۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

مکزیکو سیتی- پاناما سیتی

شاید واقعا باید به تهران سر بزنم و از نزدیک ببینمش تا بتونم تشخیص بدم که آیا مردم مکزیک ناشاد ترند یا مردم تهران. به نظر من مردم مکزیکو سیتی با آدمهای شاد و آسون گیر سایر نقاط امریکای مرکزی فرق داشتند. تنها شهر دیگه ای که مردم غمگین و بی اعتمادی داشت گواتمالا سیتی بود که بخاطر خشونت روزمره و راهزنی و قتل مردم بی دفاع، به شدت پر تنش و غیر صمیمانه بود. میتونم بگم مردم مکزیکو سیتی به این اندازه ترس و بی اعتمادی تو نگاهشون موج نمیزد ولی به نظر هم نمی اومد که مردم بی خیال و آسون گیری باشند. به نظرم اومد که این جماعت مصداق واقعی «بخور تا خورده نشی» هستند. و فکر میکنم علتش فشارهای روانی زندگی در یه شهر بزرگ و بی در و پیکره. خیلی دلم میخواد فرصتی پیش بیاد تا از چارچوب مکزیکو سیتی بیرون برم و با مکزیکی های واقعی (شهرستانی!) آشنا بشم. به هر حال ترک کردن این شهر و پرواز به شهر پاناما سیتی مثل ورود به یه دنیای کاملا متفاوت بود!
پاناما سیتی شهر ساحلی با بافت متفاوتیه که همه چیز برای ارائه کردن داره. قسمت مدرن شهر با آسمانخراشهای زیبا به میامی دوم شهرت داره و قسمتهای قدیمی شهر قدمت چهارصد ساله داره. قسمتی از بزرگراه شهر از کنار اقیانوس آرام میگذره و کلا شهر زنده ایه. از نظر شهری مشکلات شدیدی با زباله داره به صورتی که وقتی توی اتوبوس نشستین از کنار کوههای زباله رد میشین. از نظر امنیت شهر بدی نیست. مناطق نا امنش شناخته شده ن و اهالی بهتون گوشزد میکنن که ازکدوم قسمت برین بهتره یا بهتون پیشنهاد میکنن تاکسی بگیرین. ارتباط مردم با توریستها به حد غیر قابل تصوری خوبه. مردم با کمال خوشرویی و بدون هیچ چشمداشتی بهتون خوش آمد میگن و از گپ زدن باهاتون و سئوال درباره اینکه کجاهای دنیا رو دیدین لذت میبرن. دستفروشهای خیابونی با واگن های کوچیک سر چهار راهها می ایستن و میوه میفروشن. میوه های بزرگ رو قاچ میکنن و هیچی تو دنیا اندازه یه قاچ هندونه یا آناناس یا پاپایا یا یه کیسه نایلن کوچیک از انبه مزه نمیده تو اون هوای به شدت گرم و شرجی. بعضی دستفروشها هم چیپس موز سبز (پلانتین) درست میکنن و داغ داغ توی پاکت میریزن و قیمت هیچی بیشتر از پنجاه سنت امریکا نیست. اینجا به وضوح میشه آسایش رو تو زندگی مردم دید. کشور بخاطر کانال پاناما محل گذر کشتی های تجاری زیادیه و از این بابت از نظر مالی در وضعیت متعادلی قرار داره. نه اینکه مردم پولدار باشند، اما یه اطمینان خاطری وجود داره که فردا که بیدار میشن وضعشون بد تر از امروزشون نیست.
در کشور پاناما دلار امریکا به عنوان پول رسمی کشور استفاده میشه بنابر این مسافرهای امریکایی مشکل تبدیل پول و محاسبه قیمت ندارن. سکه ها دو جور هستن. سکه های رایج امریکایی و سکه های بالبوآ. ارزش سکه ها یکیه با این تفاوت که سکه های نیم بالبوآیی (پنجاه سنتی) هم رایج هستن. به دلیل شدت گرما پیدا کردن اتاق هاستل که کولر داشته باشه خیلی مهمه. هاستل ما کولر ها رو از ده شب تا هشت صبح روشن میگذاشت و در طول روز برقشون رو قطع میکرد! البته منطقیه چون کسی اصولا توی هاستل نمی‌مونه و همه میرن برای گردش شهر. یادمه شب اول که به هاستل رسیدیم آدرس بقالی گرفتیم (عین بقالی های ایران! اینو میگم چون این مدل بقالی ها رو لااقل تو شیکاگو نداریم) و من یه بستنی چوبی خریدم که به طرز باور نکردنی ای مزه بستنی پاک میداد!! دوش آب گرم وجود نداشت، البته تو اون هوا احتیاجی هم به آب گرم نیست. آب شهر قابل آشامیدنه (بر خلاف مکزیکو سیتی) و دستفروشها بهترین آبمیوه های تازه دنیا رو تو خیابون میفروشن. کلا پاناما سیتی جاییه که آدم میتونه تا جایی که میتونه خودش رو با تنوع نوشیدنی های مختلف خفه کنه!!
در بخش بعدی درباره قسمتهای قدیمی شهر و درباره کانال پاناما خواهم نوشت.
ایام به کام.

اتوبوسهای داخل شهری(سرویسهای دست دوم مدارس امریکا)

میوه فروش خیابونی در حال قاچ کردن آناناس


سوزن دوزی های زنان محلی


نمایی از میامی دوم



چیزی که این خانم به پا داره در واقع دهها رشته منجوقه که بافته هم نشدن. زنهای محلی این طرحها رو فقط با نخ کردن و گره زدن مونجوقها ایجاد میکنند که روی ساق پا و ساعد دستشون قرار میگیره. خیلی زیباست و فکر اینکه با پاره شدن یه سری باید دوباره از اول شروع کنن آدمو گیج میکنه!


یکی از خانمهای محلی که در حال سوزن دوزیه. کلا کسانی که پوشش محلی دارند دوست ندارند عکسشون گرفته بشه. به من توضیح ندادن که چرا اینطوره، اما یادمه اینکا ها تو کشور پرو اعتقاد داشتن که با گرفتن عکس از یه نفر، روح اون شخص به تسخیر در میاد.





بازار ماهی فروشها


رو تابلوی این غرفه نوشته شده: «خون مسیح قدرتمند است» اعتقادات مذهبی در امریکای لاتین با زندگی روزمره مردمشون عجین شده.


«اگر خدا با من است چه کسی میخواهد با من رویارویی کند! فروشنده ماهی»


میوه فروش


آبمیوه فروش


بهترین بستنی نارگیلی در تمام دنیا!!!!


و نارگیل با یک نی!


ایگوانا (سوسمار)


نمای دیگری از قسمت مدرن شهر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

یک ترانه عاشقانه

 ترانه مرا به رنگ آبی رنگ بزن از گروه الفانته
ترجمه شکسته بسته من از این آهنگ که یکی از ساده ترین و زیباترین آهنگهای این گروهه. گروه الفانته گروه معروفی نیست اما من شخصا خیلی دوستشون دارم.

به شکنندگی (لطافت) تو، تو را به خواب میبینم و تو را نفس میکشم
به تمام دادنی ها، به سرنوشتها
ای آغاز من و پایان من
و به همه چیزهایی که در درون خود داری

به شکنندگی تو چون مانند باد هستی
چون خود آزادی هستی و به یک راز می مانی
و خیالات و واقعیات
چون همه چیز در کنار تو تازگی دارد

به همین خاطر اینجا هستم.
به همین خاطر به هیچ جا نرفته ام
به همین خاطر برای تو می میرم
 چون به من زندگی میدهی
وقتی مرا به عالم رویا میبری

مرا به رنگ آبی رنگ بزن در این صبح
با نور صدای خودت بر من بتاب
و در این صبح مرا از ایمان سرشار کن
چون زندگی هیچگاه رنگ خود را از دست نخواهد داد

روزمره گی مرا با یک بوسه پاره کن
به من بده هر آنچه که میخواستی بدهی
درباره معجزه رویاهایت برایم بگو
چون من امروز میخواهم در کنار تو بمانم

به ظرافت تو
چون تو باران و آتش هستی
آب چشمه
و گرما در زمستانی
آینده من و واقعیت من هستی
چون در کنار تو همه چیز خوب ست

به همین خاطر اینجا هستم. 
به همین خاطر به هیچ جا نرفته ام
به همین خاطر برای تو می میرم
 چون به من زندگی میدهی 
وقتی مرا به عالم رویا میبری

مرا به رنگ آبی رنگ بزن در این صبح
با نور صدای خودت بر من بتاب
و در این سحر گاه مرا از ایمان سرشار کن
چون زندگی هیچگاه رنگ خود را از دست نخواهد داد

روزمره گی مرا با یک بوسه پاره کن
به من بده هر آنچه که میخواستی بدهی
درباره معجزه رویاهایت برایم بگو
چون من امروز میخواهم در کنار تو بمانم

مکزیکو سیتی

بین سفر شیکاگو تا پاناما سیتی نه ساعت توقف در مکزیکو سیتی داشتیم و چی بهتر از این فرصت برای کشف منطقه مرکزی شهر. مکزیکوسیتی از نظر وسعت تقریبا دوبرابر تهرانه (دومین شهر وسیع دنیاست، حتی از نیویورک هم بالاتر! البته طبق اطلاعات این صفحه) ، مشکلات بی اندازه ای در زمینه ترافیک و جمعیت داره و کلا شلم شورباییه در حد تهران خودمون. فرصت نداشتیم به منطقه مدرن شهر بریم پس فقط در منطقه سوکالو Zocalo رفتیم تا از کلیسای جامع و از معبد بزرگ آزتک ها دیدن کنیم. با خروج از فرودگاه و عوض کردن سه خط مترو به شهر رسیدیم. (قیمت بلیط مترو فقط سه پزو بود یعنی سی سنت امریکا!!) در یکی از خطوط مترو تصمیم گرفتیم به کابین مخصوص بانوان بریم که در ساعات پر رفت و آمد صبح و عصر، دو کابین جلوی مترو به اونها اختصاص داره و افسر پلیس مونث هم حضور داره که آقایون غلط زیادی نکنند! البته به عنوان تجربه خیلی جالب بود اما رسما به شکل کوبیده آبگوشت از واگن اومدیم بیرون! نکته دیگه هم که این تو مترو دیدم و تا بحال تو متروی هیچ شهر یا کشور دیگه ای ندیده بودم حضور خانمهایی بود که هنوز بیگودی به موهاشون داشتند و داشتند تو این شلوغی و فشار هفت قلم آرایش هم میکردن! کلا بخوام مقایسه کنم، مکزیکو سیتی رو از نظر آداب اجتماعی شهری به قعر جدول امریکای لاتین میفرستم. تا بحال ندیده بودم مردم با این وضع در مترو رو باز کنن و بقیه رو هل بدن. از نظر شیکپوشی هم همینطور، اما در مقام مقایسه میتونم بگم شهرهای امریکا خیلی وضع بهتری از مکزیکو سیتی ندارند. شاید اگر از آخر شروع کنیم مکزیکو سیتی آخرین جا باشه و شیکاگو چند تا پله بالاتر! حالا باز گیر بدین که من از امریکا بدم میاد!! اصلا حالا که این بحث رو شروع کردم بهتره به چند تا شهر دیگه در قارات امریکا نمره بدم. از نظر شیک پوشی و اتیکت میتونم واشنگتن دی سی رو در مقام اول قرار بدم که مردم به طرز عجیبی لباس رسمی به تن دارند و کسی رو با لباس اسپرت پیدا نمیکنی. مقام دوم صد در صد به سانتیاگوی شیلی تعلق داره که خوش تیپ ترین و شیک پوش ترین آدمها رو اونجا دیدم. در مقامهای بعدی بوئنوس آیرس آرژانتین، سن فرانسیسکو امریکا، سن خوزه کاستاریکا، پاناما سیتی، لیما پرو، و گواتمالا سیتی، و دانتاون شیکاگو با اختلاف خیلی کم قرار دارند. بعد همه شهر های دیگه رو بگذاریم این وسط تا آخر آخر برسیم به مکزیکو سیتی! بعله. خیلی بد جنس شدم ولی واقعیته و با جفت چشمهای خودم دیدم!
برگردیم به اصل موضوع. از ایستگاه متروی سوکالو که بالا برین اولین چیزی که جلوی چشمتون میاد ساختمون عظیم کلیسای جامع شهره که قدمتش به قرن شونزدهم میلادی و مهاجرت اسپانیایی ها به امریکای مرکزی برمیگرده.


و البته عین همه شهرهای امریکای لاتین تو هر خیابون صد تا کلیسا وجود داره (درست عین طرح مسجد سازی خودمون). ارگ داخل کلیسا هم بسیار بزرگ و عظیم الجثه ست اما در زمانی که ما اونجا بودیم کسی برامون ارگ نزد!
و بازار دخیل بستن و نذر کردن هم حسابی داغ
بیرون از کلیسا در میدون اصلی شهر دستفروشها کم کم بساطشون رو پهن میکردند. ما از فرصت استفاده کردیم و رستورانی برای خوردن صبحانه پیدا کردیم. املت صبحانه مون به حدی تند بود که نتونستیم تموم کنیم. بعد از صبحانه به دیدن معبد و موزه بزرگ (El Templo Mayor) رفتیم و از دیدن خلق و خوی خشونت طلب آزتکها حسابی محضوض شدیم. توضیح: آزتک ها تنها قوم و قبیله امریکای مرکزی نبودند، اما در قسی القلب بودن یه سر و گردن بالاتر از بقیه قرار داشتند. و البته علت شکستشون در برابر اسپانیایی ها یکی تضعیف قواشون در جنگ با مشیکا ها بود و از طرفی بیماریهای شرق که بدنشون به اونها مصونیت نداشت، علاوه بر اینها سلاح هاشون سنگی بود ( در مقابل شمشیر و تفنگ سر پر اسپانیایی ها) و نکته آخر بار روانی مواجه شدن با جانوران جدید مثل اسب و سگ بود. واقعا تماشای باقیمانده تمدن آزتکها با اونهمه اسکلت و مکانهای مخصوص قربانی کردن و غیره مو رو به تن آدم راست میکنه. نه اینکه بخوام ایراد بگیرم که اونها خیلی وحشی بودن و اسپانیایی ها یا امریکایی ها که نسل همین آدمهای بومی رو از رو زمین برداشتند کمتر وحشی بودند. من به این جریان که مرگ و خون انقدر برای آزتکها و سایر قبایل امریکای مرکزی اهمیت داشت احترام میگذارم. و برای قربانیان این جریان هم احترام قائلم چون جریان اونها بی شباهت به شهادت طلبی تو تمدن ما نیست. راجع به این موضوع بعدا بحث جدیدی رو شروع خواهم کرد. 
این جناب مجسمه سنگی که میبینید یکی از چندین مجسمه ایه که در مراسم قربانی استفاده میشد. به اینصورت که قلب شخصی که برای قربانی شدن انتخاب شده بود رو از سینه ش در می آوردن و در حالی که قلب هنوز میتپید اونرو تو کاسه این آقا قرار میدادند تا به خدایانشون تقدیم کنند. از بقیه مراسم اطلاع دستی ندارم و مطالعه م در این زمینه کافی نبوده. 



کمی هم از دستفروشها و واکسی های خیابونی 
اغذیه در خیابان: صبحانه 













رقصنده های مرگ 







و در آخر حکیم باشی (شامن) 



خب فکر میکنم به عنوان مقدمه کافی باشه. تو پست بعدی کمی درباره مکزیکو سیتی خواهم نوشت و بعد میریم پاناما. 

اندر احوالات گیج زدن در شهری که سالهاست در آن زندگی می‌کنم

فرصت کمی برای سر زدن به اینترنت دارم این روزها. فقط خواستم آپدیت کنم و خبر بدهم که برگشته ام و خیلی هم دلتنگ هستم. اولین چیزی که هم من و هم دوستم در بدو ورود به شیگاگو به آن فکر کردیم این بود که ما توی این جهنم چه کار میکنیم؟ ما که دو هفته در دو کشور دیگرسفر کردیم و ابدا احساس نا امنی نمی کردیم چطور در بدو ورود به شهر خودمان آنقدر از اطرافیانمان ترسیدیم و آنقدر همه چیز برایمان غریب و غیر قابل تحمل بود؟ شاید چون امریکا هنوز اسم بزرگی دارد و توقع ما از سیستمهای اداری و شهری بالاست. یکساعت صف ایستادن در قسمت مهاجرت (مهاجر ها کارشان سریعتر از شهروندها مرتب شد و رفتند) و بعد دویدن از این سر تا آن سر فرودگاه برای رسیدن به پرواز بعدی، شاید در همه جای دنیا اتفاق بیفتد اما سیستم امریکایی توقع ما رو بالا برده که نتوانیم چنین بی برنامگی ای را تحمل کنیم. و در شیکاگو هم در مدت یکساعت مسیر که سوارقطار بودیم از ترس مرد سیاهپوستی که پسرش را وادار به گدایی میکرد به صندلی مان چسبیده بودیم. وقتی یک ایستگاه اشتباه پیاده شدیم اصلا احساس امنیت نمیکردیم که توی ایستگاه بایستیم و وقتی از قطار بیرون آمدیم تا برویم اتومبیلمان را از پارکینگ بیرون بیاوریم طولانی ترین ده دقیقه عمرمان را راه رفتیم. به خانه رسیدن و باز کردن ایمیلها و پاکتهای اداری و غیره هم که بماند. همین قدر برایتان کافی که ترجیح میدادم توی بیقوله های یک کشور دیگر باشم تا اینجا.
به زودی صفحه به صفحه سفرنامه ام را دوباره نویسی خواهم کرد. این چند روز مشکل کاری و اداری دارم.
ایام به کام.