسته نباشیدی بلند برای کارشناسان و باستانشناسان سایت و تبریک به همه‌ی مردم ایران. 

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

عبور از تاریخ

امروز برای امانت گرفتن کتاب به ساختمان شمالی کتابخانه دانشگاه هامبولد رفتم. این ساختمان را بسیار بیشتر از ساختمان اصلی کتابخانه دوست داشتم. فضای آن مطبوع‌تر بود و حس دانشگاه تهران به آدم دست می‌داد. 

اما قبل از رفتن به کتابخانه، امروز به گورستان یهودیان (وایسن‌زی) در برلین رفتیم. این گورستان قدیمی که اکثر افراد متوفی در آن متعلق به قرن نوزدهم و سالهای ابتدایی قرن بیستم هستند، همان فضای رازآلود و تاریخی را داشت که از برلین انتظار می‌رفت. یادبودی دایره شکل در جلوی درب ورودی قرار داشت که لوحه‌های سنگی با نام اردوگاههای مرگ دور آن چیده شده بود. با عبور از آن، وارد جنگل بسیار متراکمی از سنگهای قبر متفاوت شدیم که همان ابتدا تسخیرمان کرد. 
یادبود ورودی 

 قلوه سنگها روی لوحه یادبود آشویتس نشانگر افرادی‌ست که به این مکان سر می‌زنند

خیال انگیز

متراکم

غریب

قلوه سنگها پیام می‌رسانند. کسی اینجا بوده.


پشته‌ای از سنگهای شکسته ساخته شده
درختهای این گورستان اما داستان دیگری دارند. درختها با آدم صحبت می‌کنند. از روزهایی می‌گویند که این شهر در آتش جنگ نابود می‌شد. درختها یادگارهای بسیاری از جنگ با خود دارند

و یا بخشی از تاریخ را به آغوش کشیده‌اند

و رها نمی‌کنند...

خود یک درخت می‌تواند به تنهایی کتابی از تاریخ باشد

و به ما بگوید: فراموش نکنی...


عکس آخر، برایم صحنه‌ی خاصی بود. پیرمردی که روی صندلی چرخدار الکترونیکی نشسته بود و پیرزن را تماشا می‌کرد که سنگ قبری را می‌شست. چقدر داستانها که به ذهن آدم می‌آید. چقدر ذهن آدم پرواز می‌کند با دیدن این پیرمرد و پیرزن...


۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

جدیدترین عضو خانه

حد عقب نشینی...

داشتم وسایل را جمع می‌کردم بروم برلین، همزمان نگاهی انداختم به اسناد و برنامه‌های کمیته میراث جهانی، و خیلی زود رسیدم به عبارت خلیج عربی و خونم به جوش آمد. جان به جانشان کنی، اینها هم همان پول‌پرستهای کاسه لیسند که اعتبار و هویت یک ملت را به راحتی می‌فروشند و یک آب هم رویش. اسمشان هم هست یونسکو، سازمان آموزشی، علمی فرهنگی سازمان ملل متحد. بهتر بود اسم خودشان را می‌گذاشتند سازمان غلط آموزی فرهنگهای ساختگی وابسته به بعضی دول متمول. این بیشتر بهشان می‌آید. این اتفاقات که می‌افتند، انگار آب یخ می‌ریزند روی بودن آدم. انگار باید قبول کند هر خون دلی که برای میراث این مملکت خورده، کشک. اینکه کاسه کوزه‌اش را جمع کند، عقب بنشیند و با حسرت نگاه کند که مسئولینی ناآگاه از یک طرف، و نهاد بین‌المللی جانبدار از سوی دیگر میراث و هویت فرهنگی‌اش را تکه پاره کنند. اصلا چرا میراث باید برایمان مهم باشد؟ مگر میراث همان بناهای کهنه و فرسوده نیست که به مخفی‌گاه معتادان تبدیل شده‌اند؟ اصلا چرا همه‌ی ایران را با بولدوزر صاف نکنیم تا همه‌‌اش را مدرن بسازیم! مدرن و با ابهت، مثل تهران!! که بعد بتوانیم کلیپ های چیپ درست کنیم و روی یوتیوب پز بدهیم که مملکت ما چقدر مدرن است و چقدر ما شبیه غربی‌ها هستیم و دخترهای ما چقدر زیر یک من آرایش شیک و امروزی هستند. اصلا چه اهمیتی دارد که فارابی و خواجه نصیر و ملاصدرا ایرانی باشند وقتی هیچ از زندگیشان هم نمی‌دانیم. چرا باید مهم باشد که بدانیم سفالی از شهر سوخته که در موزه‌ی ایران باستان خودمان است به عنوان قدیمی‌ترین اثر انیمیشن دنیا شناخته می‌شود، یا اینکه شهر سوخته در پنجهزار سال پیش سیستم منظم آب و فاضلاب داشته در حالی که امروز بسیاری از شهرهای ایران با مشکلات آب و فاضلاب درگیرند. اصلا دانستن گذشته‌ها به چه کارمان می‌آید وقتی نهایتا قرار است یک ملت بی‌هویت باشیم، که نتوانسته برای اختلافات قومی راه حلی بیابد و برعکس به این اختلافات دامن زده تا اینکه کشور تکه پاره شود و هر کس قسمتی برای خودش بردارد؟ 
حد عقب نشینی کجاست؟

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

چمدانک دوباره زنده می‌شود

بازگشت دست از پا درازتر خودمان به بلاگر را تبریک و تسلیت می‌گوییم! البته حالا درگیر این هستم که آرشیو ویبلی را چطور به بلاگر منتقل کنم. اما! اما دست پر آمده ام.
اینهم بچه‌ای که ما تربیت کرده‌ایم. پدرش ایرانی و مادرش آرژانتینی‌ست. خودش گفته این تی‌شرت را برایش بدوزند چون می‌گوید خودش هم نصف نصف است! خیلی دلم می‌خواست این روزها در آرژانتین بودم و در خانه‌ی خاله‌ام بحث‌های آتشین فوتبالی می‌کردیم. یکی از بهترین خاطرات سفر من در آرژانتین خاطره‌ی رفتن به مسابقه‌ی ریور پلیت در بوئنوس آیرس بود. فعلا با پسرخاله‌ها و همسرانشان و آشنایان دیگر کرکری را در فیس بوک ادامه می‌دهیم تا دستمان به یقه‌ی همدیگر برسد! 

داشتم دنبال نوشته‌ای که سه سال پیش درباره‌ی کارولا نوشته بودم می‌گشتم، متوجه شدم نوشته روی چمدانک نبوده بلکه روی وبلاگم روی پرشین بلاگ بوده که مسئولین نابودش کرده‌اند!

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

آخرین پست چمدانک.

چمدانک خانه‌ی جدیدی پیدا کرد.
شاید اگر دولت ایران با اینترنت آشتی کند و وبلاگهای بلاگر روی خط ایرانی‌ها بیفتند، چمدانک دوباره زنده شود اما فعلا قرار است بگذارمش گوشه‌ی کمد خاک بخورد. ظاهرا وبلاگ جدید با فیلتر ایران مشکلی ندارد اما هیچ چیز را نمی‌شود پیش بینی کرد. فعلا اینجا هستیم، اگر این هم فیلتر شد یک چاره‌ی دیگر می‌بینیم. آرشیو این بلاگ هم همچنان روی هواست. هنوز نتوانسته‌ام راهی پیدا کنم که آرشیو به بلاگ جدید منتقل بشود. 
اسم وبلاگ جدید چمدانک نیست. بعد از اینکه شخص دیگری اسم چمدانک را برای وبسایتش انتخاب کرد، حس مالکیت و تعلق به این نام برایم کمرنگ شد. وبلاگ جدید یک اسم معمولی و غیر اختصاصی دارد: «قابهای روزانه‌». روزمره نویسی‌است، شاید هم بیشتر عکس. برایش یک خانه‌ی فیس بوکی هم ساخته‌ام. نمی‌دانم چقدر به بروز کردنش وفادار بمانم. فعلا که هست. 
الان که اینها را می‌نویسم، خودم هم در حال اسباب کشی‌ام. پنج طبقه وسایل را می‌برم بالا، با کوله‌ی خالی می‌آیم پایین. کم‌کم دارد تمام می‌شود. 
شما را در خانه‌های جدید می‌بینم.

http://dailyframesbyfera.weebly.com
https://www.facebook.com/pages/dailyframesbyfera

۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

بازگشتها

پایم به آلمان رسید.
انگار نه انگار هشت ماه اینجا نبوده‌ام. هیچ چیز عوض نشده. همان سکوت، همان آرامش، همان فکر آزاد، که امیدوارم برای عملی کردن برنامه‌هایم ثمربخش باشد.
اینبار هم ایران را با امید به بازگشت دوباره ترک کردم، و به آن باز خواهم گشت ...

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

آخرین سفر بم

بم را در حال بیماری ترک کردم. چند روز آخر آنقدر در تب و ضعف و مریضی بودم که با شهر بیگانه شده بودم. حتی وقتی جمعیت شاد و پرانرژی راهنمایان گردشگری به ارگ قدیم آمده بودند نای ایستادن در بینشان را نداشتم. اما با همان بدحالی هم می‌توانستم از فضای شادی که بر ارگ حاکم شده بود لذت ببرم. چقدر بم به چنین فضایی نیاز دارد. چقدر دلم برای این شهر می‌تپد. اینبار به شهر نگاه کردم و گفتم بم را چقدر آسان می‌توان آباد کرد، اگر همت کنیم. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

اینترنت و فیلتر در ایران کاری با آدم می‌کنند که اصلا یادش برود وبلاگی هم داشته!

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

چرا باید به بم رفت؟

جشن راهنمایان گردشگری امسال با هدف توجه به گردشگری بم و دشت لوت در کرمان برگزار خواهد شد.
درباره‌ی دشت لوت نظری ندارم. درباره‌ی بم اما صحبت دارم. بعد از این مدتی که در بم گذراندم و با ارگ و خاکش خو کردم، دوست دارم در اینباره نظرم را بگویم، پس ابتدا درباره‌ی وضعیت امروزی بم توضیح می‌دهم. 
تصویری که عموما از بم ارائه می‌شود، تصویری سیاه و سفید است. تصویر بزرگترین ارگ تاریخی ایران قبل از زلزله، که خیلی‌ها تنها در عکسها و پوسترها آنرا دیده بودند، و تصویر ویرانی‌ها و اجساد بعد از زلزله است که آنقدر عمیق توی ذهن‌ها مانده که به این زودی‌ها نمی‌توان پاکش کرد. اما تصویری که مسافر امروز در بم می‌بیند هیچکدام این دو نیست.
وضعیت ارگ:
اگرچه بازسازی‌هایی در ارگ انجام شده و چندتایی از برج و باروها دوباره‌سازی شده‌اند، اما اکثر قسمتهای سایت به روی بازدید کنندگان بسته است چون خطر ریزش دارند. سایت با کمبود بودجه مواجه است، حقوق کارمندان و کارگران با تعویق شش ماهه به دستشان می‌رسد، پس امکان بیمه کردن بازدید کننده‌ها هم وجود ندارد. آن دسته ازبازدید کننده‌هایی که حس کنجکاویشان آنها را دور از چشم کارکنان به آنسوی حفاظ ها می‌کشاند خونشان پای خودشان خواهد بود. 
مطمئن هستم که مسئولین پایگاه میراث جهانی که در ارگ مستقر هستند به راهنمایان گردشگری توضیح خواهند داد که مرمت ارگ به صورت پژوهش-مرمت انجام می‌شود، به این معنی که تحقیقات باستانشناسی بر مرمت ظاهری اولویت دارند، و البته این مطلب برای بازدید کننده‌ها و اهالی بم، که با ویرانه‌های حاکم‌نشین مواجهند گران تمام می‌شود. این افراد اغلب درباره‌ی مرمت ارگ و منظر فرهنگی توجیه نشده‌اند و آنچه برایشان باقی می‌ماند آه و افسوس از دیدن ویرانه‌هاست، در حالی که اطلاع ندارند در همین روند کند پژوهش، آثاری پیدا شده که قدمت ارگ را به هزاره‌های پیش از دوران هخامنشیان (که قدیمی‌ترین تخمین تا زمان ثبت جهانی سایت بوده) می‌رساند. 
اما با اینحال ارگ قابلیت نمایش دارد. نه تنها آثار مرمت شده از جمله بازار و اسطبل حکومتی و سربازخانه جای دیدن دارند و باید به استادی دستی که طاقهای نیمه‌کاره و گنبدهای نیمه ویران را دوباره ترمیم کرده آفرین گفت، بلکه دیدن ویرانه‌های مسجد جامع و سایر بخشهای مردم‌نشین ارگ برای بیننده لازم است، تا به وضوح شدت و جهت زلزله را در ستونهای به خاک افتاده ببینند. 
سایر مکانهای تاریخی:
ابنیه‌ی تاریخی و معروف بم از جمله خانه‌ی عامری و کارخانه‌ی حناسایی در حال مرمت هستند. اما خانه‌ی انصاری و خانه‌ی مهدی‌زاده با خاک یکسان شده‌اند، و دیدن تابلوی ثبت میراث فرهنگی در کنار زمینی صاف، مثل یک جور استهزاست. این زمین‌ها هنوز تحت کنترل سازمان میراث هستند و کسی اجازه‌ی دخل و تصرف در آنها را ندارد. پایگاه میراث جهانی هم یک سر دارد و هزار سودا. به این زودی‌ها نمی‌توان به تغییری در این زمین‌های خالی چشم داشت. قیصریه زرتشتیان و کاروانسرا هم در اثر زلزله ویران شده‌اند، بخشی از قیصریه دوباره‌سازی شده، اما کار در آن متوقف شده است. در حال حاضر نه به وضعیت قبل از زلزله شبیه است و نه به وضعیت بعد از زلزله. همچنین چون امکان ریزش در اکثر بخشها وجود دارد، بازدید از این مکان توصیه نمی‌شود. اگر راهتان را به این سمت کج کنید، مغازه‌دارها می‌آیند و خطرات را به شما گوشزد می‌کنند. 
در خیابان یکطرفه، بازارهای امیر و سجاد با پیروی از طرح قدیم و با مصالح جدید دوباره سازی شده‌اند، اما چون اکثر بازاری‌ها در مدت ساخت این بازار بساط خود را به پاساژهای نوسازتر منتقل کرده‌اند، این بازارها هیچ رونقی ندارند و قدم زدن در فضای خالی آنها که حالتی ماکت دار و مصنوعی دارد، دردی از کسی دوا نمی‌کند. 
وضعیت هتل‌ها و رستورانها و اماکن تفریحی: 
شهر سه هتل دارد. نزدیکترین هتل به ارگ، مهمانسرای جهانگردی‌ست. همان هتلهای زنجیره‌ای که به دستور فرح پهلوی در جای‌جای ایران ساخته شد و هنوز مورد بهره‌برداری قرار دارند. هتلهای دیگر شهر، آزادی (پارسیان) و کورش در حاشیه‌ی شهر قرار دارند. در مورد امکاناتشان اطلاع خاصی ندارم، تنها می‌دانم مهمانهای مهم به هیچکدام این هتلها نمی‌روند، بلکه به ارگ جدید منتقل می‌شوند. 
بسیار اتفاق می‌افتد که مسافری که در زمانی غیر از تعطیلات نوروز به بم آمده، در ظهرها با درب بسته‌ی رستورانها مواجه بشود. این بلا بارها سر خودمان آمده و با مواجهه با رستورانها و ساندویچی‌های تعطیل در خیابانها سرگردان شده‌ایم. معمولا غذاهای محلی در رستورانها پیدا نمی‌شود و نزدیک‌ترین غذایی که بتوان به عنوان غذای محلی یافت کشک بادمجان است که در بعضی رستورانها موجود می‌باشد، والا غذاها همان کباب و جوجه و خورش‌های معمولی‌ست که در همه جا یافت می‌شود. بم، همچنین شهری‌ست که مردم آن با وسیله‌ی نقلیه‌ی شخصی تردد می‌کنند. پیدا کردن تاکسی، و خصوصا تاکسی با راننده‌ی منصف کار آسانی نیست. بهترین کار تلفن زدن به آژانس است. 
در این شهر به دنبال مکانهای تفریحی نگردید. بعد از زلزله هیچکدام از سه سینمای شهر بازسازی نشده‌اند، پارکهای شهر بسیار محدود و دور از دسترس هستند، و حتی برای مردم شهر جذابیت ندارند، چه رسد به گردشگرها. کمبود امکانات رفاهی و شغلی باعث شده خیلی از جوانها به شهرهای دیگر مهاجرت کنند. نوجوانها یا به کفتر بازی مشغولند، یا سه‌تا سه‌تا سوار موتور در شهر می‌گردند و به هر غریبه‌ای متلک می‌اندازند. 
ارگ جدید:
به نظرم کل ایران باید توجیه بشود که در ارگ جدید هیچ خبری از ساختمانی که شبیه به ارگ باشد نیست. این یک منطقه‌ی تفریحی لوکس در پانزده کیلومتری بم است که البته امکانات رفاهی قابل توجهی دارد. شاید اگر کسی به قصد قایقرانی، اسب‌سواری، دوچرخه‌سواری و یا امکانات دیگر به این منطقه برود، راضی برگردد، اما خود بمی‌ها برای تعطیلات به مکانهای ییلاقی مثل ده‌بکری و مَرغک می‌روند و از ارگ جدید با عنوان کارخانه‌ی ماشین‌سازی یاد می‌کنند.

به نظرم ابتدایی‌ترین سئوال درباره‌ی گردشگری در بم باید این باشد که گردشگرها با چه دیدگاه و انتظاری به بم می‌روند. اگر به عنوان یک مکان با تاریخ غنی به دیدنش می‌روند، مطمئنا ویرانه‌های ارگ آزارشان می‌دهد. اگر برای دیدن شهر می‌روند، شهر بعد از ده سال هیچ حرفی برای گفتن ندارد، از آن باغ‌شهر آباد با درختهای نخل و مرکبات چیزی نمانده، جز معدود نخلستانهایی که از خشک شدن در امان مانده‌اند. بهترین منظره از باغ‌شهر بم، از بالای باروهای حاکم‌نشین ارگ قابل رویت بود که امروزه به روی بازدید کننده‌ها بسته است. فرهنگ بم دیگر در شهر دیده نمی‌شود. بعد از زلزله عده‌ی بسیاری از شهرهای اطراف به بم آمدند و زمین‌ها را که بسیار ارزان شده بودند خریدند. آن عده از بمی‌ها که در شهر مانده‌اند، انگار هنوز از بهت زلزله بیرون نیامده‌اند. دیگر چیزی پیدا نمی‌شود که راضی‌شان کند. امکانات گردشگری در شهر در حد بسیار پایینی‌ست، و تمام همّ و غمّ شهرداری و میراث، فراهم کردن امکانات جزیی در تعطیلات نوروز است. ارگ و شهر بم نیاز به برنامه‌ی مدیریت گردشگری قوی با بودجه‌ی مناسب دارد، که در حال حاضر حتی گفتن این حرف، برابر با خیال است.
اما چرا باید به بم رفت؟
عقیده دارم که گردشگر، باید بداند که تنها به دیدن ساختمانهای قدیمی و مناظر زیبا نمی‌رود. بلکه باید دیدش را وسیع کند، تا شکل گرفتن شهری آباد در کویر را به تصور در آورد، تصور استفاده از گسل زمین‌شناسی برای حفر قنات، برای آبیاری مزارع، باغها و نخلستانها. بازدید کننده باید در کنار فکر کردن به امکانات تفریحی، به این درجه از درایت برسد که بتواند با مردم این سرزمین بی‌رحم همدردی کند. باید راه قدم زدن در یک شهر کویری را بیاموزد، تا بفهمد سایه‌ی یک درخت نخل چه نعمت بزرگی‌ست. باید در گرمای پنجاه درجه‌ی این شهر آب بنوشد تا همیشه شکر گذار آب خنکی که در لوله‌های خانه و شهرش جاری‌ست باشد. باید در پیاده‌روهای ساخته نشده‌ی این شهر قدم بردارد، تا تکانی بخورد، تا از خودش بپرسد چه شد که مردم دیگر از مسئولین قطع امید کرده‌اند، که دیگر از احقاق حقوق مسلم خود دست کشیده‌اند، که دیگر به حرف هیچ مسئولی اعتماد نمی‌کنند. 
گردشگر باید بیاموزد که در کنار رفتن و دیدن و لذت بردن، مسئولیتی متوجهش شده. حالا مسئول این است که به مردم سرزمینی که به دیدارش رفته فکر کند، آنها را از خود ببیند، و در بهبود شرایط آن مردم تلاش کند. بهبود شرایط معنی‌اش تنها خیریه و پول رسانی نیست. همین که بروند و این شهر را به چشم خود ببینند، و تصورات خود درباره‌ی قاچاق مواد مخدر و اعتیاد را تصحیح کنند، خود قدم بزرگی‌ست. فراموش نکنیم که بدنام کردن مردم یک منطقه کار بسیار آسانی‌ست، اما برداشتن یک نام بد...
بم را باید دید، چون بم نماد ایران ماست. نماد ایرانی که دارد همه چیزش را از دست می‌دهد و دلخوشی‌اش گذشته‌ی چند هزار ساله است. نماد ایرانی که هر کسی بر خوان نعمتش نشست، غارت کرد و رفت. نماد ایرانی که تلفات زلزله‌اش را به جای دلایل علمی، به گردن گناهان کبیره می‌اندازند، و برای پنهان کردن ده سال کاستی در بازسازی شهر، نمایش عاشورا ترتیب می‌دهند. بم، نماد ایران ماست، که مردمش دوستش دارند، اما نمی‌توانند برای همیشه در آن بمانند. 
ای کاش بم نماد ایرانی باشد که رفته‌ها به آن بازگردند و آبادش کنند. 

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه