جد بزرگمان اسمش خلیلالله بود. کسی از او چیزی یادش نمیآید، یا برای من نگفته. پسرش حبیب الله، پدربزرگ پدرم بود. میگویند سفید رو و زیبا بود، و بسیار به خودش میرسید. این همان پدربزرگیست که به ما کنایه میزنند، میگویند از تبار حبیب هستیم. تبار حبیب اصطلاحیست در خانوادهی پدری، برای هر کدام از ما ثابتیانها، که خوشی خودمان را به خوشی دیگران ترجیح میدهیم. بهترین غذاها، نرمترین بالشها، و ساکتترین و خنکترین اتاقها باید مال ما باشد. راستش از وقتی این اصطلاح تبار حبیب باب شد، متوجه شدم که چقدر ما، یعنی همهی خانوادهی پدری ما به این رفاه علاقمندیم. پدربزرگم فضلالله، پدرم را که پنج شش سال بیشتر نداشت به سر چشمه میفرستاد تا شیشهی قلیان را از آب خنک تازه پر کند.امروز پدرم استاد این رفاهطلبیست. با کوچکترین سختیای زبان به شکایت میگشاید و هیچوقت نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم وقتی به مازندرانی میگوید «صَدْمه بَخِردمه». طفلک بابا هیچوقت نتوانست در خانوادهی ما آن ابهتی را داشته باشد که فضلالله و حبیبالله نزد فرزندان خود داشتند. میگویند زن حبیب، نمیدانم کدامشان، آمنه یا فاطمه، یک چوب دراز داشت که بعدازظهرها وقتی حبیب در چرت بعد از ناهار بود، بچههای پر سر و صدا را از جلوی خانه بتاراند!! در عوض بابا همیشه میگوید ما همان نسلی بودیم که در کودکی در خدمت پدر بودیم و در بزرگسالی در خدمت فرزند. گاهی فکر میکنم چطور ژن این رفاهطلبی در من با ژن لجبازی که از خانوادهی مادرم به ارث بردهام، کماکان ضربه فنیام میکند!
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۶ مرداد ۵, پنجشنبه
۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه
یزد عزیزمان ثبت جهانی شد
یزد در حالی ثبت جهانی شد که در این کُشتی جهانی، عرق ریزان در حال ضربه فنی شدن بودیم. معیار چهارم پرونده را حذف کردند، معیار سوم هم با چالش به پرونده برگشت. شخصا امید زیادی به ثبتش نداشتم، ترجیح میدادم پروندهی پر و پیمانمان واقعا بر اساس واقعیات میبود. البته در اینکه یزد عزیزمان در دنیا تک است هیچ شکی نیست، اما معیارهای ثبت یک اثر جهانی تنها به منحصر به فرد بودن اثر توجه ندارد، بیش از آن به مدیریت و حفاظت اثر تاکید دارد که الحمدلله ما در ایران خوب اینها را دور میزنیم. چهارده سال از ثبت جهانی بم گذشته و هنوز که هنوز است این شهر یک شهر زلزله زده است، خیابانهای فرعی آسفالت درست و حسابی ندارند، وضعیت آب و فاضلاب اسفبار است ولی هربار نمایندگان سازمانای جهانی برای بازرسی سایت میآیند، از دو سه خیابان آسفالت شدهی مرتبتر به ارگ برده میشوند. همین وضعیت در بسیاری از سایتهای ثبت جهانی شدهمان حاکم است، یزد هم وارد این داستان شده. اما هر چه باشد، شهر عزیز است. مبارکمان باشد.
۱۳۹۶ تیر ۲, جمعه
کلات نادری
کلات نادری آن گوشهی ته دنیاست که آدم باید مدتی در آن بماند و کمکم در آن ته نشین شود. متاسفانه من فرصت این ماندن را نداشتم. برای صبح زود از مشهد بلیط گرفته بودم و تنها یک بعد از ظهر مهمان کلات بودم.
جادهی لطف آباد به کلات انگار از سرزمین دیگری میگذشت. تپه ماهورهای زیبایی که هیچ نداشت، نه گیاه خاصی، نه خانهای، نه هیچ علامتی از جنبندهای. یک جایی وقتی تپههای خیلی منحنی در هم آمیخته بودند و در جادهی سینوسی بالا و پایین میشدیم ان بالا روی یکی از تپهها یک پاسگاه مرزی وجود داشت، یکی از تنهاترین سربازان کشور در این پاسگاه دورافتاده به نگهبانی ایستاده بود.
در آنسوی مرز تپههای لُخت بیانتها ادامه داشت و سرزمین سپس تبدیل به دشتی خالی میشد. هر چه به کلات نزدیکتر میشدیم اقلیم عوض میشد، تپههای گرد لخت جایشان را به مزارغ دادند و همه جا سبز شد.
برنج کلات را امتحان کردیم. عطر بینظیری داشت.
در نهایت به رشته کوهی عظیم رسیدیم که در حقیقت، قلعهی نادر بود.
اولین بار بود که نام قلعه، تداعی یک ساختمان مشخص را نمیکرد و منظور رشته کوههای نفوذ ناپذیری بود که شهری را احاطه کرده بود. برای رسیدن به کلات باید از تونلی از زیر همین رشته کوه میگذشتیم که خودش مثل یک اثر تاریخیست.
دژ کلات
داستان کلات را باید پیش از حضور نادر جست. در شاهنامهی فردوسی، داستان کشته شدن فرود، پسر سیاوش، در کلات اتفاق میافتد. البته بر سر اینکه کدام کلات منظور نظر فردوسی بوده بحث است، اما هر چه باشد، پناه گرفتن در عظمت کوههای کلات و متصور شدن نبرد فرود با لشکر ایرانیان که به کینخواهی سیاوش به سرزمین تورانیان میآمدند کار آسانیست و میشود حماسه را در شکافهای این کوه خواند.
در شاهنامه، کیخسرو، فرزند سیاوش، برادر ناتنی خود فرود را که نوهی پیران ویسه و مرزدار توران زمین بود، اینطور توصیف میکند:
روان سیاوش چو خورشید باد بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار بگوهر بزرگ و بتن نامدار
اگرچه کیخسرو به لشکر ایران سفارش کرده که از مسیر بیابان بگذرند و به کلات و محل زندگی فرود و مادرش جریره نروند، طوس، فرمانده لشکر ایرانیان از این دستور کیخسرو سرپیچی میکند و راهی کلات میشود. فرود که با لشکر ایران آشنایی ندارد به دفاع از دژ کلات خود دست به کمان و شمشیر میشود و هر سرداری را که به سمت دژ میآید هدف قرار میدهد.
چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ خروش جرس خاست و آوای زنگ
فرود در حالی که لشکریانش به دست ایرانیان کشته میشوند، با رشادت میجنگد و عاقبت زخمی شده به دژ پناه میبرد و در آنجا جان میدهد. زنان و دختران خود را از باروهای برج به پایین میاندازند و جریره، پیش از خودکشی در کنار فرزندش، غنایمی که ممکن بود به دست ایرانیان بیفتد را از بین میبرد.
کلات در زمان اشکانیان، ساسانیان و پس از اسلام در دورهی سیمجوریان در دولت سامانی نیز جنگها و درگیریهایی به خود دید که دربارهی آنها بحث است. علت این عدم توافق البته میتواند از بین رفتن شواهد و کتابها در زمان حملهی مغول باشد. گفته شده که سلطان محمد خوارزمشاه، که بخارا و سمرقند را در مقابل لشکر مغول از دست داده بود، یکی مهمترین سنگرهای دفاعی ایران در مقابل مغولها را در کلات واگذار میکند و به سمت ری میگریزد. دژ کلات پس از این، محل استقرار فرماندهان مغول میشود که ظاهرا مهمترین آنها ارغونشاه یا ارغوانشاه نوادهی هلاکوست.
در بالای تنگهی منتهی به کلات به اسم دربند، در یک مکان سوقالجیشی برج و بارویی وجود دارد که به برج ارغونشاه یا دربند ارغوانشاه معروف است. قدمت آن به اواخر دورهی ایلخانان برمیگردد. اما وقتی به پای برج رسیدم، منظرهی شگفتآور دیگری در انتظارم بود. سه گلهی بزرگ از بز و گوسفند از تنگه به سمت شهر میآمدند و یک گروه به سمت دیوارهی صخرهای کنار برج رفتند، و نه تنها بزها، بلکه گوسفندها هم از این سطح لغزندهی صخرهای بالا رفتند! من متحیر از این صحنه عکاسی میکردم و وقتی گله کاملا به بالا رسید هنوز ناباورانه نگاهشان میکردم. شاید هزاران سال باشد که گلهها از این سراشیبی غیر ممکن بالا میروند، شاید کار هر روز چوپانشان باشد که از این مسیر هدایتشان کند، هر چه باشد، این یکی از خارقالعادهترین کارهای نشدی بود که شده بود، جلوی چشمهای من! به خودم گفتم باید عکس بزرگی از این رویداد چاپ کنم و توی اتاقم بزنم، که هر روز به آن نکاه کنم و بگویم کار نشد ندارد! من حق ناامید شدن ندارم!!
در مسیر تنگه خیلی کم جلو رفتیم، گلهی بسیار بزرگ دیگری از داخل تنگه به سمت ما میآمد و سگهای زیبایش تمام حرکات ما را میپاییدند. در پایین صخرهای که برج روی آن قرار گرفته کتیبهای منسوب به نادرشاه افشار هست، به زبانهای فارسی و ترکی.
تعجبم از این است که کلات شگفت انگیز چرا کتاب مناسبی برای معرفی ندارد. کتابی که در موزهی مردمشناسی خریدم از نظر مستندات ناقص است، و در متن که میخوانم، متوجه نمیشوم که منظور نویسنده چیست. در فهرست کتابخانهی ملی جستجو کردم اما به جایی نرسیدم. در اینترنت نیز مطلب قابل استناد پیدا نکردم. برخی منابع میگویند تیمور گورکانی چهارده بار به کلات حمله کرد اما نتوانست سد آنرا بشکند، اما جستجویم دربارهی نام ابوعلی سیمجور، امیر نوحبن منصور سامانی، ارغوانشاه، جانی قربانیها و دیگران به مستندات خاصی دربارهی کلات ختم نشد. پیدا کردن واقعیت دربارهی کلات نیاز به مطالعهی عمیق و جستجوی طولانی در کتابهای تاریخی معتبر دارد.
برویم سراغ نادرشاه افشار، که کلات نادری نامش را از او گرفته و داستان به قدرت رسیدنش بیشباهت به افسانه نیست. میتوان از دو زاویهی کاملا مثبت و کاملا منفی نادر را قضاوت کرد. در بخش مثبت، جنگجویی مقتدر و شجاع داریم که در تمام مرزهای ایران جنگید، عثمانیها و روسها را از خاک کشور بیرون راند، ملک محمود افغان را که اصفهان را تصرف کرده بود شکست داد و به فتح هند و ترکستان رفت. اما از بُعد منفی، این جنگجوی خشن به همقطاران خودش نیز رحم نکرد، پسر خودش را کور کرد، دهلی را به آتش کشید و گنجینهی هند را به عنوان غنایم جنگی به ایران آورد. معروف است که قصر خورشید را در کلات برای نگهداری گنجینهی خود ساخت. کاخی که توسط اسیرهای هندی ساخته شد اما به علت کشته شدن نادر نیمه تمام ماند.
فضای داخل کاخ بسیار تاریک و بی نور بود، طوری که نمیتوانستم عکسی از آن تهیه کنم. تالار در واقع یک هشتی بسیار بزرگ با تزیینات اسلیمی اما با رنگهای گرم شرقی بود. در چهار طرف تالار دربی به فضای باز گشوده میشد.
در قدیم مسیر ورود به سردابه از بیرون بود که پلههای بسیار بلند دارد و در حال حاضر با مانعی بسته شده. این سوراخ در حال حاضر ورودی سردابه از داخل زیر زمین و موزهی مردمشناسی کلات است.
اگر در امتداد همین جاده میرفتیم، باید به بند نادر میرسیدیم، اما با به تاریکی رفتن هوا و فروریختن ابرها بر روی کوه ترجیح دادیم شهر را قبل از تاریکی ترک کنیم و راهی مشهد شویم.
نصیحت آخر: در سفر خراسان تا میتوانید نان بخرید، که یکی از بهترین نانهای ایران از با کیفیتترین گندمها را دارند.
نمیدانم چرا نوشتن از کلات اینقدر وقتگیر بود. شاید بخاطر تحقیقهای بیفایدهای که دربارهاش میکردم و آنقدر به تناقضهای تاریخی خوردم که عطای مستندات تاریخی را به لقایشان بخشیدم. اما نفس راحتی کشیدم که پروندهای این سفر به شمال خراسان رضوی بسته شد. خراسان پروندهاش بسته نمیشود. خراسان آنقدر داستانهای نهفته دارد که نمیشود با یکی دوبار سفر به آن دربارهاش حرف زد.
جادهی لطف آباد به کلات انگار از سرزمین دیگری میگذشت. تپه ماهورهای زیبایی که هیچ نداشت، نه گیاه خاصی، نه خانهای، نه هیچ علامتی از جنبندهای. یک جایی وقتی تپههای خیلی منحنی در هم آمیخته بودند و در جادهی سینوسی بالا و پایین میشدیم ان بالا روی یکی از تپهها یک پاسگاه مرزی وجود داشت، یکی از تنهاترین سربازان کشور در این پاسگاه دورافتاده به نگهبانی ایستاده بود.
![]() |
تپه ماهورهای بیانتها |
![]() |
گاهی تنها کابلهای برق همراهیمان میکردند و دیگر هیچ |
![]() |
کمکم سر و کلهی سبزی و خرمی پیدا میشد با حضور تک درختها |
![]() |
و مزارع آغاز میشدند |
![]() |
تنوع منظره در این جاده چشم را نوازش میداد |
![]() |
کوههای مخمل سبز... |
![]() |
شالیزارها در نزدیکی کلات بازهم پیدا شدند |
![]() |
فصل آماده کردن شالیزار و نشاء شالی بود |
![]() |
مخزن نشاهای برنج |
در نهایت به رشته کوهی عظیم رسیدیم که در حقیقت، قلعهی نادر بود.
![]() |
صخرههایی که دژ نادر را تشکیل میدادند |
اولین بار بود که نام قلعه، تداعی یک ساختمان مشخص را نمیکرد و منظور رشته کوههای نفوذ ناپذیری بود که شهری را احاطه کرده بود. برای رسیدن به کلات باید از تونلی از زیر همین رشته کوه میگذشتیم که خودش مثل یک اثر تاریخیست.
![]() |
تونل سحرانگیز کلات |
دژ کلات
داستان کلات را باید پیش از حضور نادر جست. در شاهنامهی فردوسی، داستان کشته شدن فرود، پسر سیاوش، در کلات اتفاق میافتد. البته بر سر اینکه کدام کلات منظور نظر فردوسی بوده بحث است، اما هر چه باشد، پناه گرفتن در عظمت کوههای کلات و متصور شدن نبرد فرود با لشکر ایرانیان که به کینخواهی سیاوش به سرزمین تورانیان میآمدند کار آسانیست و میشود حماسه را در شکافهای این کوه خواند.
در شاهنامه، کیخسرو، فرزند سیاوش، برادر ناتنی خود فرود را که نوهی پیران ویسه و مرزدار توران زمین بود، اینطور توصیف میکند:
روان سیاوش چو خورشید باد بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار بگوهر بزرگ و بتن نامدار
اگرچه کیخسرو به لشکر ایران سفارش کرده که از مسیر بیابان بگذرند و به کلات و محل زندگی فرود و مادرش جریره نروند، طوس، فرمانده لشکر ایرانیان از این دستور کیخسرو سرپیچی میکند و راهی کلات میشود. فرود که با لشکر ایران آشنایی ندارد به دفاع از دژ کلات خود دست به کمان و شمشیر میشود و هر سرداری را که به سمت دژ میآید هدف قرار میدهد.
چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ خروش جرس خاست و آوای زنگ
فرود در حالی که لشکریانش به دست ایرانیان کشته میشوند، با رشادت میجنگد و عاقبت زخمی شده به دژ پناه میبرد و در آنجا جان میدهد. زنان و دختران خود را از باروهای برج به پایین میاندازند و جریره، پیش از خودکشی در کنار فرزندش، غنایمی که ممکن بود به دست ایرانیان بیفتد را از بین میبرد.
کلات در زمان اشکانیان، ساسانیان و پس از اسلام در دورهی سیمجوریان در دولت سامانی نیز جنگها و درگیریهایی به خود دید که دربارهی آنها بحث است. علت این عدم توافق البته میتواند از بین رفتن شواهد و کتابها در زمان حملهی مغول باشد. گفته شده که سلطان محمد خوارزمشاه، که بخارا و سمرقند را در مقابل لشکر مغول از دست داده بود، یکی مهمترین سنگرهای دفاعی ایران در مقابل مغولها را در کلات واگذار میکند و به سمت ری میگریزد. دژ کلات پس از این، محل استقرار فرماندهان مغول میشود که ظاهرا مهمترین آنها ارغونشاه یا ارغوانشاه نوادهی هلاکوست.
در بالای تنگهی منتهی به کلات به اسم دربند، در یک مکان سوقالجیشی برج و بارویی وجود دارد که به برج ارغونشاه یا دربند ارغوانشاه معروف است. قدمت آن به اواخر دورهی ایلخانان برمیگردد. اما وقتی به پای برج رسیدم، منظرهی شگفتآور دیگری در انتظارم بود. سه گلهی بزرگ از بز و گوسفند از تنگه به سمت شهر میآمدند و یک گروه به سمت دیوارهی صخرهای کنار برج رفتند، و نه تنها بزها، بلکه گوسفندها هم از این سطح لغزندهی صخرهای بالا رفتند! من متحیر از این صحنه عکاسی میکردم و وقتی گله کاملا به بالا رسید هنوز ناباورانه نگاهشان میکردم. شاید هزاران سال باشد که گلهها از این سراشیبی غیر ممکن بالا میروند، شاید کار هر روز چوپانشان باشد که از این مسیر هدایتشان کند، هر چه باشد، این یکی از خارقالعادهترین کارهای نشدی بود که شده بود، جلوی چشمهای من! به خودم گفتم باید عکس بزرگی از این رویداد چاپ کنم و توی اتاقم بزنم، که هر روز به آن نکاه کنم و بگویم کار نشد ندارد! من حق ناامید شدن ندارم!!
![]() |
شگفت آور بود حرکت گله به روی آن سطح شیبدار لغزنده |
![]() |
بالا رفتند، همه شان! و من شگفت زده نگاهشان میکردم. |
![]() |
کتیبهی نادرشاه |
برویم سراغ نادرشاه افشار، که کلات نادری نامش را از او گرفته و داستان به قدرت رسیدنش بیشباهت به افسانه نیست. میتوان از دو زاویهی کاملا مثبت و کاملا منفی نادر را قضاوت کرد. در بخش مثبت، جنگجویی مقتدر و شجاع داریم که در تمام مرزهای ایران جنگید، عثمانیها و روسها را از خاک کشور بیرون راند، ملک محمود افغان را که اصفهان را تصرف کرده بود شکست داد و به فتح هند و ترکستان رفت. اما از بُعد منفی، این جنگجوی خشن به همقطاران خودش نیز رحم نکرد، پسر خودش را کور کرد، دهلی را به آتش کشید و گنجینهی هند را به عنوان غنایم جنگی به ایران آورد. معروف است که قصر خورشید را در کلات برای نگهداری گنجینهی خود ساخت. کاخی که توسط اسیرهای هندی ساخته شد اما به علت کشته شدن نادر نیمه تمام ماند.
![]() |
قصر خورشید |
![]() |
تزیینات قصر خورشید بیشتر به شرق شباهت دارد تا نقوش اسلامی |
![]() |
اکثر تزیینات نما گل و میوه هستند |
![]() |
گفته شده معماری این بنا هندی- مغولیست. |
![]() |
تزیینات گل زنبق |
در قدیم مسیر ورود به سردابه از بیرون بود که پلههای بسیار بلند دارد و در حال حاضر با مانعی بسته شده. این سوراخ در حال حاضر ورودی سردابه از داخل زیر زمین و موزهی مردمشناسی کلات است.
![]() |
ورودی سردابه |
![]() |
سردابه که گمان میرفت برای مقبره ساخته شده باشد، امروزه به عنوان سالن اجتماعات موزه مصرف دارد و تابلوهای عکس دربارهی مرمت بنا در آن وجود دارد |
![]() |
بهترین قسمت موزهی مردمشناسی کلات نشان دادن تنوع لباس زنان بود |
![]() |
تنوع بافتهها، از لباس و پاپوش و زیر انداز |
![]() |
خداحافظی با قصر کلات |
![]() |
ابرها خیلی سریع دیوارههای دژ کلات را پوشاندند. تصور شکست دشمن در پس این دیوارهی نفوذ ناپذیر با تغییرات جوّی ناگهانی مشکل نیست |
![]() |
بازهم عبور از تونل عجیب کلات برای رسیدن به جادهی مشهد |
![]() |
عاشقانهترین شعر بر روی کابلها |
![]() |
نازنین مادر کلاتی که برای آدرس دادن به ما مغازهاش را ترک کرد و مسافتی را پیاده آمد. فدای تکتک خطهای روی صورتت بشوم ای زببا مادر |
نصیحت آخر: در سفر خراسان تا میتوانید نان بخرید، که یکی از بهترین نانهای ایران از با کیفیتترین گندمها را دارند.
نمیدانم چرا نوشتن از کلات اینقدر وقتگیر بود. شاید بخاطر تحقیقهای بیفایدهای که دربارهاش میکردم و آنقدر به تناقضهای تاریخی خوردم که عطای مستندات تاریخی را به لقایشان بخشیدم. اما نفس راحتی کشیدم که پروندهای این سفر به شمال خراسان رضوی بسته شد. خراسان پروندهاش بسته نمیشود. خراسان آنقدر داستانهای نهفته دارد که نمیشود با یکی دوبار سفر به آن دربارهاش حرف زد.
۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه
چه لطفی داشت این لطفآباد...
لطفآباد، شهر کوچک دیگری در نقطهی صفر مرز ایران و ترکمنستان است، کمی بزرگتر و با جمعیت بیشتر از باجگیران. در مسیر درگز به لطف آباد از کنار شالیزارهای کنار جاده رد شدیم و باور نمیکردم که در شمال خراسان شالیزار وجود داشته باشد. یکجا کنار جاده توقف کردیم و سر و صدای قورباغهها گوش فلک را کر میکرد!
وقتی از خیابان اصلی شهر عبور میکردیم سر و صدای ستادهای انتخاباتی بلند بود و میدان شهر به کارزار رقبای انتخاباتی تبدیل شده بود. پیدا کردن حمام عمومی اتفاق بسیار خوبی در بدو ورود به شهر بود چون با چند روز در چادر خوابیدن، فرصت حمام کردن دست نداده بود. فضای کوچک حمام عمومی منظم و تمیز بود و مسافرها باید همان جلوی در کفشها را توی جاکفشی میگذاشتند و با دمپایی وارد میشدند. از فواید سفر این است که آدم میتواند قدر کوچکترین امکانات روزمرهاش را بداند و من سالهاست که نعمت حمام را شکرگزارم.
بعد پای صحبت آقای عبدی نشستیم و او از تنوع قومیتی منطقه برایمان گفت. از ترکهای افشاری و کردها و بلوچها و فارسها که در همین یک تکهی شمال خراسان در کنار همدیگر زندگی میکنند.
برای خوردن چای پرس و جو کردیم، گفتند بروید بازار. بازار، یک خیابان باریک و در واقع ادامهی خیابان اصلی شهر بود، که با مغازههای کوچک، تنوع مشاغل و البته ستادهای شورای پر سر و صدا حال و هوای منحصر به فردی داشت! قهوهخانههای بازار تبدیل به ستاد شده بودند و از بلندگوها صدای بلند موسیقی در هم میآمیخت، یکی ترکی آذری پخش میکرد، دیگری ای ایران. دو ستاد در کنار همدیگر، برای پذیرایی از ما که مهمان شهر بودیم با هم رقابت میکردند! یکی صندلی میآورد، آن یکی چای و شیرینی و یکی میآمد میپرسید آیا چیز دیگری لازم داریم یا نه. دلم میخواست تنها میبودم و تجربهی این مهماننوازی و این رقابتهای فامیلی برای شورای شهر را کامل میدیدم، اما همسفرم با پیشداوری اینکه یک زن نباید در این محیطها وارد شود عیشم را از بین برده بود.
بعد از غروب بود که یکمرتبه خیابان از آنچه بود شلوغتر شد، یکی دو اتومبیل مدل بالا توقف کردند و آدمهایی که عکسشان روی پوسترهای تبلیغاتی بود پیاده شدند، بعد مردم ستادها را خالی کردند و همه به مسجد رفتند تا شاهد سخنرانی کاندیداهای شورا باشند. دلم میخواست تنها میبودم و برای تماشای این داستان، که مرا یاد فیلمهای برادران تاویانی میانداخت، به مسجد میرفتم. حواسم رفت به آقایی که روی صندلی کنار خیابان نشسته بود و بدون اینکه جوش و خروش، یا خلوتی خیابان اثری روی او بذارد در حال مرتب کردن پاکتهایی در یک سبد بود. جلو رفتم، سلام کردم و گفتم مردم برای انتخابات هیجان دارند. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت بله. هر بار برای انتخابات شلوغ میشود. پرسیدم چه کار میکنید؟ گفت کارت عروسیها را مرتب میکنم. روی پاکتها تنها اسم نوشته شده بود اما او آنها را بر حسب آدرس که توی ذهن داشت مرتب میکرد. درست مثل مرتب کردن پاکتهای نامه در ادارهی مرکزی پست. سر بلند کرد و گفت من پیک شادمانی هستم، کارتهای عروسی را من میبرم در خانهها...
آتشکده بندیان درگز
یکی از دیدنیهای درگز در کنار طبیعت زیبایش، محوطهی باستانی بندیان است که شامل آتشکده، برج خاموشی، کارگاه سفال باستانی و یک تپه در حال کاوش میشود. یکی از مهمترین ویژگیهای این سایت، علاوه بر گچبریهای منحصر به فرد ساسانی، نحوهی نگهداری آن است که میتواند از الگوهای موفق در حفظ آثار باستانی در کشورمان باشد. واقعا وقتی حفاظت از میراث را به اهلش بسپارند، دلسوزانه و استادانه از آن حفاظت میشود.
سایت بندیان در سال ۱۳۶۹ و در جریان مسطح سازی زمین برای کشاورزی کشف شد. تیم دکتر مهدی رهبر از سال ۱۳۷۲ روی آن کار کردند و نتیجهی کاوش آنها کشف آتشکدهی متعلق به دورهی ساسانی و تصویرگر پیروزی بهرام پنجم (بهرام گور) به همسایگان شمالی بود. کارشناس و نگهبان سایت که با خوشاخلاقی آمد و تمام سایت را به ما نشان داد، آقای حیدری، یکی از کارکنان تیم حفاری دکتر رهبر بود که در روزهای نوجوانیاش به سایت آمد و تقاضای کار کرد. کمکم با علاقه و دقتی که نشان میداد، اعتماد گروه باستانشناسی را به خود جلب کرد و کارهای ظریفتر و حساستری به او سپرده میشد و چون دکتر رهبر به او اطمینان داشت، حتی نصب حفاظها و سایهبانهای سایت تاریخی را به او میسپرد.
در همانجا که عکس بالا را گرفتهام بایستید، در میان تالار سکویی را میبینید که محل نشیمن پادشاه بوده. درب روبرو درب ورودی به اتاق آتشدان است، که تحت مراقبت بود و اجازهی ورود به کسی داده نمیشد. درب سمت راستی مربوط به اتاق نگهداری اشیا و هدایاست. در سمت راست این در مهراب قرار گرفته. نقشهای گچی از دیوارهی سمت چپ شروع میشوند و اگر توالی آنرا دنبال کنید داستان جنگ و پیروزی بهرام گور را خواهید دید.
اگر علاقمند به دانستن بیشتر دربارهی این سایت هستید، فیلم «دستگرد یزد شاپوران» را پیدا کنید و به من هم خبر بدهید از کجا پیدا کردید! این فیلم به کارگردانی پژمان مظاهری پور، دربارهی کاوش و یافتههای سایت بندیان است.
![]() |
تابلوهای راهنما به تازگی نصب شدهاند |
![]() |
بخش اداری در فاصله با سایت اصلی ساخته شده که خودش بسیار دلنشین و دعوت کننده است، بخصوص با گلهای زیبایی که نگهبانان سایت با عشق از آنها نگهداری میکنند و حوض کوچکی که مهمان تعدادی ماهی قرمز درشت است |
![]() |
موزه در واقع دیوار و سقفیست که آتشکدهی بندیان را احاطه کرده و آنرا در مقابل آفتاب و تغییرات جوی محافظت میکند. |
![]() |
نورپردازی بسیار خوب تالار ستوندار، آنرا از قسمتهای دیگر جدا کرده. دور تا دور این تالار با گچبریهایی پوشیده شده بود که نه فقط در تجلیل پادشاه، بلکه به عنوان یک سند تاریخی دارای اهمیت ویژه هستند. |
![]() |
این تصویر را از مقالهی دکتر رهبر برداشتم. جایی که روی تصویر یک فلش جهت شمال را نشان میدهد در واقع درب ورودی قرار گرفته. عکسی که در بالا گرفتهام از همان زاویه ساختمان را نشان میدهد. |
![]() |
تصویر دیگری از قوم شکست خورده |
![]() |
این دستی که کوزهی آب را به دست گرفته، دست آناهیتاست. تابحال اینقدر نزدیک با تصویری از آناهیتا روبرو نشده بودم |
![]() |
تصویر نحوهی نشستن، ایستادن، تزیینات لباسها و جزییات آنقدر جذابند که آرزو میکنم ایکاش دیوارهها کامل بودند. این قسمت در مهراب قرار دارد |
![]() |
ظریفکاری گچبریها انگار به تصاویر روح میدهد |
![]() |
این لباس را ببینید، انگار میشود کیفیت پارچه را از روی این نگاره لمس کرد. آن چکمهها با تزیین را ببینید. |
![]() |
این بخش دایرهای شکل توسط دکتر رهبر اتاق برشنومگاه نامیده شده، ولی از ۹ سکوی تطهیر که باید در آن باشد خبری نیست. |
![]() |
آتشدان گچی دورتر از آن بود که بشود جزییاتش را خوب دید |
اگر علاقمند به دانستن بیشتر دربارهی این سایت هستید، فیلم «دستگرد یزد شاپوران» را پیدا کنید و به من هم خبر بدهید از کجا پیدا کردید! این فیلم به کارگردانی پژمان مظاهری پور، دربارهی کاوش و یافتههای سایت بندیان است.
پارک ملی تندوره- درگز
از من بپرسید، مسیر بین قوچان و درگز یکی از زیباترین جادههاییست که در تمام سفرهایم دیدهام. عبور از جادهای صخرهای و بکر با چشمانداز درختهای اُرس زیبا آنهم در هوای خنک عصرگاهی لذتی دوچندان داشت. وقتی به درگز رسیدیم شب شده بود و تصمیم گرفتیم که در شهر نمانیم.
اولین چیزی که از درگز دیدم و بسیار خوشحالم کرد دوچرخه سواری دختران در خیابان بود که خبر از امنیت این شهر در ساعات بعد از غروب آفتاب میداد. اما شهر زنده با مردم خوشرویش را گذاشتیم و به چهلمیر رفتیم، به پارک ملی تندوره.
در تاریکی چیزی پیدا نبود. جادهای طولانی را طی کردیم و مشخص بود که در یک سمت جاده دیوارهی صخرهای هست و در سمت دیگر دره، اما ارتفاع صخره و عمق دره هیچ پیدا نبود. تقریبا بیست و پنج کیلومتر از درگز دور شدیم که به سردر پارک ملی تندوره رسیدیم. دو اتومبیل دیگر هم جلوی درب ایستاده بودند، از آنها پرسیدیم اینجا برای چادر زدن امن است؟ گفتند البته. جاده را بگیرید و بالا بروید، در کنار بوفه میتوانید چادر بزنید، آب و سرویس بهداشتی هم دارد. در کنار بوفه چند چادر برپا بود، جلوی بوفه هم آتشی برپا بود و عدهای دورش جمع بودند. در فضایی در کنار یک جویبار خوشآهنگ چادرها را برپا کردیم. در کنار دیوارهای سنگی بودیم که بلندیش مشخص نبود. فضا کاملا آرام و صلح آمیز بود. تنها سر و صدای جوانهایی که با موتور سیکلت آمده بودند برای دقایقی آرامش پارک را به هم زد، اما آنها هم موتورسیکلتها را خاموش کردند و دور هم جمع شدند به گپ و گفت. بعد هم هر کدام توی پتویی پیچید و خوابید! ما هم تاراج نامه خواندیم و بعد هر کدام در چادر خود خوابیدیم.
صبح اولین کارم بیرون رفتن از چادر بود تا بتوانم فضایی که در آن خوابیده بودم را ببینم.
![]() |
جادهی زیبای قوچان به درگز |
![]() | |
|
![]() | |
|
![]() | |
|
![]() |
خانه :) |
![]() |
صخرهای که دیشب پناه ما بود |
![]() |
پارک زیبای تندروه- چهلمیر |
![]() |
پارک زیبای تندروه- چهلمیر |
![]() |
پارک زیبای تندروه- چهلمیر |
![]() |
بعد از اضافه کردن آب به پیاز، گوشت گوسفند را اضافه کرده دربش را میبندند و روی درب ظرف ذغال گداخته میریزند تا خوب بپزد و تمام این آب و مزه به خورد گوشت برود. |
اشتراک در:
پستها (Atom)