۱۳۹۸ آبان ۱۹, یکشنبه

هاون ویپ و مانیومنت ولی

دخترخاله را در متل در کرتز گذاشتم و راه افتادم. همانطور که به سمت شمال می‌رفتم اولین جایی که به آن سر زدم هاون ویپ بود. رانندگی در جاده‌ای بسیار باریک که دائم بالا و پایین می‌شد و تا چشم کار می‌کرد انسانی آن اطراف پیدا نمی‌شد، آنهم با موسیقی آمریکای جنوبی بسیار لذت داشت. پس از یک رانندگی طولانی در جاده‌ای که نقشه‌اش روی گوگل نامشخص بود، در وسط ناکجاآباد به هاون ویپ رسیدم، دهکده‌ای که در ۱۲۰۰تا ۱۳۰۰ میلادی محل زندگی مردم پوئبلو بوده. اینجا از بابت طراحی و ساخت ساختمانهای سنگی اهمیت داشت، بخصوص که برجهای ساخته شده در این دهکده هر کدام کیوای مخصوص به خود را داشتند و به همین دلیل هنوز مشخص نیست که این دهکده یک مرکز سیاسی-مذهبی بوده یا ساکنان دائمی هم داشته.








اینکه برج در ارتفاع پایین‌تری از ساختمانهای دیگر ساخته شده باشد به نظر عجیب می‌آید.



جاده‌های بعد از هاون‌ویپ جان می‌دادند برای موسیقی‌های مختلف. از بعضی از آنها فیلم گرفته و در اینستاگرام گذاشته بودم. اما در مسیر، بعد از روشن شدن چراغ چک روغن اتومبیل کرایه‌ای ترس برم داشت. خب اگر توی این بیابان به هر دلیلی این اتومبیل خراب می‌شد، در حالی که موبایلم هم آنتن نمی‌داد، باید چه غلطی می‌کردم؟ تا شهر بلاف راندم و آنجا وقتی به آنتن رسیدم به شرکت اتومبیل کرایه تلفن زدم و در حالی که پشت خطهای مختلف انتظار می‌کشیدم تا بالاخره یک آدمیزاد گوشی را بردارد، به محوطه‌ی حصار نظامی بلاف وارد شدم و از چندتا از اسباب و وسایل عکاسی کردم.


اسم اینها را بگذاریم میراث کابویی؟ به هر حال اینها بیشتر از ما از گذشته‌شان محافظت می‌کنند.


صخره‌های اطراف بلاف همه عجیب و صیقل خورده بودند. 

مسئول شرکت اتومبیل کرایه به من اطمینان داد که اتفاقی برای اتومبیل نمی‌افتد و یادم نیست که گفت اتومبیل را چطور خاموش و روشن کنم تا چراغ خاموش شود. البته راه حل آنها موقتی بود و روز بعد دوباره چراغ چک روغن روشن شده بود. اما همین اطمینان خاطر باعث شد با خیال راحت به جاده بزنم تا غروب آفتاب را از دره‌ی بناهای یادگاری (مانیومنت ولی) عبور کنم.
این دره‌ی بناهای یادگاری در واقع صخره‌هایی شبیه کلوتهای خودمان هستند به رنگ قرمز. این صخره‌های قرمز رنگ توریست‌های زیادی را به منطقه می‌کشاند و در این غروب آفتاب انگار مسابقه‌ای بین همه‌ی این توریستها در جریان بود تا هر کدام زودتر به نقطه‌ی بعد برسد و عکس بیاندازد. تجربه‌ی هیجان‌انگیزی بود و و با رضایت کامل از دره عبور کردم.

رفتن به سمت صخره‌های عظیم با صدای موسیقی کانتری بسیار هیجان داشت.

اسم این یکی کلاه مکزیکی‌ست.

مطمئنا تصاویر زیادی از این صخره‌ها دیده‌اید، فیلمهای معروفی مثل بیلی د کید، کلمنتین عزیزم، روزی روزگاری در غرب و ایندیانا جونز


 همیشه یک لحظه هست که نور، دقیقا همان‌جایی می‌افتد که باید بیفتد. این لحظه‌ها برای من خیلی اتفاق افتاده. انگار که یک چراغ قوه از آن بالا دارد چیزی خارق‌العاده را به من نشان می‌دهد. این لحظه‌ها ناب و فراموش نشدنی هستند. 

و این صخره‌ها، که اسمشان را نمی‌دانم. مثل یک ارتش در کنار همدیگر ایستاده‌اند، و مرا بدرقه می‌کنند. 
آن شب، در حین برگشتن به کرتز، برای اولین بار توسط پلیس متوقف شدم. سرعتم هشتاد و پنج مایل در ساعت بود، و به دنبال اتومبیل جلویی که با سرعت می‌رفت می‌راندم. اتومبیل پلیس که در ترافیک مسیر متقابل پیش می‌رفت ناگهان همه‌ی چراغهایش را روشن کرد و پشت سر ما دور زد. اتومبیل جلویی از صحنه گریخت و من توقف کردم تا ببینم چه جور پلیسی نصیبم شده. پلیس مذکور، به نظر می‌آمد که لاتین تبار باشد. اول آمد و با تحکم مخصوص پلیسهای آمریکایی گفت شما از سرعت مجاز سریعتر می‌راندید. گواهینامه‌ام را گرفت، چند سئوال پرسید که کجا بودی، کجا می‌رفتی و خب گیر بد آدمی افتاده بود چون من شروع کردم با آب و تاب برایش درباره‌ی هاون ویپ و بلاف و دره‌ی یادگاری تعریف کردن. مدارک اتومبیل را گرفت و رفت توی ماشین خودش چک کرد. بعد هم وقتی دید من تا به حال تخلف رانندگی توی پرونده‌ام نداشته‌ام نرم شد و در حال پس دادن مدارک گفت اینبار فقط اخطار می‌دهم. اما یادت باشد سرعت مجاز در این منطقه شصت و پنج مایل است. خیلی طاقت آوردم که با او چانه نزنم که شصت و پنج مایل که خیلی کم است. به هر حال با رضایت از اینکه جریمه نشده‌ام به سمت کرتز حرکت کردم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر