۱۳۹۷ مهر ۲۶, پنجشنبه

گذر از قزوین


دو هفته آخر شهریور۹۷ رو رفته بودم سفر، به قزوین و زنجان و تکاب، سفری با یک دوست خوب و مدل چادر خوابی و هر جاده‌ای که دیدیم قشنگ بود بپیچیم بریم توش! قزوین مثل همیشه دوست داشتنی بود و قیمه‌نثارش مثل همیشه لذیذ. بهترین بخش قزوین اینبار جلوی دروازه‌ی عالی قاپو بود، که اونطرف خیابون دوتا میز و صندلی گذاشته بودن، انگار برای ما. نشستیم بر قدیمی‌ترین خیابون ایران، روبروی عالی‌قاپو، چای تو استکان کمر باریک و بعد باد و طوفان شد و بارون!!!! اولین بارون پاییزی امسال تو بهترین جا. انقدر حسش قشنگ بود که هر چی صاحب قهوه‌خونه گفت بیاین تو بشینین اصرار کردیم که نه. یه حس پاریس‌گونه‌ای داشت کل فضا. تازه این وسط چون کف خیابون سنگ بود دو تا موتور سوار همزمان لیز خوردن و نقش زمین شدن. چیزی‌شون نشد، ما هم که دل پری از موتور سیکلت و سر و صداش داریم، بهشون زیرزیرکی خندیدیم.

بهترین مکان برای نوشیدن چای

دروازه درب کوشک دروازه‌ی شمالی شهر بوده 

به جز اون عبارت مفرح السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان بن الخاقان، راجع به تزیینات یه مقدار حرف دارم تو پستهای بعدی ایشالا. 

ساده

ولی قشنگ

انقدر سخته که دیگه ساختمونهامون رو رنگی و قشنگ نمی‌کنیم؟ من که اگه خونه داشتم ورودیش رو اینطور تزیین می‌کردم.
یکی از خونه‌های زیبای خیابون فردوسی

شواهدی هستند که نشون می‌دن یه شهر یه زمانی حالش خیلی خوب بوده

و حال خوبش رو هنوز هم به ما می‌ده

حتی ناودون رو هم تزیین می‌کردن. چی بودیم ما؟ 
این ساختمون خیابون فردوسی خیلی با تخیل من بازی کرد. قشنگ آدمو می‌برد به انقلاب مشروطه، به چاپ روزنامه‌ها، به جمع شدن مشروطه‌چی‌ها، به عکسهای یادگاری، به امید و هیجان روشنفکرها... قشنگ یه سریال تو ذهن آدم ساخته می‌شد.

اینجا رو به عنوان اینکه موزه‌ست رفتیم. گفتن یه سری آثار که وزیر امور خارجه سابق هدیه گرفته بوده آوردن اینجا به نمایش گذاشتن. ولی خب موزه بسته بود. پس ساختمون رو طواف کردیم.

ورودی زیباش رو تماشا کردیم

از زوایای گوناگون. 
برگشتیم به سمت دولتخانه صفوی. به سمت دروازه‌ی عالی‌قاپو.
مدرسه‌ی امیدیه می‌دونین چرا مهمه؟ 

مدرسه‌ی امیدیه اولین مدرسه‌ی نوین قزوین بوده، به دستور صالح‌خان آصف‌لدوله، حاکم تجددخواه قزوین در عهد قاجار.
اما چیزی که من دوست داشتم این بود وقتی زمین اینجا رو از باقرخان سعدالسلطنه می‌گرفتند، شرط کرده که از اینجا الی‌الابد به عنوان فضای آموزشی استفاده بشه. 

از اون حیاطا که از پشت میله‌ها هم هزارتا قصه برای گفتن داره... تو مجموعه‌ی دولتخانه صفوی

من خیلی وقتها با خودخواهی خودم رو خوشبخت‌ترین آدم روی زمین می‌دونم. خیلی خودخواهانه‌ست. اما نمی‌دونین چه لذتی داره.

اینجا گراندهتل قزوین بوده. چرا گراندهتلهامون با اون همه داستان به چنین روزی افتادن...


چقدر چقدر داستان داره این ساختمون... 

اینم عکس قدیمی‌ش. گرچه فکر نمی‌کنم فردانیوز واقعا مالک این عکس بوده باشه. منبع اصلی نمی‌دونم کجاست. 

آدم بیاد قزوین، از مسجد رد نشه؟ بازار نره؟ مگه می‌شه؟ مگه می‌شه؟

گشت و گذار تو سراها و تیمچه‌ها و تماشای مردم در حال کار

ایشالا کاسبی‌تون همیشه برکت داشته باشه

بشینیم اینجا و قصه‌بافی کنیم. نه؟ 

بازار فرش‌فروشها، معدن اونهمه انرژی مثبت و زحمت که پای بافتن قالی‌ها گذاشته شده، همیشه حسش عالیه.

اگر آدم پولداری بودم کلکسیونر فرش می‌شدم... راهی برای آدمهای بی‌پول علاقمند به فرش می‌شناسید؟

همچین راحت لم‌می‌دن و گپ می‌زنن... فقط گربه کم دارن برای نوازش 

آیا ما ایرانی‌ها زیباترین کاربندی‌های دنیا را داریم؟ قطعا همینطور است. اصلا کاربندی واس ماس. 

ای کاش من یک فرش فروش بودم... 

خب قزوین همه‌ش که سرای سعدالسلطنه نیست. یه جاهایی هم هست که اونقد خوش‌شانس نبودن که مرمت بشن. اما از زیبایی‌ش چی بگم... 

حیف نیستیم ما؟ حیف نیستیم که زیبایی‌های اطرافمون دارن روز به روز کمتر می‌شن؟ 

نه، یه گوشه‌هاییش مرمت شده...

۱۳۹۷ شهریور ۱۵, پنجشنبه

سرزمین من

غمگینم...
برای سرزمینم... برای مردم سرزمینم... 
غمگینم برای وطنم که دارد تباه می‌شود... تباه، نه فقط به دست مدیران نالایق، که به دست خودمان. ما، که دیگر هیچ چیز تکانمان نمی‌دهد. یا کمی غصه می‌خوریم، یا بی‌تفاوت عبور می‌کنیم، یا منتظریم معجزه‌ای شود. 




این روزهای غمگین، لااقل با هم، با خاکمان مهربانتر باشیم... 

۱۳۹۷ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

عکسهای پرو، بخش آخر. دره‌ی مقدس و ماچوپیچو

اول بگم که یه مقدار توضیحات راجع به ماچوپیچو در این پست داده بودم که خودش باز لینک داره به پستهایی که دوباره اعلام کردم. بعد هم خودم مشکوکم که حرفایی که قبلا می‌زدم چرت بوده یا نه. فکر کنم هر جا که خیلی با اطمینان اظهار نظر کردم می‌تونین فکر کنین که احیاناً خیلی هم درست نبوده. گیج کننده شد؟ تازه می‌فهمین اوضاع خودم چه جوره این روزها. دیگه هیچ حرفی رو نمی‌تونم با اطمینان بزنم، خاطره و خیال توی ذهنم قاطی شده‌ن. بریم عکس ببینیم!

این عکسه رو قبلا دیدین. ازش خوشم میومد باز گذاشتم

همچنین این عکس
 دره‌ی مقدس Valle Sagrado، دره‌ی اوروبامبا یا ویلکا کیچوا به سرزمینی گفته می‌شه که بخش‌های مهمی از آبادی‌های دوران اینکا رو در خودش جا داده. اینکاها بین ۱۰۰۰ تا ۱۴۰۰ میلادی در این سرزمین حاکم بودند و بناهای حیرت‌انگیز زیادی رو توی منطقه ساختند، از قلعه‌های نظامی گرفته تا معابدی که با دقت خارق‌العاده ساخته می‌شد تا هیچ نقص نداشته باشه. مدل پازل کردن سنگها و ساختن بناها از زمان پیش از اینکا هم وجود داشته، ولی می‌شه گفت اینکاها بودند که با سخت‌گیری زیاد این مهارت رو به کمال رسوندن و امروزه بقایای این بناها میلیونها توریست رو راهی آمریکای جنوبی می‌کنه. 
پیساک یه منطقه‌ی مهمی توی دره‌ی مقدسه. اهمیتش هم بیشتر بخاطر زمینهای کشاورزی
طبقاتی‌شه که خیلی با نظم و ترتیب روی شیب کوهها ساخته می‌شدن. 

از این ساختمونها به عنوان انبار محصولات کشاورزی استفاده می‌کردند که البته نگهبان داشت

اگر گفتید این سوراخها در کوه چیستند؟
قبلا گفته بودم که جسد مردم عادی رو توی غارها می‌گذاشتن ،
یاد برجهای خاموشی زرتشتیان می‌ندازه من رو
باز هم عبور از شکاف صعب‌العبور کوهها


نمای دیگری از طبقات کشاورزی

یکی از چهار بخش بقایای اینکا پیساک

عکس تکراریه ولی دوست دارم ظرافت به کار برده شده در این معبد رو ببینین. قلعه‌های نظامی‌شون
 هم به دقت این ساختمونها هستن
در حال گذر در دره‌ی مقدس به سمت اویانتای‌تامبو می‌ریم

اویانتای‌تامبو شهریه که بخاطر ساختار اینکا که با معماری اسپانیایی تلفیق شده معروفه. این شهر
البته یکی از پایگاههای مقاومت پادشاه اینکا در برابر اسپانیایی‌ها هم بود


اینجا هم مزارع طبقاتی و ساختمونهای انبار غله هنوز استفاده می‌شن

کمی جزییات بیشتر از زمین‌های طبقاتی، البته با مقیاس من

دورنمای اویانتای‌تامبو

و بقایای ساختمونی که توی شهر هستن. پشتش سبک معماری اسپانیایی کاملا مشخصه

آیا سر اینکا رو توی صخره پیدا کردین؟

اگر نه، این نقاشی کمک می‌کنه

حیرت انگیز نیست؟ که اینطوری بالای صخره رو تبدیل به زمین کشاورزی کنین؟
 
این تنها بخشی از یک لوحه‌ی عظیم حکاکی شده‌ست که به شش لوحه
 معروفه. متاسفانه توی عکس جزییاتش مشخص نیست



اینجا هم پازلهای بی‌نقص سنگی

و دورنمای کوه وقتی تصمیم گرفتیم شب در اویانتای‌تامبو بمونیم
ماچو پیچو رو هم ببینیم و بریم
با قطار به آئواس‌کالیِنتِس رفتیم و لحظه‌ی پیاده شدن از قطار خیلی حس هیجان عجیبی داشت

از آئواس کالینتس پیاده راه افتادیم به سمت بالا، مسیری که هر چی بالا می‌رفتیم انگار تموم نمی‌شد
 برای بالا رفتن و پایین اومدن مینی‌بوس هم بود که هفت دلار می‌گرفتن، دوست دارم بدونم الان چقدر می‌گیرن شرکتهای طمّاع
بالای کوه که رسیدیم تازه این صحنه رو دیدیم و هیجانی که قابل توصیف نبود

می‌خواستیم به همه جا سرک بکشیم ولی امکانپذیر نبود

معبد خورشید با سنگ بزرگ سفیدی که توی بغلش گرفته. داستانهایی از انژی داشتن سنگ سفید می‌گفتن 
این عکس رو دوست دارم


خسته و تشنه و گشنه، داشتیم وا می‌رفتیم. خوراکی و نوشیدنی توی سایت ممنوع بود

با چه حوصله‌ای سنگها رو انقدر صاف می‌کردن؟ با چه مهارتی؟ 

چشمه‌ها، چشمه‌ها، از مهمتریین ارکان ماچوپیچو

باز هم چشمه‌ها







تابلو زده بدن که روی این پل نرین. هنوز فکر می‌کنم اگه می‌رفتم چی می‌شد؟ می‌ریخت؟
عکس ناقصه، ارتفاع رو خوب نشون ندادم


اون پله‌های سنگی‌ش رو ببینین آخه


با این امکانات تا این بالا اومدیم


خداحافظی با ماچوپیچو در هوای بارانی عصر