۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

اینو باید جایی می‌نوشتم

داییم رفت. دومین داییم. هفت ماه با سرطان مبارزه کرد، امیدوار شد، ناامید شد، زجر کشید. رفت.
هفته‌ی پیش رفتم دیدنش شرق آمریکا. توی هواپیما که بودم تو عالم خواب و بیداری دایی جلال و مادربزرگم اومدن پیشم. اون بالا، توی آسمون، نزدیکتر بودم بهشون انگار. انقدر نزدیک بودن که حسشون کردم. اینو به دایی نگفتم. همونطور که بهش نگفته بودن که دکترها دیگه قطع امید کردن. انگار همه‌مون یه امیدی داشتیم هنوز، که شرایط عوض بشه، که نمی‌دونم، معجزه بشه. 
از اینجا که می‌خواستم برم، بهم می‌گفتن نرو. می‌گفتن می‌ری دایی رو توی اون وضعیت می‌بینی ناراحت می‌شی. چقدر خوب که به حرفشون گوش ندادم. رفتم، دایی رو توی همون وضعیت که نگران بودن دیدم. رفتم دستش رو گرفتم. موهاش رو بوسیدم. نتونستم حرفی براش بزنم. بهش نگفتم مادرت و برادرت با من توی هواپیما بودن. حتی روز آخر که می‌خواستم برگردم بهش گفتم دایی جون، پاییز برمی‌گردم. تا اونموقع حالت بهتر می‌شه. می‌تونیم با هم بریم بیرون تو طبیعت. یه نگاهی به من کرد، یه نگاهی از درد، که برو بچه، کی رو می‌خوای خر کنی. موقع خداحافظی بهش گفتم حالت که بهتر شد میام. بوسیدمش. روش رو کرد اونطرف. 
امروز که همه به هم تسلیت می‌گن، به همدیگه دلداری می‌دن و می‌گن الان پدر بزرگ و مادربزرگ، دایی جلال، به استقبالش اومدن. با هر بار که این حرف رو زدن بغضم می ترکه. بیست و پنج سال گذشته، اما هنوز رفتنش بزرگترین غمه که روی سینه‌م سنگینی می‌کنه. با رفتنش روح منو برد. حافظه‌م رو برد. کودکی‌م رو برد. با رفتنش گم شدم. سرگردون شدم توی این دنیا. اما غمش هیچوقت قرار و آروم نگرفته. حالا تو عزای برادر کوچکترش، بازم براش گریه می‌کنم. ای کاش چیزی ازش یادم می‌اومد... 

دهم اردیبهشت ۱۴۰۴