۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

سفر زمان

در راستای براه انداختن دوباره‌ی این وبلاگ بی‌نوا (و فعلا انتشار موازی روی بلاگ اسکای و میهن بلاگ تا ببینم کدام بهتر است) دیشب یک سری عکسهای قدیمی که در عملیات اخیر ریکاوری شده‌اند را بازنگری می‌کردم، در واقع از سال ۲۰۰۵ میلادی که اولین دوربین دیجیتالم را خریداری کرده بودم. بیشتر از سال ۲۰۰۷ نتوانستم جلو بیایم. تازه خیلی از فولدرها را نگاه نکردم و از رویشان سرسری گذشتم و ساعت نزدیک به دوی شب بود و خسته شده بودم. با خودم فکر کردم آخر اینهمه عکس؟؟؟ آنهم عکسهایی که خیلی‌هایشان عکسهای خوبی نیستند و به درد دور ریخته شدن می‌خورند، اما دلم نمی‌آید که دور بریزمشان. از این هارد به آن هارد، از این فولدر به آن فولدر منتقلشان می‌کنم و شاید همین حجم خفه‌کننده باعث شده باشد که حوصله نکنم یک برنامه‌ی مدیریت خوب برایشان پیدا کنم.
تصمیم گرفته بودم اول از شیکاگو شروع کنم. البته نه اینکه شش هفت سال زندگی در شیکاگو را مو به مو به تصویر بکشم، اما در واقع شیکاگو را معرفی کنم، جایی که سالها برایم خانه بود و یک روز یکمرتبه گذاشتمش و رفتم. از آن ۲۹ اکتبر ۲۰۱۰ که کوله را به دوش گرفتم و کلیدهایم را به صاحبخانه دادم دیگر شیکاگو را ندیده‌ام، اما سرما و گرمای وحشتناکش، دریاچه‌اش که آب آن هیچوقت به اندازه‌ی کافی برای شنا گرم نمی‌شد، خطوط قطار شهری که همیشه‌ی خدا در حال تعمیر بودند، بهارش که یک روز، آنهم وسطهای اردیبهشت یکمرتبه سر می‌رسید و کمتر از دو هفته طول می‌کشید، تابستانش که نمی‌شد در آن بیکار ماند، پاییز رنگارنگش، و زمستانی که وقتی می‌آمد روی شهر می‌نشست حالا حالاها بلند نمی‌شد توی ذهنم مانده. برای این زمستان طولانی که می‌گویم یک مثال بزنم. سال اولی که وارد شیکاگو شده بودم زمستان آنقدر طولانی شده بود که تا اواسط خرداد پالتو می‌پوشیدم. 
به هر حال، دیشب با تماشای عکسها با خودم فکر کردم این حجم بزرگ عکس که تنها سه سال در آن جلو رفتم را نمی‌توانم به سرعت جمع کنم. این شد که تصمیم گرفتم از جای دیگری شروع کنم و هر مکانی که آن لحظه دوست داشتم را توصیف کنم تا هم از قید و بند منظم بودن زمانی همه‌ی عکسها و نوشته‌ها خلاص بشوم (اخلاق شهریوری)، هم علاقه‌ام نسبت به نوشتن یکمرتبه فروکش نکند (ADHD) و هم مجبور نباشم همه‌ی جزییات زندگیم را اینجا بنویسم و بعد خودم را سرزنش کنم که چرا همچین خبطی کردی (افسردگی پاندولی، هنوز با تراپیستم اسم خاصی برای آن پیدا نکرده‌ایم). 
پس، با آرژانتین شروع می‌کنم. جایی که در تقاضای اولین ویزا رجکتم کرد و بعد که ویزایم حاضر شد علاقه‌ای به دیدنش نداشتم. وقتی که رفتم اما نظرم عوض شد و دوستش داشتم و دوبار دیگر هم به آن سفر کردم. 

انتخاب عکس و آپلودش وقت می‌برد. پس فعلا داستان را اینطور آغاز می‌کنم:

ده یا یازده سال پیش در ماه اپریل از شیکاگو به مقصد مندوسای آرژانتین در حال سفر بودم. بخاطر ندارم که چند ساعت در فرودگاه سانتیاگوی شیلی نشسته بودم، شاید پنج ساعت، اما پرواز بین سانتیاگو تا مندوسا تنها بیست دقیقه طول کشید، که در همان زمان کوتاه و چاله‌های هوایی وحشتناک، مهماندارها با آبمیوه و کیک از ما پذیرایی کردند. داشتم برگه‌ی گمرک آرژانتین را پر می‌کردم چون آرژانتینی‌ها به شدت روی واردات لوازم الکترونیکی حساس بودند و حتی در فرودگاه به دوربین دیجیتال و گوشی نوکیای قدیمی من ایراد گرفته بودند. در حال نوشتن بودم که سرم را بلند کردم و از پنجره این صحنه را دیدم. همان لحظه بود که عاشق کوههای آند شدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر