۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

مادر خوبی برای شمعدانی‌ام نیستم

یک لحظه بیدار شدم و دیدم جایش لبه‌ی پنجره خالی‌ست. دوباره بیرون باد و طوفان بود. از جا جستم و با غصه از خانه زدم بیرون. باز هم افتاده بود پایین پنجره. گلهایش پخش شده بود روی زمین. صدایی از درونم به زبان آمد و گفت الهی بمیرم...بلندش کردم و ساقه‌ی دردمندش را نگاه کردم. نشکسته بود اما کج شده بود. آوردمش بالا، در حالی که بازهم صدای درونم را می‌شنیدم... الهی بمیرم... روزنامه پهن کردم و گذاشتمش روی روزنامه روی میز. گلدان جعفریهایم که خشک شده را آوردم تو تا از خاکش برای شمعدانی استفاده کنم. برایش غصه خوردم. توی گلدان خاک پر کردم و کمی آب دادم. برگهایش را تمیز کردم. برگهای خشک را کندم. اما طفلکم هنوز سر به زیر داشت. از من رنجیده بود. مراقبش نبودم. در طوفان محافظش نبودم. سقوط کرده بود. حالا می‌خواستم دوباره مثل روز اولش کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر