۱۳۹۶ دی ۸, جمعه

جادوی موسیقی

چندی پیش در معیت امیر سهرابی و سایر دوستان به ساز و آواز مشغول بودیم که ناگاه حقیقتی تلخ بر من عارض گشت. در آن جمع خودمانی به ناگاه دریافتم که حتی یک آهنگ را به گویش مازندرانی نمی‌دانم. اگرچه هیچگاه در مازندران زندگی نکردم، اما گویش مازندرانی را کم و بیش می‌دانم و اگر اعتماد به نفس اجازه بدهد با بزرگترها مازندرانی صحبت می‌کنم. اما این واقعیت که هیچ آوازی را از حفظ نیستم یا متن هیچ آهنگی را خوب نمی‌دانم بالطبع خجالت زده‌ام کرد. این شد که به جست و جو پرداختم و با محمدرضا اسحاقی، استاد موسیقی اصیل در شرق مازندران آشنا شدم و عجیب اینکه کتولی‌های این سرزمین مرا نه به مازندران، بلکه به تهران اوایل دهه‌ی شصت برد. به نشستن روی زمین دور دستگاه پخش صوت که کمانچه‌ای پر سوز و آوازی پر گداز از آن بلند بود و من در عوالم کودکی از موسیقی به این غمگینی منزجر بودم. مهمانهای مازندرانی اصرار به گوش دادن موسیقی داشتند، یا پدرم کودکی و نوجوانی‌اش را در غم نهفته در کتولی می‌جست. حالا بعد از نزدیک به چهل سال من این موسیقی را باز یافته‌ام و عاشقش شده‌ام. 
اما دو سه شب پیش، وقتی بعد از کار علاقه‌ای به بازگشت به خانه نداشتم، بر حسب اتفاق متوجه شدم که آن شب فیلم مستند بزم رزم در خانه‌ی هنرمندان پخش خواهد شد. تقریبا یکسال بود که موفق نمی‌شدم این فیلم را تماشا کنم. ساعت هشت شب، سالن ناصری خانه‌ی هنرمندان از جمعیت پر شد، فیلم با مارش پیروزی دوران جنگ شروع شد و به مدت دو ساعت تب و تاب دهه‌ی شصت با قدرت تمام برگشت. موسیقی چه معجون غریبی‌ست. بیش از صدا و تصویر آدم را به خیال می‌برد و از آن بالا ولش می‌کند وسط روزهای دهه‌ی شصت. داستان بزم رزم داستان زندگی ماست. داستان تشنگی برای موسیقی، که سرودها را از تلوزیون از حفظ می‌کردیم و به دنبال کاست موسیقی‌های سنتی که تنها گزینه‌ی موجود بودند، در به در مغازه‌ها را سر می‌زدیم. بارها شده با یک نوای کوتاه یا اولین بیت آوازی از شهرام ناظری تمام روحم کنده شود و در خانه‌ی خیابان فاطمی کوچه‌ی ششم بن‌بست بنفشه فرود بیاید. حالا دو ساعت وقت داشتم و نواهایی که در رادیو تلوزیونمان فراموش شده‌اند اما چه می‌دانستم که ته وجودم زنده‌اند و بی‌صدا زمزمه می‌کنند. 
امشب بر حسب اتفاق فیلمی از کلمبیا دیدم. سوای لحن آهنگین مردم و لهجه‌ی خاصشان که دلم برایش تنگ شده بود، فیلم درباره‌ی موسیقی بود، درباره‌ی پسر نوجوانی که به امید یادگیری نواختن آکاردئون به دنبال پیرمرد آکاردئون نواز یکدنده و الاغش براه افتاد و شهرها و سرزمینها را پشت سر گذاشت تا به آلتا گواخیرا برسند. مثل این بود که بخشی از سفرم باز هم تکرار می‌شد. روستاها، سادگی مردم، ریتم موسیقی، که در جایی به ناگاه مرا به رقص درآورد و دیدم که آن زن شاد ماجراجو در من نمرده. شاید تنها مدتی‌ست که خسته ست، اما یک موسیقی، یک خاطره‌ی بیدار شده، و تصاویر جا‌جای دیار سبز به یادم آورد که می‌خواهم روزی به کلمبیا برگردم و در میان مردمانش زندگی کنم. 
موسیقی آرزوها و عذابهایم را بیدار کرد. 

۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

نمی‌توانم بنویسم. 
نه فقط اینکه کاغذ یا لپتاپ را می‌گذارم جلوی رویم و خیره می‌شوم توی فضای نامشخصی در سمت راست، و هیچ...
نه فقط اینکه اگر دو خط هم بنویسم آنقدر زشت و سطحی و بی‌معنی‌ست که یا پاک می‌شود یا خط می‌خورد...
نه فقط اینکه دیگر وقتی برای «نوشتن» نمی‌گذارم...

باید قبول کنی که دیگر آن آدم نمی‌شوی.
دغدغه‌هایت دیگر دغدغه‌های آن آدم نیست. گاهی حتی به این فکر می‌کنی که هر چه تا بحال نوشته‌ای محو کنی از روی زمین. مثل کیسه‌های زباله پر از کاغذهای داستان که بردی و در شهرک نفت معدوم کردی. گاهی می‌گویی که وبلاگ را هم معدوم کنی. انگاراصلا نبوده. ولی می‌دانی که نمی‌شود. آنقدر نرم‌افزارهای گوناگون ساخته‌اند تا از هرچه رفت توی این فضای مجازی، یک نسخه‌ی اضافه بگیرند، جایی داشته باشند برای روز مبادا. 

انگار حرفها که توی صندوق ریخته‌ایم آنقدر در هم پخته و پلاسیده شده که دارد صندوق را به انفجار می‌رساند. غافل از اینکه کلید را گم کرده‌ایم. مثل یک قلک سفالی، که تنها یک مسیر برای تلنبار کردن حرفها دارد و از آن طرف راه خروجی ندارد. کی باشد که این قلک سفالی بشکند و محتویاتش که دیگر شکل هیچ چیز نیست را بریزد بیرون. 

شکل هیچ چیز نیست. 

برایش حرفهایم را زنجیر می‌کنم، هر شنبه. هر شنبه زنجیره‌ای از حرفهای نامرتبط می‌آید روی زبانم، معمولا چیزی نمی‌گوید، نگاهش به صورتم است، دستهایش روی کاغذ می‌نویسد، روز اول گفتم برایت حرف خواهم زد چون انرژی مثبت داری. شنبه‌ی پیش سئوال کردم چه چیزی می‌نویسی؟ گفت حرفهای تو را. می‌خواهی بخوانی؟ 
نه.

می‌ترسی؟ 
شاید. شاید چون هنوز جای دیگری هست که دارد حرفها را ثبت و ضبط می‌کند. 

این دوگانگی، بین نبودن، محو شدن، انگار هیچوقت نبوده، با بودن، چنگ زدن به زنجیره‌ی حرفها و بیرون ریختن، برای اینکه شاید کسی دیگر بتواند آنها را به هم مرتبط کند، جاهای خالی را پیدا کند، نشانت بدهد که ببین در این چندین سال....
این سوراخها...
خالی
مانده‌اند. 

فکر می‌کنی، که این روزها چه چیزی بیشتر ذهنت را مشغول کرده؟ چه چیزهایی برایت ارزش شده‌اند؟ اصلا چیزی برایت ارزش دارد؟ دلت می‌خواست الان کجا بودی؟

خلیج... خلیج فارس... خلیج فارس... کنار آب در این بی‌آبی. 
در تهران چرا باران نمی‌بارد؟ چه سال تلخ و خشکی خواهیم داشت اگر باران نبارد. 
پاییز، تمام شد، بی باران.... 

در آن اعماق درونم باران نباریده. مدتهاست باران نباریده. در گوشه‌ای پشته پشته کاغذهای نیمه پاک شده را می‌سوزانند. دودش گاهی آنقدر زیاد است که قلبم می‌گیرد. نفس هم نداریم در این بی‌آبی...
سال بی باران بی‌نفس...

برای این خاک نگرانم...
برای ناله‌اش...
می‌سوزم.
دود می‌شود در هوا...
شاخص آلودگی از حد می‌گذرد...