۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

فکر می‌کنم می‌دانم، اما...

خیلی وقت است که به خودم می‌گویم مسئله‌ی اینجا یا آنجا را برای خودم حل کرده‌ام. دیگر به آن فکر نمی‌کنم، درباره‌اش بحث نمی‌کنم، وقتی کسی می‌پرسد چرا ایران، جواب کوتاهی می‌دهم و می‌گذرم. در ایران، وقتی می‌پرسند چرا امریکا نه، سعی می‌کنم شرایط خودم را داخل نکنم. می‌گویم این یک نظر شخصی‌ست، بعد سعی میکنم خوبی‌ها و بدی‌ها را با انصاف برایشان بگویم، که خودشان نتیجه بگیرند. خیلی وقتها می‌بینم که گوشها تنها مشتاق شنیدن خوبی‌های مهاجرت و بدی‌های ایران است. وقتی از بدی‌های اینطرف بگویم حوصله‌شان سر می‌رود، یا بعد می‌بینم در جواب به شخص دیگری تنها دارند به نکات مثبتی که گفته‌ام استناد می‌کنند تا طرف را مجاب کنند. اگر از خوبی‌های ایران حرف بزنم، خیلی‌هایشان با نگاهی سطحی، یک لبخند کجکی می‌زنند، بحث را عوض می‌کنند، یا مستقیما مخالفت می‌کنند. بعضی‌هایشان واقعا اصرار دارند که دارم اشتباه می‌کنم، آنها بهتر می‌دانند و به من می‌گویند از ایران بروم. به این نحو، دایره‌ی افرادی که می‌توانم با آنها به گفتگو بنشینم کوچک و کوچکتر می‌شود.
اینطرف که هستم، عده‌ی بیشتری مرا می‌فهمند، البته عده‌ای هستند که یکی دوباری به ایران سفر کرده‌اند، کارشان به ادارات مختلف گیر کرده، از ایران بیزار شده‌اند و می‌گویند اینجا را به عنوان خانه‌ی خود انتخاب کرده‌اند. اتفاقا نشستن با اینطور آدمها راحت است. تکلیفشان با خودشان روشن است. یک بام و دو هوا نیستند. گاهی از دهانشان می‌پرد که می‌دانند روزی پشیمان خواهم شد، و روزی ایران را ترک خواهم کرد.
اما در کنار اینها، و کسانی که دستشان از ایران کوتاه است و آرزوی بازگشت دارند، یک چیز است که نمی‌دانم با آن چه کنم. پدر و مادرم. سنشان بالا رفته. وضعیتشان، جسمی و روانی، شکننده شده. دیروز بابا را تماشا می‌کردم که می‌رفت به سمت مغازه تا پول بنزین بدهد، دلم از غصه پر شد. چقدر روزها که نبودم تا تماشایش کنم، چقدر روزها نیستم تا تماشایش کنم، وقتی کار می‌کند، وقتی تابلوهای بزرگ نقاشی می‌کند، وقتی خطاطی می‌کند، وقتی به کارهایش عشق می‌ورزد. برای بابا دختر خوبی نبوده‌ام، در حالی که هنوز به من امید دارد و افتخار می‌کند.
چند روز پیش یک چمدان و یک جعبه که در خانه‌شان گذاشته بودم باز کردم. آنقدر خاطره از تویشان بیرون آمد که همه را توی چمدانم گذاشتم تا بیاورم ایران، تا یادگارهای سفر امریکای جنوبی را جلوی چشم داشته باشم، در روزهایی که فکر می‌کنم هیچ کار خارق‌العاده‌ای در زندگی انجام نداده‌ام به آنها نگاه کنم، و بخاطر بیاورم که نه ماه به تنهایی سفر کردم، شهر به شهر، کشور به کشور، و روزهایی را داشته‌ام که رویا و آرزوی بسیاری از مردم روی زمین است. این خرده ریزها، نقشه‌ها، وسایل را توی چمدان چیدم، چیزهایی که از سن‌فرنسیسکو باقی مانده بود را بیرون آوردم، توی سطل آشغال انداختم، یا دادم به مامان که به کسی ببخشد، و حواسم به این نبود که مامان دارد بغض می‌کند، از دیدن اینکه آخرین وابستگی‌های مادی‌ام با این خاک را از بین می‌برم. ندیدم که مامان چند شبانه روز غمگین بود، توی خودش بود، و فکر می‌کرد که آرزویش برای بازگشت من به زندگی در امریکا نقش بر آب شده. یک روز که در مورد کتابها و برخی وسایل با بی‌حوصلگی گفتم «خسته شدم! اصلا بگذار باشد شاید یکروز برگردم» دیدم یکمرتبه مامان نفس راحتی از ته دل کشید، چون ذره‌ای امید در روحش جوانه زده بود. آمد مرا از ته دل بوسید، گفت خدا را شکر، که می‌خواهی برگردی. خیلی غصه‌ام شد. چقدر عذابش داده‌ام، چقدر اذیتش کرده ام، وقتی منتظر بوده بیایم و نزدیکشان زندگی کنم که هر وقت خواست بروم خانه‌شان، یا بیاید خانه‌ام، کمی روابط مادر و دختری داشته باشیم. مامان می‌داند که رابطه‌ی مادر دختری ما خیلی دوامی ندارد، می‌داند که وحشتناکترین اختلاف سلیقه‌ها را با هم داریم، و این روزهای صبوری و اعتراض نکردن‌ها موقتی‌ست. اما هر چه باشد مادر است، آنهم مادری اینقدر دلسوز و حساس، که از دوری من، دختر بی‌فکر خودخواهش بیمار می‌شود، و فکر می‌کند اگر من کنارش باشم همیشه خوب و سالم خواهد بود. مادرم را بوسیدم، گفتم شاید، شاید یک روز برگردم. حق ندارم که چراغ امید را در دلش بکشم.
این روزها روزهای سختی هستند. از طرفی از امریکا که انتخاباتش به چنین افتضاحی کشیده شده و مثل یک خواب پریشان روی ذهن افتاده حیرتزده‌ام. واقعا نمی‌دانم نتیجه‌ی چنین سیرکی چه خواهد شد، با انتخاب هر کدام از این دو دلقک بدنام. واقعا نمی‌دانم تکلیف دنیا چه خواهد شد، با تاثیری که خواه ناخواه از این انتخابات می‌گیرد. بارها فکر کردم اگر اوباما می‌توانست بازهم کاندیدا شود، چقدر فضای انتخابات جدی‌تر و سالم‌تر می‌بود. از طرف دیگر به وضعیت ایران امیدوار نیستم، وقتی می‌بینم جامعه‌ی ما، در شهرهای بزرگش، دیگر زیربنای محکمی ندارد، نه اعتقاد درستی باقی مانده و نه پاکدستی فراگیر است. در کشتی‌ای نشسته‌ایم که هر کس دارد آنجا که نشسته را سوراخ می‌کند و به کنار دستی‌اش پرخاش می‌کند. عده‌ای می‌خواهند سکان را از چرخشهای منجر به غرق شدن نگه دارند و عده‌ی معدودی چشم به افق دوخته‌اند شاید گوشه‌ی آسمان باز شود. عده‌ای هم که لابد زرنگ‌ترند، دارند کشتی را ترک می‌کنند، و یک احمقی هم مثل من پیدا شده که هنوز هم عاشق این کشتی نیمه ویران است و با قایقی شکننده به آن بازگشته. راجع که ایران که حرف می‌زنم دلم آتش می‌گیرد. قبل از این سفر با خودم می‌گفتم خب، در این سفر کوتاه می‌بینم دلم برای ایران تنگ می‌شود یا نه، و لامصب، می‌شود. سخت تنگ می‌شود، طوری که غروبهای اینجا، در فکر بغض آسمان در غروبهای آنجا هستم. اگرچه دارم هوای پاکیزه‌ی اینجا را تنفس می‌کنم، در زیر آسمان آبی اینجا قدم می‌زنم و طبیعت و تمیزی‌اش را تحسین می‌کنم، اما دلم در آن لامصب است، آن تهران پر از دود و ترافیک و بی‌نظمی و فحش و در عین حال پر از جریان زندگی. دلم در جاده‌های آنجاست، که باد پاییزی دارد رنگ به رنگش می‌کند، و دلم در شهرهای جنوب است تا ساعتها بنشینم و مردم کوچه و بازارش را تماشا کنم، و چقدر، چقدر چشمم به راهِ افتادن در آن جاده‌های کویری‌ست...

۳ نظر:

  1. این متنی که نوشتی قابل تامل بود؛ از این نظر که هر تصمیم که بگیری همیشه چیزی پیش خواهد اومد که حاصل "از دست دادن" های اون تصمیمه... مثل اون لحظه هایی که از لحظه های دیدن پدرت میگی یا تماشای لبخند مادرت... این لحظه ها بعدها حسرت های خیلی بدی میشن اما
    مهم تر از اون حسرتها اینه که انتخاب الان خوشحالت کنه - چون اگه فقط به خاطر اون حسرت های نیومده اونجا باشی خیلی زودتر حسرت های بدی جای اونها رو خواهند گرفت
    لطفا نیفت رو اون دور که به خودت سخت بگیری - به قول استاد، شما برای خودت مارکوپولویی هستی... :)
    خارق العاده ترین کاری که کردی اینه که با خودت آشتی کردی و میدونی چی میخوای، کاری که خیلی از مردم تا آخر عمر توان انجامشو ندارن. من به عنوان یه دوست بهت افتخار میکنم...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی فرشته. مرسی که همیشه ازم حمایت کردی و همیشه کنارم ایستادی. همیشه از تو و رضا ممنونم.

      حذف
  2. عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
    کاین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری ...

    پاسخحذف