۱۳۹۸ شهریور ۳۰, شنبه

کمی هم از آمریکا ...

دو سال پیش بود که برای جراحی زانوی مادرم رفتم آمریکا، و البته دکتر جراح نظرش را تغییر داد و بنابراین جراحی انجام نشد. پس من هم وقت داشتم به یکی از آرزوهایم برسم. آرزویم چه بود؟
آرزویم رانندگی در جاده‌های جنوب غرب آمریکا و رفتن تا کلرادو بود تا بتوانم مسا ورده Mesa Verde، یکی از سکونت‌گاههای بومیان آمریکا را ببینم. این که چرا مسا ورده برایم مهم بود برمی‌گشت به کلاس «باستانشناسی جنوب غرب» که در دانشگاه ایلی‌نوی با یک استاد بسیار جدی و علاقمند داشتیم که با عشق خاصی از کاوشهای باستانشناسی‌اش در منطقه‌ی چهارگوشه Four Corners می‌گفت. چهار گوشه اصطلاحی‌ست برای منطقه‌ی مهمی در آمریکا که متعلق به بومیان بوده و بین چهار ایالت کلرادو، نیومکزیکو، آریزونا و یوتا تقسیم شده. روی نقشه که نگاه کنید محل تلاقی این چهار ایالت مثل علامت + است. من که فکر می‌کنم علت این تقسیم‌بندی از بین بردن آخرین توان بومیان (که ما اشتباها می‌گوییم سرخپوست) بوده. به هر حال، این کلاس باستانشناسی عیش کامل بود و با آنکه اسم استاد را یادم نمی‌آید، اما آن لحظه را یادم هست که وقتی برای اولین بار مسا ورده را دیدم، با خودم گفتم من باید بروم اینجا!
از شمال کالیفرنیا، اتومبیلی برای ده روز کرایه کردم، با دخترخاله‌ام که در شرق آمریکا زندگی می‌کند هم تماس گرفتم که بلند شو بیا با هم برویم سفر جاده‌ای. قرار شد در لاس وگاس به هم برسیم. من با اتومبیل و او با هواپیما. بار و بنه آماده کردم، حتی چادر و کیسه خواب هم قرض گرفتم تا سفر کامل باشد، و البته به علت سرمای بی‌سابقه‌ی غرب آمریکا در ماه مارچ، از این وسایل استفاده نکردیم. در طول مسیر متلهای ارزان پیدا کردیم و دو شب هم در خانه‌ی دوستم خوابیدیم. یک شب را هم کاوچ‌سرفینگ کردیم، اما در واقع از شهرهای مسیر حرکت ما آنقدرها هم برای کاوچ سرفینگ انتخابی نداشتند.
از سکرمنتو که حرکت کردم هوا سرد بود. روی تابلوهای بزرگراه 50 خطر بادهای شدید روشن و خاموش می‌شد. از همان اواسط بزرگراه و عبور از شینگل اسپرینگز کوههای برفی نمایان شده بودند و مرا سر شوق آورده بودند و در آخرهای بزرگراه و ابتدای جاده‌ی 88 هم بوران شروع شد. مسیر من از جاده‌ی زیبای 395 به سمت جنوب بود، در حالی که در سمت راستم کوههای استوار و در سمت چپم بیابانهای سرد و آرام قرار گرفته بودند. این جاده‌ی زیبا را تا شهر بیشاپ ادامه دادم که اولین توقفگاهم بود.

جنگلهای شرق کالیفرنیا عموما جنگل کاج هستند و چه بهتر که منظره‌شان برفی باشد

خیلی جاها از طوفان باید می‌گریختم
شهرهای بین راه، مثل بریج‌پورت و چند اسم دیگر، شهرهای بسیار کوچک یک خیابانی بودند و بیشاپ به نسبت آنها شهر بزرگتری محسوب می‌شد. از چندتا از هتلها قیمت گرفتم و دیدم اشتباه کرده‌ام که جایی رزرو نکرده‌ام. اما شانس با من یار بود و یک هاستل رنگارنگ پیدا کردم. به یاد خاطرات آمریکای جنوبی رفتم و در هاستل یک تخت گرفتم، در اتاقی ۱۲ نفره که همه‌ی تختهای دیگرش پر بود! بعد رفتم دنبال جایی برای خوردن غذا و یک نانوایی اروپایی واقعی را پیدا کردم! نانوایی برای عصر تعطیل بود و می‌دانستم که صبح باید برگردم تا به چشم خودم ببینم. در یک داینر خانوادگی همبرگر و آبجو خوردم و کمی در شهر قدم زدم. اما در این شهر به جز قسمتی که بارها و رستورانها قرار داشتند، پرنده در خیابان پرنمی‌زد و زیاد دور شدن از هاستل عاقلانه نبود. به هاستل برگشتم و آنشب را بسیار خوب خوابیدم چون علیرغم پر بودن اتاق، صدا از کسی در نیامد و همه بی‌سر و صدا خوابیدند.
صبح در هنگام طلوع آفتاب از هاستل بیرون زدم و قدری رانندگی کردم تا از کوهها که در نور خورشید رنگ می‌گرفتند عکس بگیرم. سپس برگشتم و به نانوایی اریک شات وارد شدم. سر و صدای کارگران و مشتری‌ها، بوی نان داغ و عطر مرباها یکمرتبه مرا برده بود به آلمان. انواع نان‌های غلات کامل اینجا پیدا می‌شد و حتی پامپرنیکل مورد علاقه‌ام هم بود. نانها همه در اندازه‌های بزرگ پخته شده بودند و انتخاب بسیار بسیار مشکل بود، دلم می‌خواست از هر کدام یکی برمی‌داشتم اما در آنصورت دیگر پولی برای سفر باقی نمی‌ماند! نهایتا سه جور نان خریدم و بیش از چهل دلار پیاده شدم. اگر نمی‌دانستید که نان اروپایی چیز گرانی‌ست، حالا می‌دانید.

بریج پورت، شهری که حتی یک عابر پیاده در آن ندیدم

مثل صحنه‌ی فیلمهای کابوی بود. ساکت، بدون آدمیزاد.

از آن هتلها که انگار سالی یکبار یک غریبه‌ی راه گم‌کرده می‌آید تنها اتاقش را کرایه می‌کند

جلو می‌روی و نمی‌دانی که وارد آن طوفان می‌شوی یا از کنارش می‌گذری

دریاچه‌هایی که یکمرتبه توی جاده ظاهر می‌شدند و سر ذوقم می‌آوردند

از کنار کوهها در فرار از غروب

یوسه‌میتی پشت این کوهها درگیر طوفان بود
نانوایی فوق‌الذکر 

منظره‌ای که صبح بخاطرش بیدار شدم

چرا کوهستان همیشه سحرانگیز است؟

هاستل کالیفرنیا در بیشاپ

اتاق غذاخوری عمومی هاستل

نانوایی فوق‌الذکر که بوی نانش تا هفت شهر آنطرفتر می‌رفت!

وای وای وای...

ای کاش نزدیک این بهشت بودم!!

از بیشاپ که حرکت کردم، مقصد لاس وگاس بود و قصد داشتم از بین دره‌ی مرگ عبور کنم. جاده‌ی دره‌ی مرگ چون از این پارک ملی می‌گذرد، جاده‌ای پر فراز و نشیب است و در برخی نقاط آن نمی‌شود خیلی سریع رفت. عبور از میان دره که یک جاده‌ی کاملا صاف و بدون انحراف تو را به آنسو هدایت می‌کند حس عجیبی‌ست. انگار یکمرتبه بیابان دهان باز کرده و دارد تو را می‌بلعد. تو سربالایی روبرو را می‌بینی ولی هر چه می‌رانی، به آن نمی‌رسی. با اتومبیل و سرعت هفتاد مایل بر ساعت، این حرکت طولانی‌ست، چه رسد به اینکه اینجا را با اسب یا گاری اسبی می‌گذشتی، در همان سالها که مردم به امید پیدا کردن طلا و خوشبخت شدن راهی کالیفرنیا شده بودند. بسیاری از آنها در همین بیابان، که یکی از داغ‌ترین بیابانهای دنیاست، در ناامیدی و بی‌آبی جان می‌دادند. دره‌ی مرگ سودای طلای بسیاری را با خاک گور یکسان کرده بود.

در ادامه‌ی جاده به سمت دره‌ی مرگ اینجا توقف کردم

و خیلی اتفاقی متوجه شدم که این مسیر در سمت راست عکس، یکی از مسیرهای رفت و آمد بومیان بوده. حس عجیبی دارد وقتی می‌بینی جاده‌ی جدید روی بقایای یک جاده‌ی قدیمی بنا شده، اتفاقی که در ایران خیلی افتاده، برای همین کاروانسرای بسیاری در نزدیک جاده داریم.

روبرویم هم ظاهرا گاوداری بود و داشتند پوست حیوانات سلاخی شده را آفتاب می‌دادن

و این جاده‌ی غریب بی انتها که من را به سمت دره‌ی مرگ می‌برد

صحرای نمک که در عکس بالا فقط یک گوشه‌ش پیدا بود در سمت چپ من قرار داشت
از این نقطه که مرتفع‌ترین نقطه‌ی جاده بود، سرازیری پیچ در پیچ دیوانه واری مرا به عمق دره می‌برد

کاکتوسهای دره‌ی مرگ برای خودشان شخصیت خاص داشتند

و جاده می‌رفت و می‌رفت و به انتها نمی‌رسید

بالاخره آن جاده‌ی صاف بی‌انتها تمام شد و به رمل‌ها رسیدم. جالب بود که توریستها چقدر از دیدن رمل‌ها ذوق‌زده بودند

بیرون از دره، تنها این آبادی وجود داشت. یک هتل و ملحقاتش در کنار بیابانی وسیع 

جای خوبی برای سر زدن به دستشویی بود! و البته زیاد هم از دیدن مسافر گذری خوشحال نبودند

منطقه‌ای موسوم به نقطه‌ی زابرینسکی

۱۳۹۸ شهریور ۲۴, یکشنبه

آیا یاری رسانی هست که مرا یاری رساند؟

شما رو نمی‌دونم ولی خودم بعد از مدتها تونستم وارد بلاگر بشم و وبلاگ خودمو باز کنم! آیا شما وی پی ان معتبر می‌شناسید؟ 
با تشکر. 

۱۳۹۸ مرداد ۲۰, یکشنبه

آمریکا

اینبار که به آمریکا می‌رفتم، دخترخاله‌ی آرژانتینی‌ام به همراهم آمده بود. در پاسپورتش محل تولد را ایران نوشته‌اند و پس از داستانهای بی‌پایان مشکلات ایرانیان برای ورود به آمریکا، هزاران سناریو از ذهن من گذشته بود از اینکه در فرودگاه به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهند، عصبانی می‌شویم، با مامورهای پلیس گمرک دعوا می‌کنیم، هزاران جمله‌ی سنگین و پر معنا در نقد سیاستهای ترامپ در ذهنم ساخته بودم که تحویل مامورهای پلیس بدهم. در برخی سناریوهاغمگین می‌شدیم، با گریه از هم خداحافظی می‌کردیم، چمدانها را باز می‌کردیم تا وسایلمان را جدا کنیم، چون در این روز آخر فرصت نداشتیم و هر چیزی دستمان رسیده بود توی چمدانها چپانده بودیم. عجیب بود که او به اندازه‌ی من نگرانی نداشت، خیلی بی‌خیال می‌گفت راه ندادند هم ندادند. برمی‌گردم آرژانتین. 
در بخشی که مسافران آمریکایی تبار و غیر آمریکایی جدا می‌شدند تا آمریکایی‌ها پشت دستگاههای خودکار بروند و مراحل ورود را خودشان انجام بدهند، و غیر آمریکایی‌ها با بیم و امید به سمت باجه‌های پلیس گمرک می‌رفتند، من در کنار دخترخاله‌ام ماندم. تلفنها را به اینترنت فرودگاه وصل کرده بودیم و در حال خبر دادن به خانواده‌هایمان بودیم که سلامت رسیده‌ایم، خسته ایم و داریم می‌رویم برای مرحله‌ی پر استرس. 
وقتی نوبت او شد، با هم به باجه رفتیم. پاسپورت دختر خاله‌ام را گرفتم و با پاسپورت خودم به دست مامور دادم و سعی کردم با صمیمانه‌ترین حالت سلام کنم. مامور به ما دوتا و پاسپورتهایمان نگاه کرد. نگاهی به ویزای دخترخاله‌ام انداخت. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. به من نگاه کرد و پرسید فامیل هستید؟ «بله!» جوابم حتی قبل از تمام شدن سئوال افسر پلیس و رسیدن آن به مغزم از دهانم پریده بود بیرون. قیافه‌ی افسر چیزی نشان نمی‌داد. پاسپورتها را مهر زد و به دستم داد. تشکر کردیم و از منطقه‌ی خطر عبور کردیم. باورم نمی‌شد به این آسانی به او اجازه‌ی عبور بدهند. او هم با بی‌خیالی گفت
- چون توی ویزا نوشته من آرژانتینی هستم.     اما من اصرار داشتم که اگر افسر به محل تولدت نگاه کرده بود الان اینور خط نبودیم! 

یک قاشق کتاب

« تارو آهسته پرسید
- بعد از همه‌ی این حرف‌ها؟ ...
دکتر گفت
- بعد از همه‌ی این حرف‌ها...
باز تردید کرد و با دقت تارو را نگاه کرد:
- این چیزی‌ست که مردی مثل شما می‌تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به آسمانی که او در آن خاموش نشسته است، با همه نیروهایشان با مرگ مبارزه کنند.
تارو تصدیق کرد
- بلی، من می‌توانم بفهمم. اما پیروزی‌های شما همیشه موقتی خواهد بود. همین!
ریو کمی قیافه‌اش در هم رفت
- می‌دانم، همیشه! اما این دلیل نمی‌شود که ما دست از مبارزه برداریم.
- نه دلیل نمی‌شود. اما دارم فکر می‌کنم در آن‌صورت این طاعون برای شما چه می‌تواند باشد؟
ریو گفت
- بلی. یک شکست بی‌پایان.
تارو لحظه‌ای چشم به دکتر دوخت، بعد برخاست و به سنگینی به طرف در به راه افتاد.  و ریو دنبال او رفت. وقتی به او رسید تارو که گویی چشم به کفشهای خود دوخته بود گفت:
- این چیزها را چه کسی به شما یاد داده است دکتر؟
جواب در آنی آمد
- بدبختی! »

طاعون
آلبر کامو
ترجمه رضا سید حسینی



* آلبر کامو همیشه شگفت‌زده‌ام می‌کند. جادوگر بیان واقعیت. 

۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

پاتاگونیا


پاتاگونیا رویای هر کسی‌ست که آرژانتین و شیلی را می‌شناسد. می‌گویند بخشی از بهشت است که آن گوشه‌ی زمین پنهان شده. آخرین بار که در قاره‌ی آمریکای جنوبی بودم، سال ۲۰۱۱، آرزو کردم پاتاگونیا را ببینم. سفر نه ماهه‌ی آمریکای جنوبی به آرژانتین رسیده بود، به سالتا و خوخوی و تیلکارا، به روساریو و پوئرتو ایگواسو. نمی‌توانستم به جنوب بروم. راهی بولیوی شدم و آرزوی رفتن به پاتاگونیا یه گوشه‌ای از ذهنم جا خوش کرد و بعد فراموش شد. حالا بعد از هفت سال دخترخاله‌ام گفت که برای باریلوچه و سن مارتین د لس آندس بلیط و کابین گرفته. به همین سادگی به آرزویی فراموش شده می‌رسیدم، بدون اینکه برای رسیدن به آن تلاشی کرده باشم. دوست دارم فکر کنم هدیه‌هایی که امروز زندگی به من می‌دهد، به تلافی روزهایی‌ست که از من گرفته
در این سفر خاله و شوهرخاله هم همراهی می‌کردند. هنوز از شیلی نرسیده گفتند فردا داریم می‌رویم مندوسا و پسفردا به باریلوچه. این در حالی بود که دخترخاله برنامه‌ریزی کرده بود که بعد از این سفر برویم به سمت آمریکا! قبلا هم گفتم وقتی بلیط را برایت می‌خرند زیاد جای اعتراض و نظر دادن باقی نمی‌گذارند. این شد که بعد از سفر شیلی باید تمام بار و بنه را می‌بستم، یک کیف برای باریلوچه و یک چمدان برای آمریکا.

بهترین بخش این سفر، این بود که هواپیمایی که از مندوسا به سمت باریلوچه می‌رفت مسیری طولانی را در کنار رشته کوههای آند به سمت جنوب می‌رفت. به غیر از آکانگاگوئا، قله‌های بسیاری بودند که می‌شد با عشق تماشایشان کرد و از دیدن برف رویشان از شوق لبریز شد. وقتی به استان ریو نگرو رسیدیم، همه جا سبز بود، دشت سبز سبز در کنار کوههای سیاه. خاله‌ام شاکی شد که من منظره‌ی این شکلی دوست ندارم. آوردید مرا دشت و کوه ببینم؟ من جنگل می‌خواهم! از فرودگاه اتومبیل کرایه کرده بودیم (چه کار خوبی کردیم چون بدون داشتن اتومبیل حرکت در منطقه بسیار سخت می‌شد و علاوه بر معطلی برای اتوبوسها، هزینه‌مان کمتر نمی‌شد). از فرودگاه که بیرون رفتیم، به باریلوچه که نزدیک شدیم، کم‌کم منظره‌هایی آمدند که خاله کمی خیالش راحت شود.

شهر سربالایی سرپایینی‌های بسیار تندی داشت که آدم را یاد خیابانهای دیوانه‌ی سن‌فرنسیسکو می‌انداخت. رانندگی باریلوچه‌ای‌ها از رانندگی گیلانی‌ها هم بدتر بود! روز اول اصلا نمی‌دانستیم چطور باید توی این سربالایی‌ها از چهارراه‌ها که این ماشینهای دیوانه از آن می‌گذشتند عبور کنیم! روز آخر هم یکی از این ماشینها با سرعت آمد آینه‌ی اتومبیل کرایه‌مان را شکست! کلی جر و بحث با شرکت کرایه اتومبیل داشتیم و با اینکه بیمه کامل داشتیم، آخرش برای آینه از ما پول گرفتند!! آرژانتین است، خیلی نمی‌شود به قانون و منطق چنگ زد. از طرفی ماشینهای کرایه در این منطقه همه یک جور بودند و قشنگ می‌شد فهمید چه کسی مال شهر است و چه کسی مسافر.

کابینی که کرایه کرده بودیم از شهر دور بود، در حیاط یک خانواده‌ی بوئنوس آیرسی آسانگیر و خوش اخلاق. خود کابین که نوساز بود، در عین کوچکی بسیار راحت بود. دو اتاق خواب کوچک و یک هال و آشپزخانه کوچک که همانجا هم تلوزیون داشت و هم یخچال و گاز. از فروشگاه خریدهایمان را کرده بودیم و گفته بودند در ریو نگرو کیسه پلاستیکی خرید وجود ندارد و باید با خودمان کیف ببریم. صبحانه مفصل و دلچسب خوردیم و راه افتادیم برای دیدن دیدنی‌ها.

باریلوچه بهشت طبیعت‌دوستهاست. منطقه آنقدر کوه و دریاچه دارد که می‌شود تمام تابستان را در آن سر کرد. به یک تله‌سیژ رفتیم که ما را به بالای سرّو کامپاناریو ببرد. تله‌سیژ خودش هیجان دارد و اینجا هیجانش چندصد برابر می‌شد چون در حال بالا رفتن تازه می‌دیدم که در چه بهشتی هستیم. خاله و شوهرخاله در صندلی جلوی ما بودند. خاله از ارتفاع می‌ترسید و جم نمی‌خورد! شوهرش اما با آدمهایی که پایین روی زمین بودند شوخی می‌کرد و دست تکان می‌داد. این همان شوهرخاله‌ی شوخ‌طبع من است که در سفر شیراز از خنده روده‌برمان می‌کرد.

آن بالا، منظره‌ی کوه‌ها، جنگلها و دریاچه‌ها آنقدر نفس‌گیر بود که هر چهارتایمان ساکت و مبهوت به اینطرف و آنطرف می‌چرخیدیم. مگر می‌شد اینهمه زیبایی؟ مگر می‌شد این رنگ آبی عمیق، آن طلایی درخشان، آن کوههای پربرف، آن آسمان آبی پررنگ زیبا، این درختان سبز تیره، مگر می‌شد همه‌ی اینها را دید و مبهوت نشد. دیدید وقتی با عظمت طبیعت روبرو می‌شوید، هر چه تلاش کنید نمی‌توانید عکسی بگیرید که حتی گوشه‌ای از این زیبایی را ثبت کند؟ آن بالا ما چهارتا اینطرف و آنطرف می‌رفتیم و تنها چیزی که از دهانمان به زبانهای مختلف خارج می‌شد «چه زیبا» بود.

دو روز اول هوا بسیار گرم بود و گوشه گوشه می‌شد مردم را دید که تن به آب زده‌اند. دم‌دستی‌ترین مسیر، سیرکوئیتو چیکو یا مدار کوچک بود که یک مسیر شصت و پنج کیلومتری در غرب باریلوچه است با مناظر نفس‌گیر و کلی نقطه‌ی جذاب برای ایستادن. یک هتل سوییسی‌طور هم آن بالا قرار داشت که می‌گفتند شبی سیصد دلار کرایه اتاق کوچکش است. یکبار تا نزدیکی هتل رفتیم و وقتی نگهبانها پرسیدند اینجا چه کار دارید، مجبور شدیم بگوییم گم شده‌ایم. با جیب خالی حتی نزدیک هتل هم نمی‌توانیم بشویم!

یک قسمتهایی از باریلوچه بسیار به جنوب آلمان و کوههای سوئیس شباهت داشت، نه فقط بخاطر اینکه آرژانتینی‌ها فکر می‌کردند هر چیز خارجی (اروپایی-آمریکایی‌ای) قشنگ است، بلکه به این علت که در سالهای جنگ دوم جهانی و پس از آن مهاجران بسیاری از آلمان و سوئیس به این منطقه آمدند و ساکن شدند. حتی شایعه‌ی زنده ماندن هیتلر و اقامتش در باریلوچه، در اینجا قوت می‌گرفت. داستانش را می‌دانید؟ اَبل باستی نویسنده‌ای آرژانتینی‌ست که وقتی کتاب و فیلم مستند گرگ خاکستری (ساخته جرارد ویلیامز) منتشر شد، سر و صدا کرد و گفت آقای ویلیامز از تحقیقات و اطلاعات او بدون اجازه و بدون نام بردن از او استفاده کرده. این سر و صدا باعث شد نظر دنیا به باریلوچه و شایعه‌ی زنده بودن هیتلر تا ۱۹۶۲ جلب شود. اما از این عجیب‌تر، اقامت اریش پریبکه، یکی از افسرهای عالی‌رتبه‌ی اس‌اس در باریلوچه بود که نه تنها برای هیچ دادگاهی به آلمان بازنگشت، بلکه مدیر دبیرستان آلمانی شهر نیز شد! نمی‌دانم شما هم این کنجکاوی را درباره‌ی فهمیدن آخر و عاقبت جنایتکاران دارید یا نه، من که کم‌کم قانع شده‌ام دنیا دار مکافات نیست، لااقل برای جنایتکاران بزرگ و با نفوذ سیاسی نیست.

برگردیم به باریلوچه‌ی زیبا. اینجا یک دهکده‌ی سوئیسی هم دارد (کولونیا سوئیسا) که هیچ جذابیتی برای ما نداشت. یک جای به شدت توریستی و بی‌روح بود، تنها اهمیتش شباهت کوههای منطقه به آلپ و وجود ساختمانهایی با معماری کوهستانی آن بود تا حس بودن در آلپ را تداعی کند و ما کلا به این حد ذلیل بودن آرژانتینی‌ها در مقابل اروپایی‌ها خندیدیم.

برای رفتن به سن مارتین د لس آندس، باید جاده‌ای معروف به جاده‌ی هفت دریاچه را به سمت شمال می‌رفتیم. جاده بسیار زیبا بود. دائما در طول مسیر تابلوی منظر زیبا می‌دیدیم و توقف می‌کردیم تا دریاچه‌ای زیبا و منظره‌ای نفس‌گیر را ببینیم. سن مارتین د لس آندس، شهر کوچکی با معماری ییلاقی زیبا بود که در دامنه‌ی یک کوه آرمیده بود و کوه، بازوانش را جلو آورده بود تا دریاچه‌ی روبروی شهر را به آغوش بگیرد. اینجا مقصد مهمی برای فصل زمستان و اسکی‌ست، و تصور می‌کنم اسکی کردن در کوههای این منطقه در حالی که یک دریاچه‌ی آبی زیبا آن روبروست باید تجربه‌ی بی‌نظیری باشد. اما اینجا هم مقصد ارزانی نیست. در واقع آنقدر گران بود که مسافر کوله‌گرد و چادر مسافرتی در این قسمت دیده نمی‌شد.

در روز دیگری از سفر نیز سوار کشتی قدیمی مُدستا ویکتوریا شدیم که خودش یک موزه‌ی متحرک بود و به جزیره‌ی ویکتوریا، بزرگترین جزیره‌ی دریاچه‌ی ناهال هواپی رفتیم. این جزیره، بخاطر درختهای خاصی به اسم آرایان (به تلفظ آرژانتینی آرارژان) معروف بود، درختهایی از راسته‌ی مورد که گلهای ریز بسیار خوشبویی داشتند. ساقه‌ی درختها به رنگ دارچین بود و گره‌های آن نشان می‌داد که رشد بسیار آهسته‌ای دارد، در واقع درختی که به نظر کوچک به نظر می‌رسید می‌توانست صدها سال عمر داشته باشد. از سوی دیگر ساکنان اولیه‌ی جزیره ایده‌ی باغ گیاهشناسی را در سر می‌پروریدند و انواع مختلفی از کاج و درختهای دیگر را به جزیره آورده بودند که تور جزیره شامل معرفی این درختها نیز می‌شد. من هم حوصله‌ام سر رفته بود و ذهنم دیگر لهجه‌ی آرژانتینی را دنبال نمی‌کرد، برای خودم می‌چرخیدم و عکاسی می‌کردم.

عکس ببینیم.

منظره از سرو کامپاناریو


تله سیژ به سمت سرو کامپاناریو
همان هتل که گفتم سیصد دلار کرایه اتاق کوچکش بود
یک ساعتی که تماشایش می‌کردم هیچ ماهی‌ای نگرفته بود 

بندری که کشتی‌های توریستی آنجا پهلو می‌گرفتند

مجسمه‌های چوبی که در کنار ساحل دیده می‌شدند

این ساختمان در مرکز اداری شهر، نمونه‌ای از معماری آلپ است

واقعا احساس غریبی نمی‌کردم، انگار برگشته بودم آلمان
آن مرکز شهر را دیدید؟ این روبرویش بود

ساختمانهای مدرن‌تر هم به همان سبک و سیاق ساخته شده بود


منظره‌ها بیشتر شبیه به تابلوی نقاشی بود...

فضای داخلی کابینی که کرایه کرده بودیم
اتاق دیگر کابین

سن مارتین د لس آندس

سن مارتین د لس آندس
منظره‌ی ورود به شهر از سمت فرودگاه


کشتی مدستا ویکتوریا

مدستا ویکتوریا به بندر می‌رفت تا بازهم مسافر به جزیره بیاورد







از تفریحات مسافرها بیسکویت دادن به مرغهای دریایی بود 
   
از این جزایر کوچک هم تا دلتان بخواهد داشت

تور درخت شناسی

درخت شناسی به شیوه‌ی خودم (معرفة‌الاشجار!)

این جنگل مصنوعی با هدف چوب‌بری کشت شده بود و بعدها بخش چوب‌بری آن به فراموشی سپرده شد

حیف که هوا سرد شده بود وگرنه جان می‌داد برای چادر زدن و ماندن

اما درخت آرایان (آراژان). این درخت شاید بیش از ششصد سال سن داشت

شکوفه‌های آرایان
این کوهها به سه برادر معروفند، به یاد سه برادر آلمانی که از آند گذشتند و به اینجا آمدند. رنگ دریاچه را هم که در نظر دارید

می‌گفتند این پل روی کوتاهترین رودخانه‌ی دنیا زده شده

رودخانه‌ی کورنتوسو به طول دویست متر که دو دریاچه را به هم وصل می‌کند. البته در کتاب گینس رودخانه‌ی دیگری مقام کوتاهترین رود را دارد



رزبری یا فرمبوئسا شباهت به تمشک دارد اما طعم و بافتش فرق می‌کند. بهترین اتفاق سفر پیدا کردن بوته‌های فرمبوئسا و یک دل سیر خوردن بود!

این پرنده‌ی جالب کرم‌خوار هم وسط حیاط کابینمان پیدا شد و اصلا از آدمها نمی‌ترسید

و در پایان، باریلوچه بخاطر شکلاتهایش (در کنار آبجویش) شهرت دارد. هر دوی اینها مهارتهای سوغات آورده شده از سوئیس و آلمان هستند