۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

برندنبورگ

دو روز قبل از اینکه به فرودگاه شونفلد برلین بروم و راهی ایران بشوم به سمیه تلفن زدم و گفتم برویم «برندنبورگ ان در هافل». شهری که قدیمها در زمان پروس قدر قدرتی بوده برای خودش. نیم ساعتی با برلین فاصله دارد، برای رسیدن به آن باید قطار به مقصد مگدبورگ را سوار شد. ایستگاه براندنبورگ در حال تعمیر بود. هوا هم یکمرتبه با باران سیل‌آسا همراه شد. دویدیم اولین ترام سر راه را سوار شدیم و در تمام مدت بارش، در شهر و جنگل بعد از آن چرخیدیم. به شهر که برگشتیم بارش باران قطع شده بود. در منطقه‌ی قدیمی پیاده شدیم و شهرگردی‌مان شروع شد. براندنبورگ مثل سایر شهرهای منطقه از بخش قدیمی، آلتشتات، و جدیدتر، نوی‌اشتات تشکیل شده. چند برج دیده‌بانی و چندین کلیسای قدیمی در شهر از گزند بمبارانهای جنگ در امان مانده‌اند. گشتیم و کنجکاوی کردیم و عکس انداختیم. شهر به شدت خلوت بود و هر از چندگاهی کسی را در حال عبور از خیابان می‌دیدیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فواره‌ای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کم‌عمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخه‌های بید و صدای فواره‌ی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.

از شهر قدیم که به شهر جدید وارد شدیم تازه مردم را دیدیم که در خیابان تردد می‌کردند، عروسی‌های ساده‌ای که در حال انجام بود، قایقهایی که روی رودخانه در حال حرکت بودند و فضا کاملا فضای آرام شهرهای اروپایی را داشت.
اما یک چیز کم بود.
علت اینکه من این شهر را برای بازدید انتخاب کردم، تاریخ سیاهش در دوران آلمان نازی بود. اولین زندانها، اولین اردوگاههای مرگ، اولین اتاقهای گاز، و پیش زمینه‌ی ساخت آشویتس زمانی در این شهر قرار داشت، اما هیچ نشانی از آنها نبود. در وبسایتی که مکانهای دیدنی شهر را توضیح داده بود تنها اشاره‌‌ای شده بود به موزه‌ای که دراینباره توضیحاتی داشت. اما وقتی به دفتر امور گردشگری هم سر زدیم، خانم مسئول که خوب انگلیسی نمی‌دانست گفت که تمام آن ساختمانها در دوران جنگ و بعد از آن تخریب شده‌اند و اثری از آنها باقی نمانده. خانم مسئول حتی از مکانهای بازمانده در خارج از شهر چیزی به ما نگفت. وقتی بیشتر در موردش فکر کردم، دیدم مردم حق دارند اثرات گذشته‌ی تاریک را پاک کنند تا همیشه جلوی چشمشان نباشد. همین که در مدارس به بچه‌ها تفهیم می‌شود که آلمان درباره‌ی جنگ مقصر بوده و آنها باید همیشه این تقصیر را احساس کنند اثرات نامطلوبی روی مردم گذاشته. تا حدی که صحبت درباره‌ی جنگ و هیتلر و نازی‌ها به تابو تبدیل شده و اگر کسی گفتگویی در این زمینه آغاز کند، معمولا جوانهای آلمانی احساس ناراحتی می‌کنند، انگار که گوشه‌ی تنگ اتاقکی گیر افتاده باشند.
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی می‌کردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبه‌ای برد که حس غریبی داشتند. نمی‌دانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس می‌کردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر می‌کردیم که اینجا می‌توانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجه‌شان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمی‌توانم توصیف کنم. و همین حس باعث می‌شود که این مکان را فراموش نکنم.

(بخاطر سرعت اینترنت نمی‌توانم عکسهای بیشتری آپلود کنم.)

۲ نظر:

  1. امیدوارم سفر اروپا و بخصوص آلمان نصیب من هم بشه مطلبت زیبا بود ممنون

    پاسخحذف
  2. خدا رو شکر که این یکی دژ پابرجاست! خانوم خیلی ازتون بیخبریم ها!
    دلم برات تنگه، یه خبری از خودت در سرزمین "شاخه‌های بید و صدای فواره‌ی آب" با موسیقی سنتی بده. بوس

    پاسخحذف