۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

روزمره‌نویسی

کارها در این منطقه به آهستگی پیش می‌رود. موفق شدم یک حساب بانکی باز کنم اما هنوز یک‌شاهی هم در آن ندارم و هنوز برای ویزا اقدام نکرده‌ام. تلفنم از کار افتاده و پیغام می‌دهد چون آنرا ثبت نکرده بودم شماره‌اش مسدود شده. آنطرف خط شرکت تلفن، جایی که باید کسی جوابگو باشد ساعتها و ساعتها موزیک پخش می‌شود اما دریغ از کسی که گوشی را بردارد و الو بگوید. مراکز و کیوسکهای شرکت تلفنی می‌گویند تنها راه، همان تماس تلفنی‌ست. البته این را هم بگویم که امروز اول صبح بالاخره یکنفر جواب داد و گفت غیر از آلمانی زبان دیگری نمی‌داند. 
تصمیم گرفتم برای خانه اینترنت نگیرم. البته هنوز واجد شرایط هم نیستم، نه ویزا دارم و نه پولی در حساب بانکی. کارت بانکی و اعتباری غیر آلمانی هم قبول نمی‌کنند. فعلا از اینترنت دانشگاه استفاده می‌کنم. ایمیل چک می‌کنم و از آلمانی به انگلیسی ترجمه می‌کنم. هنوز اعتماد به نفس لازم برای آلمانی صحبت کردن را بدست نیاورده‌ام. 
هنوز برلین را نمی‌شناسم. در سفر نیم‌روزه، دائم از این قطار به آن قطار و از این اداره به آن اداره و یا بانک رفتیم و عاقبت ساعت اداری به پایان رسید و کارهایم نیمه‌کاره ماند. در عوض بازگشت را یکی دو ساعت به عقب انداختیم و به دروازه‌ی براندنبورگ رفتیم. تازه آنجا بود که می‌توانستم حضور در آلمان را حس کنم. جلوی دروازه بایستم و به مجسمه‌ی آن خیره بشوم و موهای بدنم راست بشوند. دروازه‌ی براندنبورگ با آدم حرف می‌زند، از تاریخ، از دوران باعظمت، از دوران شکست، از تمام جانهایی که در این سرزمین فدا شده، از تمام خونهایی که ریخته شده. وقتی به مجسمه‌ی دروازه‌ی براندنبورگ نگاه می‌کنم، مناسب‌ترین کلمه‌ای که می‌توانم توصیف کنم درد است. برای من بودن در این مکان و تجربه‌ی حس درد از تماشای یک مجسمه که سمبل یک قوم و کشور است، به یک دنیا می‌ارزد. 
در آخر این ماه با برنامه‌ای از دانشگاه به برلین برمی‌گردیم و استاد معماری‌مان قرار است راهنمایمان باشد. بی‌صبرانه منتظر این سفر هستم. 

۳ نظر:

  1. :)


    (خب هیچی ندارم بنویسم فقط خوشحالم همین)

    پاسخحذف
  2. سلام فرشته جان
    این آنتی فیلتر ها هم داستانی میشن سرعت که پایین میاد
    یه بار نوشتم دی سی شد از بین رفت...
    به هوای مطلب تازه اومدم... خبری نبود، انگار حسابی شلوغی. با استادتون برلین رو گشتین حتما بنویس فکر می کنم اطلاعات جالبی واسه گفتن داشته باشه :-)

    پاسخحذف
  3. بالاخره خوندمت! :دی
    خب بنویس ببینیم چطو شد تور برلین ؛)

    فیله گِقوسه،
    اَوس کوتبوس!

    پاسخحذف