۱۳۹۹ مهر ۵, شنبه

یه روزی می‌شکنه

یه لحظه‌ست. یک میلیونیوم ثانیه شاید، که با بی‌صداترین صدای ممکن -تیک- جدا می‌شی. از یه شخص، از یه مکان، از زندگی... انگار یه دوشاخه‌ست که زیادی کشیده شده و -تق- از پریز کنده می‌شه. یکمرتبه خالی می‌شی، از هر حسی که تا همون لحظه‌ی قبل داشتی. یکمرتبه می‌پره. حیرون به اطراف نگاه می‌کنی. نمی‌فهمی چی شد. ولی دیگه تعلقی نداری. 

شاید هیچوقت این رو تجربه نکرده باشی. اگه اینطوره... خوش به حالت... 
من بارها تجربه‌ش کردم. اون قطع شدن اتصال، اون خلاء، اون تحیر، بی‌هدفی، و تنهایی بسیار بسیار عمیق رو... 

تقریباً هر بار که تجربه‌ش کردم، انقدر پریشون شدم که ... جمع کردم ... و... رفتم... 
رفتم، از اون خونه، از اون شهر، از اون کشور، از اون قاره.... رفتم تا یه جای دیگه بتونم وصل بشم... احساس تعلق کنم... آروم بگیرم... تو این بیست سال گذشته این شیش سال طولانی‌ترین زمانی بوده که حس تعلق داشتم... فراموش کرده بودم اون صدای بی‌صدا رو... برام خیلی دور بود...شش سال بود که خالی نبودم. از آدمی که بودم ناراضی نبودم. اونقدر عمیق احساس تنهایی نمی‌کردم که یه روزهایی تو سن‌فرنسیسکو حس می‌کردم. اونقدر احساس دیده نشدن و وجود نداشتن نمی‌کردم که توی برلین داشتم... 

امروز اون تیک بی‌صدا رو شنیدم... و از مردم تهران کنده شدم... به کلّی.... و یاد عمیق‌ترین تنهاییام افتادم، که سالها، با خودم، می‌کشیدمشون... 
کاش این مرض تموم می‌شد. که بتونم برم بدون ترس از اینکه ممکنه ناقل باشم، بدون ترس از اینکه باعث بیماری کسی بشم. کاش می‌شد برم و این پاییز رو تو رشت زندگی کنم. برم و زیر بارون هی راه برم، هی راه برم، تا خنک بشم. برم و از توی بازار میوه و سبزی رد بشم، از وسط رنگ‌های پاییزی، انقدر راه برم که از شهر برم بیرون... برم وسط مزرعه‌های خالی، زیر بارون، بلند بلند آواز بخونم و بچرخم.

کاش می‌شد یه مدت برم به جایی که مردم جمعن، آواز می‌خونن، و انقدر تلخ نیستن. 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر