میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۹ آبان ۱۵, پنجشنبه
۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه
۱۳۹۹ آبان ۸, پنجشنبه
شوتبال
اونهایی که من رو میشناسن شاید باور نکنن ولی من یه زمانی دستی بر فوتبال داشتم! شوت یه ضرب که یکی از بازیهای همیشگی من و پسرداییم بود، یکبار هم دایی کوچیکه اومده بود خونهی دایی و پیشنهاد داده بود که بیاد با ما گل کوچیک بازی کنه. من و پسرداییم یه تیم و دایی تیم مقابل. پسرداییم فرز بود و میرفت از چپ و راست به داییم (که خیلی هم پز تکنیکش رو میداد) گل میزد، دایی توپ رو میگرفت و میاومد طرف دروازهی ما که من مثل عابدزاده منتظر بودم و توپش رو میگرفتم! هر بار هم شگفتزده میشد که عه!! این چطوری توپا رو میگیره؟ خلاصه اینکه دایی به ما باخت و احتمالاً از دادن جایزه که احتمالاً بستنی بود در رفت. اما، اما اینکه من دروازهبان خوبی بودم علت داشت.
برادرم پنج سال از من بزرگتره، و از همون موقع که من بدنیا اومده بودم، اسباببازیش بودم. من بچهی لوس بودم و اون بچه بزرگهی حسود و خونه همیشه جای جیغ و داد ما بوده. گاهی مامان انقدر از دعوا و سر و صدای ما عصبانی میشد که ما ر و از خونه بیرون میکرد، یعنی من رو مینداخت تو حیاط و برادرم رو از در آپارتمان مینداخت بیرون که آروم بگیریم و پشیمون بشیم. جالبه که من که عاشق باغچه بودم، اونموقع احساس محرومیت میکردم و به جای رفتن پی بازیم میرفتم پشت در منتظر میموندم یا التماس میکردم که برم تو.
مصیبت من از وقتی شروع شده بود که برادرم با ماهها پول تو جیبی جمع کردن و نق زدن و دعوا کردن تونسته بود انقدری پول داشته باشه که یه توپ چل تیکه بخره. توپ و سوزن و تلمبه. بعد هم شروع کرد توی خونه شوت زدن و تمرین کردن شوت کات دار با پای راست و چپ. غیر از اینکه خیلی از اشیاء شکستنی مامان رو شکسته بود و لکهی توپش روی سقف رو نقش انداخته بود که مامان وسواس ما رو حسابی حرص میداد، برای شوتهاش یه دروازهبان میخواست و من رو مامور میکرد که تو فاصلهی دیوار هال از پذیرایی بایستم و شوتهاش رو مهار کنم. توپ به شدت سنگین و شوتهای اون از توپ هم سنگینتر، اگر از جلوی توپ در میرفتم و گل میشد، تازه یه تنبیه مضاعف داشتم که با همون توپ منو شوت بارون میکرد. خلاصه به روش تربیتی چینیها با سختترین تمرینها و بیشترین تنبیهها من دروازهبان شدم، اما دروازهبان برادرم! خوشبختانه توی کوچه هیچکس اطلاعی از مهارت دروازهبانی من نداشت و پسرهای بزرگتر خودشون فوتبال بازی میکردن و من رو به حال خودم میگذاشتن.
یه ماجرای همیشگی دیگه هم که توی خونه داشتیم، زمانی بود که تلوزیون فوتبال پخش میکرد. همون دایی کوچیکه که در بالا معرفی کردم برادرم رو برای اولین بار برده بود استادیوم و خب برادرم راه و چاه رفتن رو یاد گرفت و اکثر بازیهای مهم رو میرفت و تو استادیوم میدید. بقیهی بازیها رو توی تلوزیون میدید و مگر اینکه برق قطع بوده باشه وگرنه بازیای رو از دست نمیداد. تمااااااام جزئیات هر بازی رو هم حفظ بود که فلان داور تو دقیقه چند کدوم بازی از چه سالی کارت زرد داد یا فلانی کرنر رو چه شکلی زد. به همین علت وقتی اکثر دخترای همسن و سال من آشنایی خاصی با فوتبال نداشتن، من کاملاً منطقه جریمه و آفساید و ضربه آزاد و این چیزا رو میفهمیدم و میدونستم چیه.
تلوزیون توی هال بود، دقیقاً تو مسیر رفت و آمد. من خیلی وقتها از ترس کتک خوردن نمیتونستم از جلوی تلوزیون رد بشم که برم اتاق خواب یا دستشویی. عین نود دقیقه بازی رو باید توی آشپزخونه یا پذیرایی منتظر میموندم تا اجازهی عبور صادر بشه. وای به وقتی که پرسپولیس (که اونموقع اسمش شده بود پیروزی) میباخت. اینبار دیگه بدون بهونه دق دلیش رو سر من در میآورد و من رو شوت بارون میکرد. منم غمباد میگرفتم که تو این خونه هیشکی منو دوست نداره :))
البته بیشتر از مواقع دروازهبانی من توپ جمعکن برادرم بودم. هر بار توپ میرفت زیر پایه مبلها من باید درشون میآوردم. گاهی از پنجره توپ رو شوت میکرد تو حیاط و میگفت برو بیار. کلاً مثل یه ارباب کار درست هیچوقت نمیگذاشت بردهش به خیال خودش باشه و استراحت کنه. یکی از چیزهایی که خیلی واضح تو ذهنم مونده اینه که من خورش گوشت قلقلی خیلی دوست داشتم و یه بار بعد از مدتها مامان گوشت خریده بود و خورش گوشت قلقلی درست کرده بود. منم از مدرسه برگشته گرسنه و ذوق زده نشستم سر میز که داداشم یه شوت راهی میز کرد و درست افتاد وسط بشقاب من. اون روز اصلاً شد شاخصترین روز ظلمهای داداش بزرگه. مسئله فقط حروم شدن غذا نبود. مسئله این بود که من واقعاً این رو به عنوان حمله به تمامیت خودم میدیدم. حمله به چیزی که دوست دارم، به حقی که دارم، به وجود داشتن خودم.
البته بیشتر از مواقع دروازهبانی من توپ جمعکن برادرم بودم. هر بار توپ میرفت زیر پایه مبلها من باید درشون میآوردم. گاهی از پنجره توپ رو شوت میکرد تو حیاط و میگفت برو بیار. کلاً مثل یه ارباب کار درست هیچوقت نمیگذاشت بردهش به خیال خودش باشه و استراحت کنه. یکی از چیزهایی که خیلی واضح تو ذهنم مونده اینه که من خورش گوشت قلقلی خیلی دوست داشتم و یه بار بعد از مدتها مامان گوشت خریده بود و خورش گوشت قلقلی درست کرده بود. منم از مدرسه برگشته گرسنه و ذوق زده نشستم سر میز که داداشم یه شوت راهی میز کرد و درست افتاد وسط بشقاب من. اون روز اصلاً شد شاخصترین روز ظلمهای داداش بزرگه. مسئله فقط حروم شدن غذا نبود. مسئله این بود که من واقعاً این رو به عنوان حمله به تمامیت خودم میدیدم. حمله به چیزی که دوست دارم، به حقی که دارم، به وجود داشتن خودم.
اما یه چیزی رو به طور اتفاقی کشف کردم بعداً. اینکه برادرم بعد از هر بار که مثلاً من رو میزد یا جواب مادرم رو میداد، میرفت توی اتاق توبه میکرد! خیلی زود میرفت کاری که کرده رو با خدا تسویه حساب و پاک کنه، و نامهی اعمالش پاک باشه برای شرارت بعدی!!
۱۳۹۹ آبان ۵, دوشنبه
ده سال پیش سفر آمریکای جنوبی من شروع شد... سفری که برای خودم مثل فیلم میمونه.
ده سال پیش همین روزا بود که داشتم همه وسیلههامو میفروختم یا میبخشیدم، داشتم خونه رو خالی میکردم و کوله رو میبستم و هنوز کلی بار اضافه مونده بود.
فقط میترسیدم اتفاقی بیفته که نتونم برم. تمام استرس این چند هفتهی گذشته برای همین بود. به خودم میگفتم وقتی بری همه چی تموم میشه. فقط باید بری فرودگاه و بری.
بابام گفته بود کلمبیا؟؟؟ اونجا که خیلی خطرناکه!!! مامان میگفت یعنی میخوای انور دنیا باشی ولی پیش ما نباشی؟ هر کسی یه جور عکسالعمل نشون میدادن. یه عده میگفتن حماقت محضه، یه عده میگفتن آفرین! برو زندگی کن! الان این کارو نکنی هیچوقت نمیکنی.
راستش کسی که به من جرأت کندن و تنهایی رفتن داده بود، یه خانم پنجاه ساله از آفریقای جنوبی بود، که توی آرکیپای پرو با من و آیرین توی یه اتاق هاستل بود. خیلی ساده و بدون زرق و برق، کوله به دوش داشت سفر میکرد. ما تازه از تیم دانشگاه کنده بودیم که ده روزی توی پرو و شیلی سفر کنیم. جالب اینجاست که خودم با خانمه صحبت نکردم، آیرین باهاش صحبت کرده بود و بعد داشت برای من از این سفر تعریف میکرد. سفر رویایی که توی ذهن من داشت شکل میگرفت.
دومین چیزی که من رو ترغیب به این سفر کرد، واقعاً باید بگم فیلم خاطرات موتور سیکلت بود. من وقتی فیلم رو دیدم داستانش رو نمیدونستم (نمیدونستم راجع به چگِوارا ست). فیلم خاطرات موتور سیکلت با تصویرهای ناب، داستان واقعی و موسیقی سحرآمیزش من رو مسحور کرده بود و اون موسیقی تو همون ترم تابستانی باستانشناسی توی جنوب پرو و بعد سفر من و آیرین با هم همیشه مونس من بود و با یه آیپاد شافل فسقلی یک گیگا بایتی روزهام رو باهاش شب میکردم.
البته اون درونمایهی اصلی، یعنی کنجکاوی و عشق به کشف کردن رو خودم همیشه داشتم. اگرچه توی ایران زیاد سفر نکرده بودم، اما مثلاً توی ترکیه با جسارت و سرخوشی به چهار جهت سفر میکردم. این که میگم مال سال ۸۰ و ۸۱ ئه. ترکیه واقعاً به من زندگی داد. وقتی هم که آمریکا زندگی میکردم دنبال هر فرصتی بودم که بزنم و برم و جاهای دیگه رو ببینم.
اولین مطلب راجع به کلمبیا رو اینجا نوشته بودم. الان که نگاهش میکنم میبینم چقدر ساده از این روز نوشتهم. هر چی از این روز فاصله گرفتم، بیشتر متوجه شدم که نقطهی عطف بزرگ زندگیم بوده.(تا حالا چندتا نقطه عطف خیلی بزرگ داشتهم).
چیزهایی که ننوشته بودم، استرس شدید من تو روزهای قبل از سفر بود که هر بار به یه شکل خودش رو نشون داده بود. یه بار سیاتیک سمت چپ قفل شده بود، یه بار شونهی سمت راست. یه بار هم که پنیک اتک اومد سراغم که ترسناکترین اتفاق همهی زندگیم بوده. همهی اینها بخاطر همون که بالا گفتم. من فقط میترسیدم که اتفاقی بیفته و باعث بشه نتونم برم.
بالاخره اون شب با همخونههام خداحافظی کردم، کوله رو برداشتم و رفتم فرودگاه. باورم نمیشد که همهی زندگیم الان توی یه کولهپشتیه. هنوز استرس داشتم و هنوز میترسیدم از اینکه چیزی خراب بشه. و هنوز به خودم میگفتم پات که به بوگوتا برسه تمومه. و چقدر حق داشتم.
۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه
یکی از بهترین سفرهای زندگیم بود (با اینکه با هر سفر معمولاً همین رو میگم)
پارسال یه سفر دو هفتهای به ترکیه داشتم. بعد از ۱۸ سال. قسمت اول سفر البته کارِ کارستان عمو کوچیکه بود که خواهر برادرهاش رو جمع کرد تا تو استانبول دور هم باشن و ما چندتا از بچهها هم خودمون رو قاطی بازی کردیم. یک هفته با عموها و عمهها بودم و البته بابای نازنازی من که جت لگ داشت و حساسیتش هم عود کرده بود و کلاً از همهشون بیشتر نق زد ولی بازم به کار اصلیش یعنی تعریف کردن خاطرات خندهدار از بچگیهاشون پرداخت، طوری که همه از خنده گریهشون بگیره.
اما این گردهمایی دلچسب وقتی تموم شد، من چمدونم رو خونهی بچهی یکی از فامیلها که استانبول دانشگاه میرفت گذاشتم و با کوله رفتم ازمیر. باید بگم ازمیر رو خیلی دوست داشتم و چقدر دلم میخواست اونجا تنها نمیبودم و این شهر تمیز و مهربان رو با کسی شریک میشدم. تازه که رسیده بودم، دنبال جایی برای صبحانه خوردن بودم، اما به هر جایی راضی نمیشدم. میدونستم که یه گوشهای از این شهر منتظرمه و باید پیداش میکردم. مهم هم نبود که کولهی بزرگ به دوش دارم. یه جا تو یه خیابون فرعی، دیدم توی خیابون میز و صندلی گذاشتن، جلوی یه نونوایی. پیراشکیها، بورکها، پیتزاهای خوش بو و جمعیتی که در حال صبحانه خوردن و حرف زدن با هم بودن. گفتم همینه! و اول از همه از صاحب اونجا پرسیدم دستشویی دارین؟ صاحب نونوایی کوچک با دست به روبرو و مسجد اشاره کرد و گفت اونجا! رفتم تو دستشویی مسجد لباسم رو عوض کردم، صورتم رو شستم، آرایش مختصر کردم و موهام رو آب زدم که بعد از سفر یه کم حال بیان. کمکم نگهبان مسجد آماده شده بود بیاد ببینه من اینهمه مدت تو دستشویی دارم چه کار میکنم! پول رو بهش دادم و رفتم به نونوایی و بهترین بورک شهر منتظرم بود. کارکنان انگلیسی نمیدونستن ولی خیلی تلاش میکردن به این مسافر غریبه کوله به دوش کمک کنن. برعکس استانبول، اینجا با یه سری مردم مهربون روبرو شده بودم. اما قهوه که برام آوردن خیلی بد بود. قهوهی فوری بود، و خیلی بد.
اولین کارم بعد از استقرار توی هاستل، رفتن به آگُرا بود و از بودن در محوطه باستانشناسی که میتونستم به سوراخ سمبههاش سر بزنم و کشف کنم خیلی راضی بودم. اما بازار رو بیشتر از اون دوست داشتم. منظورم بازار صنایع دستی و سوغاتی نیست، بازار میوه با ساندویچیها و قهوهخونههای کوچیک، با مردم که خرید میکنن و فروشندهها برای فروش بیشتر سر و صدا میکنن. اصلاً بازار چیزیه که باهاش روح میگیرم. انرژی میگیرم. (توی شهریور امسال بود که بالاخره با تمام ترس و لرز از کرونا رفتم بازار بزرگ تهران، و انقدر درون خودم شوق و هیجان داشتم که میخواستم همون وسط برقصم! واقعاً وقتی که این مریضی تموم بشه میرم کف بازار غلت میزنم!)
از ازمیر دو جا رفتم. سِلچوک یا سلجوق برای دیدن شهر اِفِس یا افهسوس، که میشد با قطار بین شهری تمیز و راحت رفت. البته اونجا ایستاده بودم کنار جاده که خلوت بشه و برم اونطرف که یه پسر جوون با موتور سیلکت اومد گفت میخوای بری افس؟ بپر بالا! پسر کورد بود. اسمش رو یادم نیست، اما من رو تا دم در ورودی برد و شمارهش رو هم داد که اگر موقع برگشتن ماشین گیرم نیومد بهش زنگ بزنم. آیا من از این لطف از آسمان افتاده شاد نبودم؟ البته که بودم!! طبق همیشه هم محوطهی باستانی رو شخم زدم و به همه گوشههاش سر زدم و وقتی که سایت تعطیل شده بود اومدم بیرون. اما تسلیمِ نبودن ماشین نشدم و برای ماشینهای گذری دست تکون دادم و یه ماشین که فروشندههای بیرون محوطه سوارش بودن سوارم کردن و تا ایستگاه قطار رسوندن. کلی هم اصرار کردن که بیا امشب بریم چشمه (شهر ساحلی) و شام بخوریم و مخالفت کردم چون دیگه به شجاعت یا بیفکری قدیم نیستم. یه چیز شگفت انگیز جلوی ایستگاه قطار سلچوک یه محوطه با ستونهای نیمه شکستهست که روی هر ستون یه لونهی لکلک بود که خیلی دوستش داشتم. البته خیلی جاها توی ترکیه یا آذربایجان خودمون لونهی لکلک دیدم، و میتونم بگم همیشه مثل بچههای شگفتزده ایستادم و مدتی تماشا کردم.
شهر دومی که از ازمیر رفتم ساردیس یا همون سارد خودمون بود، که الان به اسم صالح لی میشناسنش. اطلاعات راجع بهش زیاد نبود، ولی من از لحظهای که تصمیم گرفته بودم به ازمیر برم، سارد رو توی برنامه گذاشته بودم و باید هر طوری بود بهش میرسیدم. صبح خیلی زود رفتم ایستگاه اتوبوس عریض و طویل ازمیر و بالاخره اتوبوسی که به سمت شرق میرفت رو پیدا کردم و سوار شدم. صالحلی یه شهر خیلی کوچیک بود. از این شهرهایی که انگار فقط چندتا خونه دو طرف جاده ساخته شدهن، همین. اما تابلوی منطقهی باستانی همون لب جاده بود و با خوشحالی راه افتادم. یه چیزی حدود یکربع پیاده روی داشت تا به جاده دیگهای برسم که به محوطه رومی میرسید. اما من دنبال باقیموندهی شهر ایرانیها بودم، و توی همون محوطه یه نقشه دیدم که یه سری خرابه بیرون محوطه رو به اسم بخش ایرانی معرفی کرده بود. بقایای یک قلعه که از دورهی هخامنشی مونده بود. سارد در واقع پایتخت لیدی بود و توسط کورش تسخیر شد. بعد هم تا مدتها ساتراپ ایرانیها بود و جادهی معروف شاهی، از شوش به این نقطه میرسید. حالا بقایای این قلعه وسط درختهای زیتون و انگور جا خوش کرده بود و هیچکس هم نمیدونست که اینجاست. صد البته که احساساتی شدم، توی باغها و کنار دیوارها راه رفتم، آواز خوندم. براش یه مطلبی توی اینستاگرام نوشته بودم.
دیروز، مردان ایرانی رو تصور کردم، که با ساز و برگ جنگی، با زره و کلاه و اسب، با نیزه و شمشیر و کمان، وارد سارد شدند. سربازانی رو تصور کردم که دور از ایران، اینجا، به خاک سپرده شدند. این دورترین نقطه، در این غربت زیبا...
سارد، آخرین نقطه از مسیری بود که به راه شاهی معروف شد. نقل مکان از شوش تا اینجا نود روز طول میکشید. اینجا قشنگ میشه صدها جنگ بزرگ رو تصور کرد، جایی که در ابتدا مال یونانیها بود، بعد ایرانیها، و بعد رومیها. از بخش ایرانی چیز زیادی نمونده. رومیها همه رو نابود کردن، اما حدس زده میشه که این دیوارها ساخت ایرانیها بوده. اینجا، در یه ارتفاع مناسب، با دید خوب به اطراف، ایرانیها قلعهای ساخته بودند، که امروزه در باغهای زیتون و انگور پنهان شده.
حس غریبیه، تصور غریبی یه هموطن، دو هزار و پونصد سال پیش. نه؟ حس غریبیه فکر کردن به کسانی که اونموقع این مسیر رو سفر میکردن، برای تجارت، یا برای رسوندن پیام شاه. غریبتر، حسیه که دیروز تو حصار این دیوار داشتم، حس نزدیکی به خونه.
قربون صدقهی کسانی که دیوارها رو ساختن رفتم، برای اونها که برای همیشه اینجا موندن غصه خوردم، و بعد ایستادم و فکر کردم، من تو ابتدا و انتهای راه شاهی ایستادهام. هم شوش رو دیدهام و هم سارد. دو انتهای مسیری که یونانیها رو شگفتزده کرده بود. و این خیلی قشنگه.
بعد از اینجا رفتم و تو یه رستوران محلی ناهار خوردم، بعد رفتم به معبد آرتمیس، که بازم هیچکس اونجا نبود. کل محوطه مال خودم بود و از ستونهای سفید مرمر که عین پنیر برش داده شده و تزیین شده بودن، و از جایگاه آرتمیس که دقیق تنظیم شده بود تا قلهی کوه درست پشت سرش باشه کیف کردم.
سارد شهر عجیبی بود. هم بخاطر اون حس عجیب که من بهش داشتم، هم خودش واقعاً خیلی حرف و داستان پنهان داشت. دلم رو توی سارد جا گذاشتم و با یه اتوبوس دیگه (بعد از تلاش نافرجام برای هیچهایک) به ازمیر برگشتم.
اما قشنگترین اتفاق کل سفر ترکیه تو راه برگشت اتفاق افتاد. من معمولاً یه تلاشی برای پیدا کردن یه میزبان کاوچ سرفینگ میکنم، یه کسی که محلی باشه و بتونم برم و خونهی یه آدم از یه کشور رو هم تجربه کنم. همهی این تجربیاتم رو دوست دارم و بخصوص وقتی که میزبانم با خانواده زندگی کنه، عیش من چندین برابر میشه. این شد که اینجا هم یه تقاضا دادم که ببینم توی مسیر ازمیر به استانبول جایی پیدا میکنم، و پیدا کردم. اونجا یه شهر کوچیک شدیداً توریستی بود به اسم یالوا.
میزبان من پسر جوون دانشجوی پزشکی بود، که بهم گفت ما امشب داریم به فستیوال رقص قفقازی میریم، تو هم میای؟ نیکی و پرسش؟ گفتم من حدود نه و نیم شب میرسم. گفت میرسی. میام ترمینال دنبالت. آیا من در حال پرواز از خوشحالی نبودم؟ به فستیوال رسیدم. جایی که نشسته بودیم، یه آمفی تئاتر بود درست رو به استانبول و میشد چراغهای استانبول رو بعد از دریا دید. رقصهای قفقازی به همون اندازه که ۱۸ سال پیش دیده بودم مسحور کننده بودن، بخصوص اون قسمتهایی که زنها طوری حرکت میکردن که انگار شناور هستن. صد البته که من مقاصد سفرهای بعدیم رو همونجا تو مغزم نوشتم.
پسر میزبان خیلی خیلی مهربون بود، اما از خودش مهربونتر پدر و مادرش! وقتی رسیدیم خونه ساعت نزدیک دوازده شب بود. من سلام علیک کردم و رفتم طبقه بالا که کاناپهای که قرار بود روش بخوابم رو بهم نشون بدن. بعد توی بالکن نشسته بودم واتسپ و تلگرام چک کنم که دیدم مادر و پدر با ظرف هندونه و باقلوا و چایی اومدن که شب نشینی شروع شد! یکی دو ساعتی با همدیگه نشستیم و گپ زدیم. خیلی از شباهتهای فرهنگی حرف زدیم، و البته خیلی کیف کردم وقتی پدر، پسرش رو اصلاح کرد و گفت مولوی ایرانیه.
اینم بگم که بخاطر گرمای خیلی شدید ترکیه تو اون وقت سال، من حس میکردم تمام لباسهام، کولهم و خودم بوی عرق میده و خجالتزده بودم ولی اونها اصلاً به روم نیاوردن و صبر کردن برم حموم کنم و برگردم.
صبح فردا پدر رفته بود سر کار، مادر یه سفرهی بسیار مفصل برای صبحانه چید، کلی از غذاهای ایرانی و ترکی حرف زدیم، بعد یه بستهی با ارزش آورد و نشون داد، چیزهایی که از پدربزرگش به یادگار مونده بود. یه کیف کوچک چرمی، یه کتاب قرآن قدیمی، و عینک پدربزرگ. برای همهی اینها کیفهای قلاببافی شدهی تمیز و قشنگ داشت و اینها رو روی قلبش نگه میداشت. برام از پدربزرگش گفت و من عاشق حرف زدنش بودم. بعد هم پدر برگشت و با هم قهوه ترک خوردیم و برام فال قهوه گرفت! ازش میپرسیدم پول نمیبینی؟ ساده سر تکون میداد، خیلی.
چیزی که خیلی خیلی از این خانواده دوست داشتم، نه فقط مهمون نوازی عالی و صمیمانهشون، بلکه تماشای روابط خودشون بود. تماشای زن و مردی که با هم میگفتن، با هم میخندیدن، راجع به پسرشون با افتخار حرف میزدن، و از همه بیشتر، نگاههای عاشقانهی پدر که دنبال مادر میرفت، بدون هیچ تظاهری. من وسط یه خانواده بودم که همدیگه رو دوست داشتن، با هم شاد بودن، و داشتن معنی زندگی رو میفهمیدن. چقدر لذت بردم از این زندگی قشنگ، و چقدر حسرت خوردم از اینکه ما چرا باید انقدر پراکنده و سرخورده و عشق نچشیده باشیم.
از این خانواده خدافظی کردم و پسرشون من رو به اسکله رسوند تا سوار قایق شم و به استانبول برم. این سفر کوتاه چهار روزه، واقعاً متعلق به یه دنیای دیگه بود.
۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه
۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه
خیلی به نظر پیش پا افتادهست ولی...
پرده اول:
خونهی قبلی که بودم نمیدونم کدوم یکی از واحدهای بالا خیلی آب مصرف میکرد. تو اون سال خشکسالی من روی آب حساس شده بودم و شنیدن صدای آب که ساعتها توی فاضلاب خالی میشد خیلی اذیتم میکرد. رفتم سراغ مدیر ساختمون گفتم فکر نمیکنم لوله ترکیده باشه چون گاهی قطع میشه، ولی یه تذکر به واحدای بالا بدین که تو مصرف آب صرفه جویی کنن. گاهی شب تا صبح صدای آب تو لولهها میاد.
مدیر ساختمونمون یه پیرمردی بود بسیار فضول. زیاد دور و برش آفتابی نمیشدم. چند روز بعد جلوی درب ورودی ساختمون منو دید و خیلی پیروزمندانه ازم پرسید هنوز صدای آب میاد؟ گفتم فکر کنم کم شده، خیلی ممنون. گفت این خانومه واحد فلان بود که کسی میاورد خونهش و من فلان گفتم و فلان کردم و نشوندمش سر جاش. به من برخورد. گفتم به من چه ربطی داره همسایهم چی کار میکنه. من برای مصرف آب تذکر دادم شما هم دربارهی مصرف آب وظیفهتو انجام دادی. جا خورد. گفت ولی آخه ... دوباره بهش توپیدم که به هیچکس ربطی نداره کی چی کار میکنه! رفتم خونه.
مدیر ساختمونمون یه پیرمردی بود بسیار فضول. زیاد دور و برش آفتابی نمیشدم. چند روز بعد جلوی درب ورودی ساختمون منو دید و خیلی پیروزمندانه ازم پرسید هنوز صدای آب میاد؟ گفتم فکر کنم کم شده، خیلی ممنون. گفت این خانومه واحد فلان بود که کسی میاورد خونهش و من فلان گفتم و فلان کردم و نشوندمش سر جاش. به من برخورد. گفتم به من چه ربطی داره همسایهم چی کار میکنه. من برای مصرف آب تذکر دادم شما هم دربارهی مصرف آب وظیفهتو انجام دادی. جا خورد. گفت ولی آخه ... دوباره بهش توپیدم که به هیچکس ربطی نداره کی چی کار میکنه! رفتم خونه.
پرده دوم:
مستاجر برادرم با همسایهش سر پارکینگ دعواشون شده بود. مرد همسایه، حدود سی و پنج، شیش ساله، زنگ زده بود به من که توی سند شما مگه پارکینگ نوشته اصلاً؟ من گفته بودم میرم چک میکنم ولی مطمئنم که نوشته. بعد همسایه سر درد دلش باز شد که این مستاجرتون خیلی رفتارش بده و دائم داره با همسایهها دعوا میکنه و تازه راجع به اینکه کسی میاره خونه که بهتره چیزی نگم....
من واقعاً خیلی سادهم که فکر میکنم این چیزا تموم شده، که جامعهمون رشد کرده، که اگه پیرها اینجورین، جوونامون دیگه اینطوری نیستن. این جامعهمونه. جامعهای که هر کسی دلش بخواد میتونه یه جمله کوتاه «کسی رو میاره خونه» رو به هر زنی که دلش بخواد نسبت بده و به این شکل آزارش بده. جامعهای که همین یه جملهی ساده رو مثل یه اسلحه دستاویز میکنه تا به حق یا ناحق زنی رو ساکتش کنه. جامعهای که با این نسبت دادن، میخواد به دیگران حقانیت خودش رو در مقابل یه زن نشون بده. چیزی که هیچ اساسی نداره، چیزی برای اثبات لازم نداره، ولی میتونه سرآغاز داستانسازیهای بسیاری بشه که زندگی رو به اون زن زهر کنن.
منم دارم تو این جامعه زندگی میکنم. منم تنهام و مطمئنم از این داستانها پشت سرم ساخته شده و میشه، چون زیر بار حرف زور نمیرم. برای اینکه بارها در مقابل چیزی که تجاوز به حقوق شهروندیم بوده ایستادهم و اعتراض کردم. این، سادهترین و قابل دسترسترین راه برای آدمهاییه که به حقوق دیگران تجاوز کنن و بعد وجدانشون راحت باشه، یا اینکه تن دادن به حقوق دیگران رو تحقیر خودشون بدونن و این شکلی بخوان جبران کنن. این جامعهمونه. من تنها چیزی که میتونم ازمردم جامعهم بخوام اینه که به حرف اینا گوش ندن. همون اول جلوشون رو بگیرن. بهشون بگن به من و شما ربطی نداره که هر کسی چطوری زندگی میکنه.
۱۳۹۹ مهر ۳۰, چهارشنبه
۱۳۹۹ مهر ۲۹, سهشنبه
با مهربونترین قیافهم باهاش حرف میزنم، با صبورترین لایهم
بهش میگم میدونی که من نمیام.
میدونه، اما میدونم که امید داره.
میدونه، اما میدونم که امید داره.
۱۳۹۹ مهر ۲۸, دوشنبه
۱۳۹۹ مهر ۲۶, شنبه
۱۳۹۹ مهر ۲۵, جمعه
این کرونا که تموم بشه...
پای پیاده راه میافتم هر جادهی این سرزمین رو میرم تا به هر روستای هنوز پابرجا برسم، با مردمش چای بخورم، به حرفهاشون گوش بدم.
تو این شش سال انگار هیچ جا نرفتم.
۱۳۹۹ مهر ۲۴, پنجشنبه
ادامهی اون داستان
مقدمه رو اینجا گفتم.
رفتیم بر جاده هراز، سر جادهی بلده ایستادیم. دوتا خانواده هم اومده بودن کنار من و الهه ایستاده بودن که مطمئن بشن ما میتونیم ماشین بگیریم. روز آخر تعطیلات بود و هر اتوبوسی که رد میشد پر بود، شاید هم این جمعیت رو میدیدن و فکر میکردن همهی اینا مسافرن. بارها به خانواده گفتیم شما برین، ما میتونیم ماشین بگیریم و بریم. میگفتن نه. داماد خانواده میگفت اصلاً خودمون میبریم میرسونیمتون تهران، راهی نیست. بالاخره تونستیم دایی و خانوادهش رو راهی کنیم که تا جاده بسته نشده برگردن قائمشهر. اما مادر دوست الهه، دخترهاش، دختر دایی و داماد مونده بودن که ما رو راهی کنن.
نمیدونم به سر جادهی بلده دقت کردید؟ اون سه راهی روبروی یه صخرهی بزرگه، توی یه پیچ خطرناک. ماشینها که از دو طرف میان دید خوبی به همدیگه ندارن. یه پراید اونطرف جاده هراز کنار کوه توقف کرد و راهنما زد. من گرخیده بودم که این میخواد اینجا دور بزنه؟ اینجا که دید نداره! بعدم چرا رفته اونور جاده وایستاده، خب وسط توقف میکرد لااقل ببیننش. قشنگ داشتم تصویرسازی میکردم از اینکه پراید فرمون رو میچرخونه، میاد اینور و تصادف میکنه. تصویر تصادف کاملاً جلوی چشمم بود، ولی ... خودمون رو توی تصویر ندیده بودم.
چند ثانیه نکشید، پراید بدون اینکه واقعاً مطمئن بشه میتونه دور بزنه حرکت کرد، اومد جلو و یه پژو که توی جاده داشت به سمت تهران میاومد خورد بهش، صدای تصادف وحشتناک و کشیده شدن ماشینها به سمت ما...
شانس واقعاً با ما یار بود که همون موقع یه پیکان قدیمی سر جادهی بلده ایستاده بود تا توی جاده بپیچه و دوتا ماشین خوردن بهش. در واقع پیکان سپر بلای ما شد وگرنه الان معلوم نبود ما هر کدوم کجا بودیم. از پیکان یه زن بیرون اومده بود و جیغ و فریاد میکرد، رانندههای اون دوتا ماشین یادم نیست بیرون اومدن یا نه. مادر دوست الهه دست ما دوتا رو چنگ زد کشیدمون سمت ماشین داماد و همه با ترس و اضطراب سوار شدیم. تعدادمون زیاد بود و رو هم رو هم نشسته بودیم توی ماشین. انقدر همه ترسیده بودیم که حتی فکر نکردیم باید بایستیم ببینیم اونها که تو تصادف بودن سالمن یا نه. همه داشتن بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشن حرف میزدن و از لحظهی تصادف میگفتن. داماد به سمت تهران حرکت کرده بود و مادر دوست الهه میگفت میرسونیمتون. من لال شده بودم، الهه میگفت آخه چرا انقدر تعارف میکنین؟ ما رو همین جا پیاده کنین توی ترافیک یه ماشین پیدا میکنیم دیگه. ترافیک به سمت تهران شروع شده بود.
آخرش داماد راضی شد یه جایی که میتونست دور بزنه به سمت شمال ما رو پیاده کرد. من معطل نکرده بودم و به تمام ماشینایی که از کنارمون رد میدشن اشاره میکردم «دونفر، دونفر تهران». یه ماشین شخصی نگه داشت. ما کولهها رو برداشتیم و سریع خداحافظی کردیم و سوار شدیم. راننده یه جوونی بود که با ماشین خودش، ماشین خانوادهش رو داشت همراهی میکرد. دید چقدر مضطربیم. هر کسی ما رو توی اون حال میدید میفهمید چقدر مضطربیم. تو یکی از رستورانا که خانوادهش توقف کرده بودن ایستاد و گفت بفرمایید بریم ناهار. گفتیم ممنون، ما قبل حرکت ناهار خوردیم. واقعاً هم اون ناهار هنوز سر دلمون بود. با الهه تو پارکینک رستوران نشستیم و بازم اتفاق رو مرور کردیم.
من هر بار به این اتفاق فکر میکنم، یادم میاد که چقدر واضح تصویر تصادف رو توی ذهنم پیشبینی کرده بودم. و یادم میاد که چطور احمقانه خودمون رو توی تصویر ندیده بودم. فکر میکنم که خیلی وقتها هست، که ما چیزی رو میبینیم، اما فراموش میکنیم خودمون رو توی اون ببینیم. ما داریم خیلی از اتفاقات رو پیشبینی و تجربه میکنیم، اما خودمون رو توش نمیبینیم. ما دلار سی تومن رو خیلی وقته پیشبینی کردیم، اما ندیدیم خودمون چندتا پله پایین میافتیم. ما خوشحالی یه رئیس جمهور بیعرضه برای خرید اسلحه رو میبینیم، اما سمتی که اون اسلحه نشونه میره رو نمیبینیم. ما داریم گسترش فقر رو مثل جذام به تن شهرهامون میبینیم، اما فکر میکنیم جایی که ما نشستیم جزیرهی سلامته. ما از دیدن خودمون تو هولناکترین اتفاقات عاجزیم، شاید هم به امید یه پیکان هستیم که توی اون لحظه، به سر جاده برسه و جون ما رو بخره.
۱۳۹۹ مهر ۲۳, چهارشنبه
حالا که همزمان با رفتن استاد شجریان شروع شده، خودش کمک میکنه در بیام. انگار نشسته کنارم، دست گذاشته روی شونهم دلداریم میده.
یه لحظه خوشم، یه لحظه بغض همهی عالم میاد رو سینهم. توی اسنپ نشسته بودم و صدای شجریان توی سرم. حتی فکر نمیکردم چی شد که اینطور شد. اصلاً به هیچی فکر نمیکردم. بغضم ترکید. راننده متوجه نشد.
هر کی ازم میپرسه چطوری، جواب میدم خوب میشم. میدونم که خوب میشم. فقط امیدوارم تو این روزا که طاقت هیچی ندارم، دیگه هیچی پیش نیاد.
میخواستم فقط آخر این داستان رو تعریف کنم اما مقدمهش بیشتر شد.
دو سه سال پیش بود، همون سال که عید فطر همهی جادهها ترافیک تاریخی داشتن. الهه رفته بود شمال و اصرار به اصرار که تو هم پاشو بیا. چون خونهی همکلاسی دانشگاهش رفته بود من نمیخواستم برم. از قبل قرار بود بریم سوادکوه و جایی چادر بزنیم. حوصلهی مهمونیبازی رو نداشتم ولی خیلی اصرار کرد. اون روز صبح عید فطر رفته بودم پارک ملت، برعکس شهر، اونجا کاملاً خنک بود. توی چمنها نزدیک مجسمهای که تو بچگیها خیلی کنارش بازی میکردیم دراز کشیده بودم. تلفن زد و گفت من به خاطر تو اومدم شمال، کیسه خواب به این بزرگی رو هم با خودم آوردم! خلاصه دلم براش سوخت. حس کردم گیر یه خانواده مازندرانی افتاده و بلد نیست چطور به تعارفهای عجیب غریبشون جواب رد بده. گفتم برم نجاتش بدم.
من هیچوقت نتونستم با مردم مازندران مأنوس بشم. هیچوقت خودم رو از اونها ندیدم. نه اون برونگرایی پر سر و صداشون رو داشتم نه یکمرتبه تشت و لگن زدن و رقصیدنشون رو. من یه بچهی ساکت درونگرای کتابخون بودم که هر بار شمال میرفتم انگار یه جون ازم کم میشد. بعد هم مقایسههای ما با بچههای عمو و عمه که هیچوقت تمومی نداشت و مامان بابای سادهی من که شاگرد اول بودن اونها رو تو سر ما میزدن، که بعدها فهمیدیم وضع درسی اونا بدتر از ما هم بوده. اون دور هم نشستنها و پشت سر دیگران حرف زدنها که تمومی نداشتن، اون محبتها و تعارفهای غلیظ که هیچوقت باورشون نکردم، و وای وای تعارفهای سر سفرهشون. این شد که یه حس دافعه نسبت به مازندران پیدا کردم و با اینکه سوادکوه رو بینهایت دوست دارم، ولی سعی میکنم از اون خط کوهستانی اونطرفتر نرم.
آخ تا اینجاییم یه چیزی تعریف کنم که متوجه بشین. سال ۹۱ بود که از آلمان اومده بودم ایران و برخلاف انتظار عمو و فامیل، به جای شمال رفته بودم یزد و سفر جنوب. بهشون گفته بودم برای عید خودم رو میرسونم به شمال، و رسوندم. اما قطاری که باهاش داشتم میرفتم، حدود پنج دقیقه بعد از سال تحویل رسید به ایستگاه ساری. پیاده شدم و یه کم دور خودم چرخیدم که خروجی کجاست و تلفن زدم به عمو که جواب نمیداد (معمولاً گوشی کنار دستش نیست) و پسر عمهم که گفت تاکسی بگیر بیا. اونهمه مسافر و آدمایی که به استقبالشون اومده بودن و تبریک عید میگفتن یهو بخار شده بودن. هیچ ماشینی نبود. منظورم فقط تاکسی نیستها، هیچ ماشینی نبود. آدمها همه رفته بودن. ایستگاه تاکسی خالی بود، دفتر تاکسی تلفنی روبروی ایستگاه هیچکس توش نبود و تو خیابون هم کسی رد نمیشد و سکوت عجیبی حکمفرما شده بود. کلاً انگار تو یه فیلم آخرالزمانی وارد شده بودم که تصورش تو آلمان خیلی راحتتر بود تا تو شهر شلوغی مثل ساری. مثل بچه یتیمها نشستم لب جدول و دوباره تلفن زدم. هیچکس نمیاومد دنبالم! همه مشغول دید و بازدید بودن! کلاً تجربهی عجیبی بود. بگذریم.
اون تپهی چمن پرآرامش پارک ملت رو رها کردم و برگشتم خونه تا راه بیفتم به سمت ترمینال شرق. ساعت دوی بعد از ظهر بود که راه افتادم. طبق معمول روزهای تعطیل سواریها نایاب شده بودن یا و یه اتوبوس بود که کمک رانندهش میگفت از جاده فیروزکوه میره. پرسیدم جاده بازه؟ معلومه که میگفت بععععععله که بازه.
همون اول من رو از جام بلند کردن چون یه زن و شوهر میخواستن با هم بشینن، اما ایندفعه منو با احترام بردن ردیف اول پیش یه آقای محترم که پزشک بود نشوندن و متعجب شدم. چیز دیگهای که بهش دقت کردم این بود که رانندهی جوون اون اتوبوس بسیار مودب و با حوصله بود. با بوق و سبقت ماشینای دیگه اعصابش به هم نمیریخت، با آقای پزشک گپ میزد، به دستیارش میگفت از رانندههای دیگه از وضعیت جاده پرس و جو کنه، و خب همه چیز خیلی صلحآمیز بود. خود راننده به ما گفته بود که از دوآب ترافیک شروع میشه و من اونقدر با تغییرات جاده آشنا نبودم که بفهمم این ترافیک یعنی چی. در واقع سالها بود که موقع تعطیلات سفر نمیکردم تا وقتم بیخود توی جادهها تلف نشه. نمیدونم الان وضعیت بهتر شده یا نه ولی اون سال جادهی فیروزکوه یه قسمت بین دوآب و شیرگاه داشت که جادهش هنوز همون جاده دوطرفه تک بانده قدیمی بود و کل ماشینهایی که از تهران تا دوآب گاز میدادن به اون تنگراه (bottleneck) میرسیدن و خب کسی به کسی راه نمیداد. نتیجه این شد که ساعتهاااااااا توی اون نقطه توی ترافیک بودیم. واقعاً ساعتها که میگم حداقل ۵ ساعت میشد که در مجموع شاید یک کیلومتر جلو رفتیم. یادمه یه آقایی با بچهش میاومد میخواست پیاده بشه، میرفت قدم زنون سیگاری میکشید، بچهش یه کم راه میرفت، بعد منتظر میایستاد که بیست دقیقه بعد اتوبوس بهش برسه. بدترین اتفاق هم این بود که هیچ آبادیای برای دستشویی رفتن وجود نداشت.
تصویر سورئالی که در ساعات پایانی اون شب یادمه، ماشینهای خیلی زیادی بودن که داغ کرده بودن و کاپوتها رو بالا زده بودن و بخار ازشون بلند بود، و اتوبوس ما مثل کشتی از وسط کوههای یخ به آهستگی عبور میکرد و جلو میرفتیم. ما از توی اتوبوس به مردم جا مونده نگاه میکردیم و مردم جامونده هم به ما. کاملاً یه صحنهی سینمایی.
ساعت یک و نیم شب رسیدیم قائمشهر و وقتی به خونهی دوست الهه رفتم بدون سلام و کلام فقط پرسیدم دستشویی کجاست و دوان دوان به دستشویی رفتم تا در کنج این عبادتگاه دستکم گرفته شده شکرگزاری کنم. بعدش هم اومدم و با دوست الهه آشنا شدم. عیب مازندران همه گفتم هنرش را نیز بگویم. دوست الهه خیلی صمیمی و آروم بود. بسیار آسونگیر و با آرامش، و بلند هم حرف نمیزد. برای کاری مونده بود قائمشهر و خانواده رفته بودن یکی دو روز بلده هوای خنک بخورن و البته به الهه اصرار کرده بودن که باهاشون بره. حالا الهه هوس کرده بود بلده و یوش هم بره! من که تا اینجا اومده بودم دیگه راه فراری نداشتم، از طرفی یوش و بلده رو تا بحال ندیده بودم پس گفتم باشه بریم.
صبح که برای یه صبحانهی طولانی با دوست الهه دور میز نشستیم و گپ زدیم. بعد راه افتادیم و البته اونها چون همیشه با ماشین شخصی اینطرف اونطرف رفته بودن هیچ ایدهای نداشتن که آدمای بی ماشین چطور باید از قائمشهر برن بلده. کسی بهمون راهنمایی کرد برین آمل از اونجا میتونین برین. خب باید بگم از تمام شهرهای مازندران از آمل بیشتر میترسم! و البته توی این سفر معلوم شد که ترسم بیدلیل نبود. به آمل که رسیدیم من دنبال پیدا کردن ترمینال بودم که مسیر درست رو بهمون نشون بده و از شانس بد در یه میدون اصلی (که کنار همون ترمینال هم بود) الهه از دو سه تا راننده که کنار ماشیناشون ایستاده بودن سئوال کرد ما چطوری میتونیم بریم بلده. خب، شکار شدیم. رانندهها زود دورهمون کردن و گفتن ترمینال دوره و ما خودمون راننده خطی هستیم و میبریمتون و از ترمینال کسی نمیبرتتون و شلوغ بازی مازندرانی که من خوب باهاش آشنا بودم، اما الههی طفلی از کرمان آروم و کم اتفاق اومده بود و وسط این عده گیج شده بود.
من همچنان دنبال ترمینال بودم ولی الهه گفت خستهست و کولهش سنگینه و نمیتونه بیشتر راه بره و با همینا بریم. واقعاً هم بدترینشون به تور ما خورد. یه جوون که دست راستش شکسته بود و انقدر دور و بر ما بلندبلند حرف زد و سر و صدا کرد که الهه گفت بیا با همین بریم ما رو کشت. من اینجوری بودم که نهههه!!!! یادم نیست ولی فکر کنم پسره میگفت با هشتاد تومن میبره و اگه تو راه هم مسافر سوار کرد کم میکنه. مسافری که قرار نبود سوار کنه، اصلا سمت مسافرها هم نمیرفت. ما رو رسماً دزدیده بود. البته داشت به مقصد میبرد، ولی توی راه دائم در حال نقشه کشیدن بود و تلفنی به رفیقاش میگفت دوتا گاگول رو سوار کرده. من مازندرانی میفهمم ولی خوب حرف نمیزنم. توی مسیر هم حواسم به حرفاش بود که چه بلایی میخواد سرمون بیاره.
یه جا پسره گفت اجازه بدین من برم خانمم بیارم سوار کنم با ما بیاد که من کفرم بالا اومد که تو گفتی میخوای مسافر سوار کنی الان این بازیا چیه، نخیر من نمیخوام کس دیگهای رو سوار کنی. خب معلومه که پسره بیشتر لج کرد. یه جا الهه گفت پسره داره اساماس میزنه. آیا من عصبانی نشدم و خشتک پسره رو عمامه نکردم؟ همانا شما هیچ آشناییای با عصبانیت من ندارید، بخصوص وقتی یه راننده با دست شکسته و اخلاق گند تو جادههای پیچ در پیچ کوهستانی در حال اساماس زدن باشه. خلاصه چنان دعوایی باهاش کردم که میخواست تو همون جاده بلده ما رو بندازه توی دره!! (دقیقاً اونجایی که باید مدارا میکردم طاقتم تموم شده بود). خلاصه پسره سر لج افتاد و انقدر حرف زد و روی اعصاب ما راه رفت و از خرابی جاده و تعمیر ماشین قراضهش و چیزای دیگه گفت که ما رو بالاخره با تیغ زدن صد و بیست تومن پیاده کرد. واقعاً انقدر عصبی شده بودم نفهمیدم چی شد که ما صد و بیست تومن به پسره دادیم، فقط برای اینکه شرّش رو کم کنیم.
آدرس رو پیدا کردیم و رفتیم خونهای که خانواده مادر و دایی دوست الهه اجاره کرده بودن. یه اتاق دراز و یه اتاق کوچیک و دوازده سیزدهنفر آدم که حالا ما هم اضافه شده بودیم. خانواده بسیار مهربون بودن ولی دلیل نمیشد که خیلی تعارفی نباشن. من و الهه بعد از شکایت از پسر راننده، گفتیم ما میخوایم بریم یوش، خانواده گفتن ما دیروز یوش بودیم و نمیایم. ولی داماد خانواده گفت من میرسونمتون. آغاز کشمکش تعارف و اینا که ما خودمون میریم، نه چه حرفیه ما میرسونیمتون. بالاخره ما تسلیم شدیم و داماد خانواده ما رو یوش رسوند.
آرامش برگشت. توی کوچهها قدم زدیم، آروم شدیم، رسیدیم به خونهی نیما که وای چه خونهای. توی اون فضای کوچیک مربع ورودی خونه، همونجا که یه خانواده بودن بلیط میفروختن، نزدیک یکساعت چرخیدیم و از آسمون قاب شده و ترک دیوار و رنگهای پوسته شده و درخت و سقف و همه چیز لذت بردیم و به خانم بلیط فروش گفتیم چققققققدر اینجا خووووبه. چرا دوتا میز نمیگذارین چایی بفروشین؟ خانم بلیط فروش گفت اینجا خیلی قشنگه ولی شما نمیدونین چه آدمایی اینجا میان. بعد هم در حالی که ما داشتیم از همون قاب آسمون و ترک دیوار عکس مینداختیم برامون چایی آورد که قشششششششنگ بردمون تو بهشت.
یک ساعت بعد تازه ما وارد خونهی نیما شدیم که اتاق اتاقهای تو در تو و شگفت انگیزش رو تجربه کنیم و حالشو ببریم، آمّا! روز تعطیل بود و نصف مازندران اومده بودن بازدید خونهی نیما. به سرعت و با سر و صدا از کنار ما رد میشدن و از اتاق اتاقها میگذشتن و خودشون رو به اتاق آخری میرسوندن و خالی میشدن توی حیاط. باور کنین اینا رو برای بدگویی بیشتر نمیگم، میخوام متوجه بشین که بعد از اون آرامش یکساعته توی بهشت ما وارد چه فضایی شدیم.
توی حیاط جمعیت موج میزد، سر و صدا از همه طرف، بچهها میدویدن، زنا به بچهها تشر میرفتن، مردا به زنا و بچهها تشر میرفتن، اصلاً نمیتونم توصیف کنم تو چه فضایی بودیم چون مثلاً شلوغی بازار تهران زمین تا آسمون با این شلوغی فرق داره. ما خیر سرمون اومده بودیم سر قبر نیما بشینیم دو تا شعر بخونیم، یه کم خلوت کنیم، اما حالا تو عجیبترین فضای پر سر و صدا گیر کرده بودیم تا حدی که از خیر موندن گذشتیم و فرار رو بر قرار ترجیح دادیم. موقع بیرون رفتن به خانم بلیط فروش گفتم حالا منظورش رو متوجه شدم و تو دلم گفتم خدا صبرت بده! بیرون از خونه به جای پایین رفتن، به سمت بالا رفتیم تا دوباره به جمعهای بزرگ بر نخوریم. حتی تو خیابون بالای خونه هم سر و صداشون میاومد!
یوش بر عکس بلده هنوز بافت قدیمی و خونههای زیبا داشت. اما دردناک این بود که وقتی راجع به خونهها میپرسیدیم اولین سئوال از ما این بود که میخواین بخرین؟ نمیدونم بعد از این سه چار سال الان یوش چقدر تغییر کرده اما امیدی ندارم که در سالهای آینده باز هم با همون روستای زیبا مواجه بشم. بخصوص که اون رانندهی دستشکسته به ما گفته بود این سمت جاده هراز یعنی یوش و بلده ییلاق آملیها و اهل نوره و سمت فیلبند مال بابلیها. با خودم میخوندم دور اینجا رو تو خط بکش، خط بکش....
خانوادهی مهربان اومدن دنبالمون تا بریم پیکنیک. یه جور پیکنیک خانوادگی که میتونم بگم سی سالی بود که تجربه نکرده بودم. کنار رودخونه نشستن و جوجه کباب کردن، جوونها یک طرف، زنها یک طرف، مردها یک طرف. یا بهتر بگم، نشستن من تو جمع دخترهای جوونتر از خودم که حرف مشترکی با اونها نداشتم بزنم و یاد نوجوانی و تنهاییم میافتادم. این عصر هم شب شد و بحث سر اینکه چطور بخوابیم. خانواده اتاق کوچیکه رو داده بودن به من و الهه و اصلاً به اصرار ما گوش نمیدادن که شما اینهمه آدم توی یه اتاق دراز سختتونه و چند نفر بفرستید این اتاق. شب با عذاب وجدان گذشت و روز بعد من و الهه قصد کردیم به سمت تهران برگردیم چون تعطیلات تموم شده بود و با بلایی که موقع رفت سرم اومده بود ترجیح میدادم هر چه زودتر حرکت کنم تا از ترافیک در امان باشم. آیا فکر میکنید که خانواده راضی شد؟
گفتن ما هم داریم برمیگردیم قائمشهر و شما رو تا جاده هراز میبریم. بعد هم اینهمه آدم مشغول جمع و جور کردن وسایل و تمیز کردن خونه اجارهای و پختن ناهار و این داستانها شدن. اجازهی کمک هم به ما نمیدادن. الهه هم معذب بود که چیزی بگه و اونها ناراحت بشن چون خیلی بهش محبت کرده بودن و حسابی نمکگیر شده بود. این بود که نتونستیم کاری انجام بدیم و منتظر موندیم. بعد هم با دوتا یا سه تا ماشین راه افتادیم سمت جاده هراز و سر جاده تو یه قهوه خونه طور نشستیم که ناهار بخوریم (بخدا گرسنه نبودیم) تا این تعارف آخر رو هم به جا آورده باشیم و با وجدان راحت برگردیم تهران.
اصل داستانی که میخواستم تعریف کنم از اینجا شروع میشه ولی با این مقدمه فکر میکنم بهتر باشه اون رو فردا تعریف کنم.
شافل
احتیاج نیست من حالم رو عوض کنم. صدای شجریان توی مغزم هست، یه روز غمگینتر، یه روز امیدوارتر. خودش شافل میشه.
۱۳۹۹ مهر ۲۲, سهشنبه
دامن ز دستم کشیدی و .... رفتی....
هر روز که چشمهام رو باز میکنم صدای آوازت توی سرمه... مطمئنم که داری شبها هم توی خوابم میخونی... فقط این روزها انقدر غمگینن که وقتی چشم باز میکنم یادم نمونده.
راستی چشمهای اون پسر یازده سالهی بوشهری رو دیدی؟
خوب که ندیدی...
خوب که ندیدی...
۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه
حسرت نیست، متوجه شدنه، خشمه
چند روز پیش داشتم با بابا حرف میزدم و وسط حرفهاش یهو برگشت به زمان قبل از انقلاب. من همیشه روایت قبل از انقلاب خانوادهمون رو به صورت خطی میدیدم. این که بابا اول برای عموم کار میکرده بعد رفته برای خودش یه مغازه زیر پله باز کرده و توش تابلونویسی و کتابت میکرده بعد یه مهندسی میبرتش شرکت خودشون که کنارههای نقشه رو با خط خوب بنویسه، بابا هم مغازه رو میبنده و اونجا مشغول میشه و نقشهکشی یاد میگیره. به عنوان خطاط و نقشهکش توی اون شرکت بوده تا وزیر مسکن و یه هیئت همراه میرن ساری که نقشههای یه پروژه رو ببینن و توجه وزیر به خطاطی جلب میشه و میپرسه کار کیه و میگه به فلانی بگین دو سه روز بیاد تهران ما براش کار داریم. خلاصه بابا از ساری تنهایی اومده تهران و مامان و بردادر بزرگهم رو جا گذاشته، بعد هم تو تهران دو سه تا شرکت کار کرده و زن و بچه رو آورده و این داستان ادامه داشته تا انقلاب شده. مدتها تو دهه شصت بیکار بوده و فقط خطاطی میکرده و اون چیزهایی که من جسته و گریخته یادمه. این تصویر من از زندگی بابام بود.
توی این ویدئوچت متوجه شدم که تصویر من چقققققققدر ناقصه. بابا برام از شور و شوقش برای بهتر زندگی کردن تعریف کرد، از اینکه چقدر تهران رو دوست داشت چون تهران شهر پیشرفت بود. توی این مسیر چهار پنج ساله توی تهران، از پیشرفتش توی نقشهکشی و محاسبات برام تعریف کرد، گفت یه مدت برای رادیو تلوزیون ملی کار کرده که اونموقع خیلی پرستیژ داشت ولی چون یه شرکت خصوصی پول بهتری میداد رفت اونجا و داییم شگفتزده شد که تو کار کارمندی رو داری ول میکنی کجا میری؟ برام از شرکتهای مختلفی که براشون کار کرده بود تعریف کرد، این وسط تو دفتر معماری راه آهن شرکت کامساکس هم کار کرده بوده! من داشتم شاخ در میآوردم که چرا قبلاً نمیدونستم! همزمان کلاسهای خطاطی میرفته، توی شرکتی که کار میکرده میرفته بخشهای دیگه که راهسازی و پلسازی رو هم یاد بگیره. مثل اسفنجی بوده که داشته همهی دانشها رو جذب میکرده. وقتی از این کارها تعریف میکرد یه برق غرور خاصی تو چشمهاش بود که من هیچوقت توجه نکرده بودم.
بابا با دستش نشون داد که من اینطوری داشتم بالا میرفتم. حرکت دستش، بخشی از زندگی ما بود که من اصلاً دربارهش نمیدونستم. من زندگیمون رو یه خط صاف میدیدیم، در حالی که این خط در واقع صاف نبود و داشت به سمت بالا میرفت. و در خلال چیزهایی که داشت تعریف میکرد، من داشتم کشوری رو میدیدم که در هیجان ساختن و متحول شدن بود. شرکتها با هم رقابت داشتند، کارمندهای خوب رو شناسایی میکردن و درآمد و تسهیلات رقابتی بهشون پیشنهاد میکردن. آدمها شانس این رو داشتن که بر اساس مهارتشون پیدابشن، و یه کسی مثل پدر من که دست قوی و احساس مسئولیت توی کارش داشت، کشف میشد و نیازی به آشنا و پارتی برای استخدام توی یه شرکت بهتر نداشت. اون مسیری که پدرم داشت با دستش نشون میداد، مسیر یه مملکت بود، نه فقط یه جوون شهرستانی پرکار و خوشفکر. بابا تعریف میکرد که چقدر شیک پوش بوده، میرفته پارچه اعلا انتخاب میکرده کت شلوار میدوخته، و همین هم چقدر به چشم میاومده.
برام از امتحان خطاطیشون تو انجمن خوشنویسان تعریف کرد که چطور نوشته رو توی ذهنش تنظیم کرده بود که دو تا پاراگراف کامل در بیاد، نه فضا اضافه بیاد نه کم. بعد از امتحان استاد امیرخانی کاغذ بابا رو زده به دیوار و با افتخار به اساتید دیگه گفته بیاین ببینین، به این میگن کار کتابت. میگفت امیرخانی اومد بالا سرم گفت دوتا از قلمهات رو بده من بتراشم. امیرخانی هم میخواسته شاگردش بهترین باشه.
همهی اینها رو که تعریف میکرد، فکر من در پرواز بود به تمام روزهایی که ما ندیدیم، پیشرفتها و سربالایی رفتنهایی رو که ندیدیم، روزهای پر امیدی رو ندیدیم، اگه اینها رو به مملکت ندیدیم، به زندگی شخصی خودمون هم ندیدیم. من تو آمریکا هم ندیدم. حالا شاید من بدشانس بودم، شاید من بیعرضه بودم، شاید من تلاش نکردم، ولی من تو آمریکا همچین چیزی رو ندیدم. هر بار که دنبال کار رفتم باید خودم رو یه برونگرای پر شور و حال، یه آدم کاملاً ماهر و زبونباز نشون میدادم تا تازه بهم توجه بشه. برای استخدام باید روی واو به واو رزومهم کلی زوم میکردم اونهم برای کسی که نهایتاً سه ثانیه به رزومه نگاهی مینداخت، اگر همون اول از دیدن اسم نامتجانس طولانیم کاغذ رو پس نمیزد. اونجا لااقل تا جایی که شانس من بود، کسی دنبال من و مهارتهای من نبود. اونها دنبال یه قالب خاص برای یه کار خدماتی بودن که من باید موقتی خودم رو اندازهش میکردم، و البته که بعدش نمیتونستم خودم رو توی اون قالب نگه دارم. تازه این که آمریکاست، قرارداد نبستن و پول کارمند رو خوردن و به کثافت کشیدن کارمند برای اینکه همطراز شرکت و رئیسش بشه اصلاً کار سادهای نیست. میترسم با اطمینان بگم که نیست، ممکنه باشه، ولی من ندیدم.
دردش میدونی چیه؟ دردش اینه که اکثر کسانی که توی ایران مشغول به کارن، اکثر کسانی که پولشون داره خورده میشه، اکثر کسانی که با تمام تحصیلات و استعداد زیر دست چند نفر بیسواد و به معنای کامل «نالایق» باید کار کنن، اکثر کسانی که در روز باید هزار جور موانع رو دور بزنن تا کارشون پیش بره، عادت کردن که فکر کنن همینه که هست. برامون اصلاً جور دیگهای متصور نیست. ما تا حالا اون تصویر پرنور پیشرفت رو ندیدیم که بخوایم تصورش کنیم. از ما حتی قوهی تصور رو گرفتهن...
چه کج رفتاری ای چرخ
توی سینهم سنگینی میکنه اما نمیتونم بنویسم. کلمات به کمکم نمیان. نمیتونم از درون خودم بیرونشون کنم. این ناتوانی میکشدم...
تو چه خوب بودی که برای هر حال سوگوار من یه تصنیف داری...
ای کاش لال نبودم.....
۱۳۹۹ مهر ۱۹, شنبه
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ...
باید بگم که خوشحالم، وقتی میبینم تمام گروهها و کانالهای تلگرام که دارم دارن به نحوی از استاد شجریان یاد میکنند. وضعیت شبکههای اجتماعی دیگه رو نمیدونم ولی خوشحالم که عکس شجریان رو همه جا میبینم. این مرده پرستی نیست. این دقیقاً همون جائیه که باید توش تجمیع داشته باشیم. چی باارزشتر و موندنیتر از فرهنگ ایران؟
اعتراف میکنم که اگر از من میپرسیدن هنرمندان ایرانی مورد علاقهم کیا هستن، شجریان اولین نفر نبود. دوستش داشتم، بعضی آلبومها رو خیلی دوست دارم، اما مثل بعضیها عاشق دیوانهوارش نبودم. خاطراتم از دهه شصت با برخی تصنیفهاش عجین شده بود که مدتها نمیخواستم اون تصنیفها رو بشنوم. از طرفی، مدتی بود که دائم استاد رو به بیمارستان میبردند و دائم شایعاتی ساخته میشد، و یه جوری همه میدونستیم که آخر این مسیر بیمارستان چیه. همه انتظارش رو داشتیم. اما فوت استاد برای من به شخصه با روزی برابر شد که زخم بزرگی به روحم خورد، و این همزمانی اینها خیلی خیلی سنگین شد برام. از پریروز که دنیا یکمرتبه برام کن فیکون شد و هنوز فرصت هضم اتفاقات رو پیدا نکردم، روحم با صدای شجریان مانوس شده و تصنیفهای مختلف توی سرم دارن میچرخن. هی باید حواس خودم رو پرت کنم و بگذارم همه چیز ته نشین بشه، میشه، این زخم هم التیام پیدا میکنه، ولی برای همیشه شجریان رو در خودش نگه میداره. درست مثل روزهای دههی شصت...
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم ... به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ...
نه قوتی که توانم کناره جستن از او ... نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم...
۱۳۹۹ مهر ۱۷, پنجشنبه
۱۳۹۹ مهر ۱۶, چهارشنبه
کوچه
ته کوچهمون دوتا خونهی شاخص بود. یکی خونهی خانم کیمیا (که نمیدونم اسمش کیمیا بود یا فامیلیش) و دوم خونهی خانم سرهنگ. البته همسر آقای سرهنگ، و چون آقای سرهنگ خیلی آدم آروم و بیسر و صدایی بود و در عوض خانمش بسیار پر سر و صدا و جیغ و ویغ کن، ما خونه رو به اسم خانم سرهنگ میشناختیم.
خانم کیمیا مادربزرگ دوتا برادر بود که اسمشون نمیدونم پیمان و پژمان یا همچین چیزی بود. نوهها همیشه خونهی مادربزرگشون بودن و در واقع مثل ما همیشه توی کوچه بودن. ساختمون بغلی ما، میترا و امید، بعد همسایه طبقه پنجمیشون یوسف و شهلا و شهره، اون روبرو پسر خانم سرهنگ، مصطفی، بعد بچههای سر کوچه که سپهر و فرشید از اونطرف میاومدن. یه سری بچه مچهی کوچیکتر هم بودن، محمد، ماکان، ولی خب تو گروه سنی ماها نبودن و قاطی بازی نمیکردیمشون. در واقع پسرهای بزرگتر که ما دخترا رو قاطی بازیشون نمیکردن و ما اغلب با خودمون کشبازی و لیلی بازی میکردیم ولی به هر حال یه زمانهای استثنا پیدا میشد مثل دم غروب مثل همین روزهای الان، که همه میریختیم توی کوچه برای قایم موشک و صدای جیغ و داد و سوک سوک بلند بود. گاهی توی تابستون استپ هوایی یا هفتسنگ بازی میکردیم. گاهی هم تور دو فرانس راه مینداختیم تو کوچه بنبست. البته تا وقتی که دوچرخه سواری دخترا ممنوع نشده بود. قشنگ آخرین دوچرخهسواری بچگیم رو یادمه و اینکه بعدش دیگه تا سالها محروم بودیم.
تابستون اونموقع بهترین فصل سال بود. کتابهای تنتن رو در میآوردیم و با هم عوض میکردیم. ما تنتن در تبت و گنجهای راکام رو داشتیم میترا و امید اسب شاخدار رو داشتن. اصلا اینکه کتابهای سری، مثل همین اسب شاخدار و گنجهای راکام یا هدف کرهی ماه و روی ماه قدم گذاشتیم و کلا این کتابای پشت سر هم پخش بود بینمون خیلی بیشتر مشتاقمون میکرد که تابستون بشه و بتونیم معاوضه کنیم و بخونیم. من البته خورهی کتابهای دیگه هم بودم، از جمله گالیور که چند ده هزار باری خونده بودمش و همهش تو دنیاش غرق بودم.
حیاط خونهی خانم کیمیا درختهای بزرگ داشت. یه درختی بود که شبها بوی بدی داشت، ولی خب، خیلی بزرگ بود و روزها سایه مینداخت به تمام حیاط. تو روزهای تابستونی ما زیر سایهی همین درختا رو تخت مینشستیم و عمو پولدار و روپولی و غاز چرون بازی میکردیم. برادرم همیشه مسخرهم میکرد وقتی خانم کیمیا بهمون زولبیا بامیه تعارف کرده بود ولی من هم دلم میخواست بردارم، هم روم نمیشد. هر چقدر این خونه جای امن و آرامش بود برامون، صدای خانم سرهنگ زنگ خطر و استرس بود. خانم سرهنگ میاومد تو کوچه دعوامون میکرد، میگفت سر و صدا میکنین (ولی صدای خودش بلندتر از صدای ما بود و دائم در حال غر زدن بود). بچههای خودش رو قاطی ما نمیکرد. البته پسر بزرگش که خیلی بزرگتر از ما بود ولی مصطفی که چند سالی بزرگتر بود، خیلی با ماها نمیپلکید. آقای سرهنگ، بازنشسته و بیسر و صدا بود. گاهی توی کوچه میدیدیمش. با باباهامون که حرف میزد سرش همیشه پایین بود. برعکسِ خانمش که با عینک ته استکانی تو چشمای کسی زل میزد حرف بزنه. چشمهاش تو اون شیشه عینکها مثل کارتونهای ژاپنی درشت و ترسناکتر میشد.
از اون سالهای اول انقلاب، که من خیلی بچه بودم، یه چیزای خیلی کمی یادمه. یکی اینکه دوتا بانکهای سر کوچه تا ماهها مورد دزدی قرار میگرفتن و صدای آژیر ناهنجارشون تا ساعتها بلند بود، دوم اینکه یکی از همسایههامون به اسم سیگارچی فکر کنم، یه ماشین کادیلاک داشت که دائم صدای بوق ماشین بدبخت هم بلند بود (کلا اون اوایل انقلاب دزدی یا خسارت زدن به مال دیگران، بخصوص که ماشین آمریکایی بوده باشه، خیلی عادی بوده انگار). چیز دیگهای هم که یادمه کلمهی طاغوتی و کلمهی ضد انقلاب بود. انقلاب که شده بود، خانم سرهنگ خیلی زود حجابش رو سفت کرد و شد کلانتر محل و به همهمون میگفت ضد انقلاب. در واقع اون آقای سیگارچی با ماشین کادیلاکش طاغوتی بود و ما بقیه ضد انقلاب. مگر اینکه کسی به راه راست هدایت بشه و دکمه یقهشو ببنده یا زنی که چادر سرش کنه و از نماز خوندن و روزه گرفتن حرف بزنه.
اینایی که میگم الان خندهدار به نظر میاد، ولی ما واقعاً از روزی میترسیدیم که خانم سرهنگ زنگ بزنه کمیته بگه بیاین تو این کوچه ضد انقلابها رو ببرین. صدای موزیک ضبط صوت کسی نباید شنیده میشد، روزای عزاداری و تعطیل که باید رسماً میمردیم. مهمونی اگر میگرفتیم (در حد تولدی، چیزی) با کلی ترس و لرز بود و کلاً همه مراعات خانم سرهنگ رو میکردن چون دست به زنگ زدنش خوب بود. با اون روسری سفت بسته و حرفای انقلابی هم قشنگ میتونست خودشو از بقیه اهل کوچه جدا کنه.
یه بار خانم سرهنگ مهمونی گرفته بود و اومده بود از مامان من چاقو چنگال قرض کرده بود. مامان هیچ دل خوشی از این خانم نداشت ولی بخاطر ترسی که ازش داشت، دو سه دست چاقو چنگال داد. مهمونی اونا تموم شد و مامان برای اینکه چاقو چنگالهای عزیزش رو از دست نده منو فرستاد که برم تحویل بگیرم. خانم سرهنگ یه سری چاقو چنگال شسته بهم داد، بعدم گفت بقیهش توی بشقاباست. خودت برو جمعشون کن. تمام خونه از طبقه پایین تا بالا پر بشقابهای شیرینی خوری و میوه خوری بود و من باید میگشتم چاقو چنگالهای مامان رو شناسایی میکردم و برمیداشتم. کاشکی اونقدر بزرگ بودم که میفهمیدم داستان مهمونی به این بزرگی چی بوده، ولی میدونم که بعد از اون روز ترس مامانم از خانم سرهنگ بیشتر شده بود واگه میدید اون توی کوچهست انقدر صبر میکرد تا بره خونهش بعد میاومد بیرون.
آخرین بار که به کوچه رفتم، خونهی خانم کیمیا رو کوبیده بودن یه ساختمون بزرگ ساخته بودن. دیگه خبری از درختا نبود. خونهی خانم سرهنگ و همسایهش هنوز بود. نمیدونم کی جرات کنم برم زنگ بزنم ببینم آیا هنوز زندهن؟ هنوز اونجان؟ ساختمون خودمون رو که میدونم هیچکدوم همسایهها نیستن. همون سال هفتاد ساختمون مصادره شد و همهی مستاجرها رو بیرون انداخته بودن. ولی برای من زمان اون کوچه، تو همون دههی شصت متوقف شده. تو کوچهای که زیر تنها چراغ خیابونیش قایم موشک بازی میکردیم، همون کوچه که صبح روزای برفی مصطفی میومد زنگ خونهها رو میزد میگفت مدرسه تعطیله، همون کوچه که همیشه سر آشغال گذاشتن و نگذاشتن دعوا بود (خانم سرهنگ آشغالاشو میاورد در خونهی ما میگذاشت!) یا تو پارکینگ ساختمون سر کوچه که ما شاهد ساخته شدنش بودیم و موقع بمبارانا همهی اهل کوچه تو پارکینگش پناه میگرفتیم. پناه که نه، بابا همیشه میگفت این ساختمون رو بدون پی و ستون بتنی ساختن، بمب بخوره بهش همه با هم میریم اون دنیا. ولی تو اون صدای ضد هوایی و بمب و جیغ و نگرانی، همهمون با هم بودیم. اونجا دیگه ما با خانواده خانم سرهنگ فرقی نداشتیم.
آخرین بار که به کوچه رفتم، خونهی خانم کیمیا رو کوبیده بودن یه ساختمون بزرگ ساخته بودن. دیگه خبری از درختا نبود. خونهی خانم سرهنگ و همسایهش هنوز بود. نمیدونم کی جرات کنم برم زنگ بزنم ببینم آیا هنوز زندهن؟ هنوز اونجان؟ ساختمون خودمون رو که میدونم هیچکدوم همسایهها نیستن. همون سال هفتاد ساختمون مصادره شد و همهی مستاجرها رو بیرون انداخته بودن. ولی برای من زمان اون کوچه، تو همون دههی شصت متوقف شده. تو کوچهای که زیر تنها چراغ خیابونیش قایم موشک بازی میکردیم، همون کوچه که صبح روزای برفی مصطفی میومد زنگ خونهها رو میزد میگفت مدرسه تعطیله، همون کوچه که همیشه سر آشغال گذاشتن و نگذاشتن دعوا بود (خانم سرهنگ آشغالاشو میاورد در خونهی ما میگذاشت!) یا تو پارکینگ ساختمون سر کوچه که ما شاهد ساخته شدنش بودیم و موقع بمبارانا همهی اهل کوچه تو پارکینگش پناه میگرفتیم. پناه که نه، بابا همیشه میگفت این ساختمون رو بدون پی و ستون بتنی ساختن، بمب بخوره بهش همه با هم میریم اون دنیا. ولی تو اون صدای ضد هوایی و بمب و جیغ و نگرانی، همهمون با هم بودیم. اونجا دیگه ما با خانواده خانم سرهنگ فرقی نداشتیم.
از جمله پز دادنیها
ببینم دکتر شما هم بهتون زنگ میزنه تا حالتون رو بپرسه و بشینین بیست دقیقه از این در و اون در گپ بزنین؟
این یکی از بهانههای کوچک خوشبختی بوده برام.
این یکی از بهانههای کوچک خوشبختی بوده برام.
دومیش هم وقتی که میرم توی بالکن گیاهها رو آب میدم و بعد دارم پا میگذارم توی خونه. این خونه انقدر برام خوب بوده و آرامش داشته که هر بار از این در بالکن رد میشم قشنگ خوشبختی میخوره توی صورتم.
با اینا بقیهی گند و کثافت این روزگار رو یه کم فراموش میکنم.
۱۳۹۹ مهر ۱۴, دوشنبه
روایت
امروز صبح داشتم با برادرم حرف میزدم. از اوضاع ایران و وضعیت همهگیری بیماری، از آمریکا و داستان انتخاباتش که یک بُعد ترسناک هم دارد و کسی راجع به آن صحبت نمیکند. برادرم میگوید از ابتدای همهگیری کووید ۱۹ در آمریکا، خرید اسلحه در این کشور زیاد شد، بعد هم که داستان جرج فلوید و شلوغیهای بعد از آن پیش آمد، و حالا که نزدیک به انتخابات شده، مردم بیشتر و بیشتر پشت اسلحه فروشیها صف میکشند. این البته مشاهدهی برادر من از شهر خودشان است، که هر روز که به محل کارش میرفته، شاهد این صفها بوده. شهر آنها، جمهوریخواهترین شهر در ایالت دموکرات کالیفرنیاست، و این ترسناک است. چهار سال پیش هم که من آنجا بودم، ماشینهای بزرگ را با پرچمهای آمریکا و بنرهای طرفداری از ترامپ میدیدم. به این سفید پوستهای افراطی رِد نک میگویند، تحتاللفظیاش میشود گردن سرخ. قشر کارگر بعضاً کمسواد عموماً ساکن جنوب آمریکا (اینجا جنوب بیشتر معنی فرهنگی دارد تا جغرافیایی و به درگیریهای جنگ داخلی آمریکا برمیگردد). اما مسئله اینجاست که دموکراتها هم همگی آدمهای فرهیخته و شیک و اتو کشیده نیستند. به هر حال، آمریکا دارد کمی ترسناک میشود، مگر اینکه بتوانند در این کمتر از دو ماه این وضعیت را کنترل کنند و از شدت هیجانات مردم، بخصوص سفیدپوستهای افراطی و سیاهپوستهای خشمگین بکاهند.
بعد هم صحبت برگشت به ایران، و امروز کمی، تنها کمی از اتفاقات سال گذشته حرف زدیم. ازاینکه وقتی در روزهای آخر آبان و اوایل آذر اینترنت قطع بود، در ایران و خارج از ایران چه گذشت. آن یک هفتهای که از همدیگر بیخبر بودیم، ما در جهنم بودیم و آنها در برزخ. از روزهایی که این چندین ماه چال کرده بودیم توی درونمان و راجع به آنها حرف نمیزدیم. امروز کمی از سرپوش را برداشتیم، هر کدام کمی از خودمان گفتیم که در آن روزها چه دیدیم، چه شنیدیم و روحمان کجا بود.
یک جایی باید باشد، که همه برویم و آنجا روزهایی را که به ما گذشت را تعریف کنیم. بنویسیم، فایل صوتی بگذاریم، از خودمان فیلم بگیریم. یک جای خیلی بزرگی از این تاریخ معاصر خالیست. یک سوراخ خیلی بزرگ در تاریخ هست، و آن روایت خود ماست. خود ما باید روایتهایمان را حفظ کنیم. اگر همین امروز کسی حرف ما را نمیشنود، ولی یک روز دیگران میخواهند بدانند که در این یک سال به ما چه گذشت. اگر به گزارشهای خبرنگاران بسنده کنیم، تنها اخبار تحویل نسل آینده دادهایم. اما روایتهای ما کاملتر هستند. آنها از احساسات چندگانهمان در این روزها و در این سالها میگویند. خواندن خبر دربارهی سقوط هواپیما، و خبر چند روز بعدش دربارهی تایید شلیک موشک، خبر تکان دهندهای هست، اما برای یک غریبه، تنها یک خبر است. اما هر کدام از ما روایتی از این روز داریم. هر کدام از ما بُعد متفاوتی از این جنایت را تجربه کردهایم و تا وقتی روایت خودمان را نگوییم، این ابعاد آشکار نخواهند شد.
با شروع همهگیری بیماری کرونا، فکر میکنم مالزی بود که یک برنامهی آرشیو کردن نوشتههای روزانهی مردم به راه انداخت. این بزرگترین سرمایهی دانششان خواهد بود، که بارها و بارها به آن مراجعه کنند، و اطلاعات آنرا به انواع مختلف استخراج و تحلیل کنند. بزرگترین اشتباه ما این است که چنین آرشیوی نداریم. باید یک جایی باشد تا این حرفها را از درون غبارگرفتهی ایرانیها بیرون بکشد. جمع کند، و جایی نگه دارد. باید جایی باشد که بغض و خشم و استیصال را در آن بیرون بریزیم تا بتوانیم از نو فکر کنیم.
روایتهای نگفتهمان، دارند در درونمان تبدیل به سرطان میشوند.
۱۳۹۹ مهر ۱۲, شنبه
بچه که بودم، تو اوایل دههی شصت، یکی از دلخوشیهامون رفتن به پارک ملت بود. دو سهتا خانواده بودیم که جمعهها میرفتیم. اونموقع اون تیکهی خیابون ولیعصر (فکر کنم بین ونک و چارراه پارک وی) رو روزای جمعه یه طرفه به سمت بالا میکردن. نمیدونم چرا، شاید بخاطر شرایط امنیتی جام جم. یه بار اونطرف خیابون جای پارک دیدیم و بابا فرمون رو گرفت و دور زد که بره تو جای پارک. یه پسر سرباز شروع کرد داد زدن و دویدن طرف ما. به ماشین که رسید به بابا گفت آقا عاشق شدی؟ اینطرفی ممنوعه! هم اون خندید و هم ما. دور زدیم و رفتیم دنبال جای پارک.
یه جایی نزدیک جامجم پاتوق ما بود. زیرانداز و قابلمه و سبد میوه برمیداشتیم میرفتیم تو همون نقطه هر هفته. اون دوتا خانواده هم میومدن و خودشون رو میرسوندن. من با نسیم و سپهر همبازی بودم. برادرم با افشین و آرمین. افشین و آرمین خدای اسکیت سواری بودن و با داداشم تورنمنت اسکیت راه مینداختن. داداشم یه اسکیت برد قرمز داشت، مال اون دوتا رو یادم نمیاد. یه بار، آرمین کنترلش رو از دست داد و رفت تو سیم خار دارها. چه استرسی به همهی این سه تا خانواده داد. چقدر هم ما از رو اسکیت افتادیم و دست و پامون کبود شد و پیشونیمون باد کرد هم یادم نیست. تو همون بچگی رو افشین کراش داشتم! به نظرم خوش قیافهترین پسر همهی دنیا بود. پوست کاملاً تیره، موهای سیاه سیاه، و خیلی خیلی محجوب و بی سر و صدا. برک دنس هم بلد بود و همین مقبولترش میکرد. آرمین شیطون بود. سر دستهی همه میشد و همهی ماها دنبالش میرفتیم. با یه همچین سر دستهای بایدم دست و پامون همیشه کبود میبود.
مامانا گپ میزدن، از وضعیت دفترچه بسیج و کوپن و مدرسهی بچهها و همه چی. سالاد درست میکردن و ناهار رو میکشیدن. بلندگوی جام جم گاهی صدای نماز جمعه رو پخش میکرد، گاهی ساکت بود. این اواخر که رفتم پارک ملت، پارک به نظرم خیلی کوچیک شده. فکر میکنم جام جم انقد بزرگ شد که بخشی از پارک رو خورد، لااقل اون بخش که ما توش زیر انداز پهن میکردیم و فارغ از کار دنیا، فارغ از جنگ، فارغ از وضعیت شهر، یه روز آفتابی رو تو اون گوشه میگذروندیم. یه بار موقع برگشتن ترافیک خیلی سنگینی شده بود که ماشینا اصلاً تکون نمیخوردن. یه عده میگفتن درخت شکسته. یه عده میگفتن مجاهدا دارن تظاهرات میکنن. آخرش هم معلوم نشد کدوم بود.
کمکم دیگه افشین و آرمین رو ندیدیم. نسیم و سپهر هم خونهشون رو عوض کردن و رفتن خیابون هاشمی. دیگه کمتر میدیدیمشون. ولی همون کم هم خوب بود. خونهی ما هنوز هست. یکی دو بار رفتم تو کوچه، و فکر کردم که کدوم یکی از همسایهها هنوز هستن؟ کدوما نیستن؟ روم نمیشه برم زنگ خونهی خودمون رو بزنم اجازه بگیرم برم توش رو ببینم. پلههای فلزی حیاط، باغچهمون و درختهاش، بوتههای یاس زرد، پنجرهی آشپزخونه و درخت مو که روی نردهها پیچیده بود که با برگهاش دلمه درست میکردیم، هواکش قهوهای خراب که شده بود جایگاه لونهی قمری. بچه گربههایی که توی باغچه به دنیا میاومدن و مامانم حساسیت داشت که بهشون دست نزنم، و بزرگترین آرزوی من که داشتن گربه بود.
خونهی قدیم نسیم و سپهر رو تو همون دهه هفتاد کوبیدن و یه چیز زشت به جاش ساختن. تو اون راسته بقیه خونهها هنوز به همون شکل هستن. فقط این یکی که کلی از خاطرات ما رو تو دل خودش داشت عوض شده بود. مدرسهم، مهد تربیت، دیگه وجود خارجی نداره. همهی اون خاطرات عجیب و بعضاً تلخ تو آوار مدرسه مدفون شد و جاش رو یه ساختمون بزرگ گرفت. باید برم سر بزنم ببینم دبستان آیتالله مدنی هنوز هست یا نه؟ چند سال پیش هنوز بود. با وضعیت داغون، و انگار شیشههای شکسته و فضای تاریک داخلش داشت روح منو میکشید سمت سیاهچالهی خودش. چه خاطرات سیاهی از اون مدرسه دارم که میترسم بهشون فکر کنم.
مدرسهی راهنماییم فکر میکنم الان دبستان پسرونه شده. مدرسهای که قبل از دههی زجر ما بچهها رو به کار میگرفتن که کلاسا رو بشوریم و دیوارا رو بسابیم. مدرسهای که با صدای شعار جنگ جنگ تا پیروزی بچهها سر پا بود، و هر چند وقت باید کنسرو و لباس و چیزای دیگه میبردیم برای رزمندگان «اهدا» کنیم. برای خانوادهی من با اوضاع اقتصادی خراب، با پدر بیکار و مادری که با ایستادن توی صفهای طولانی جنس کوپنی زنده نگهمون میداشت خریدن کنسرو کار آسونی نبود. یه بار از طرف مدرسه ما رو برده بودن یکی از کاخها. دوستم با خودش گندم شاهدونه آورده بود و من به عمرم گندم شادونه ندیده بودم! اون روز همهی آرزوی من شده بود داشتن یه بسته گندم شادونه.
یه زمانی انقدر اوضاع مالی خانواده بد بود که فقط تخم مرغ میخوردیم. یه بار که بخاطر آژیر حمله هوایی همسایهها اومده بودن پایین، خانم همسایه داشت میگفت سیب زمینیها رو کشیده بودم گذاشتم رو میز که آژیر رو زدن. من با حسرت نگاه میکردم که سیب زمینی دارن!!! احتمالا اونموقع بزرگترین آرزوم خوردن سیب زمینی شده بود. یه موقع هم قحطی شیر بود و فقط کسانی که سالمند یا بچهی یکی دو ساله داشتن میتونستن با کارت زردرنگ، به قدر سهمیه یک شیشه در روز شیر بخرن. مامان من لاغر مردنی رو برده بود بسیج محل نشونشون داده بود که تو رو به خدا به این بچه کارت شیر بدین. البته انقدر پافشاری کرد که موفق شد! و ما جزو معدود خانوادههایی بودیم که سهمیه یه شیشه شیر داشت. اوج ولخرجیمون اون روزامون بستنی قیفی بود، با قیمت بیس پن زار. نمیدونین چقدره؟ بیست و پنج ریال. دو تومن و پنج ریال. گاهی اون رو هم نداشتیم. میرفتیم بستنی یخی پرتقالی میخریدیم پونزه زار (یک تومن و پنج ریال). یه بار ماه رمضون با همسایهمون میترا داشتیم تو کوچه بستنی یخی میخوردیم یه زن چادری عین عجل معلق خودشو رسوند به ته کوچهی بنبست تا ادبمون کنه. چنان وحشتی به دلم انداخته بود که از زنهای چادری ترس داشتم.
کوچه... یه بار باید بشینم از کوچه بنویسم. یه موقع هم اگر مقاوم بودم از مدرسهی مدنی بنویسم. گرچه تصاویر هیچکدوم اینا برام واضح نیست. اما خوشحالم بعد از بیست سال حافظهم تا همین حد برگشته که کراش بچگیم یادم بیاد.
۱۳۹۹ مهر ۷, دوشنبه
...
سال اول که برگشته بودم ایران، دو سه ماهی رو تو یکی از اتاقای خونهی رئیسم مونده بودم. رئیسم و بخصوص خانمش، توی خونه مهربونترین آدمای دنیا بودن، توی محل کار ولی خانمش میشد یه زن ناراضی غرغرو که میگفت باید یه سبد بذاره که بچهها موقع ورود موبایلهاشون رو بذارن توی اون سبد، یا برای دیر سر کار اومدن بچهها میگفت اینجا رو مهد کودک کردین! خونهشون توی دارآباد بود. اگه نمیدونین دارآباد کجاست، باید بگم یه زمانی زیر پونز نقشهی تهران بود، اون گوشهی بالا سمت راست. بعداً تهران از عرض شروع کرد رشد کردن و دارآباد هم افتاد وسطتر.
قبلاً هم دارآباد زندگی کرده بودم. سال ۷۰. سال چهارم دبیرستان بودم (نظام قدیم قدیم). تاکسی برای رفتن به نیاوران کم پیدا میشد، و برای برگشت از اون هم بدتر بود. اتوبوس بنزهای قراضه از تجریش میاومدن و باید تو سرما و گرما پشت کاخ نیاوران میایستادیم تا اتوبوس بالاخره بیاد و اگر جا میشدیم سوار بشیم بریم خونه. از مدرسه متنفر بودم. دبیرستان امید اسلام، بین کاخ نیاوران و جمالآباد. صبحها میرفتم تا دم مدرسه، بعد میگفتم دلم نمیخواد برم تو. نمیرفتم. برمیگشتم تو ایستگاه اتوبوس منتظر میشدم تا بیاد و برگردم دارآباد. رنگ مانتو و مقنعهی مصوب مدرسه سبز یشمی بود. من مانتوی سبز نداشتم. برای چند ماه سال آخر دبیرستان هم نمیخواستم مانتو بخرم. با مانتوی سرمهای یا مشکی میرفتم و هر بار از صف میکشیدنم بیرون. طوری باهام رفتار میکردن انگار یاغیترین آدم دنیام. ولی من بیتفاوتترین آدم زمین بودم اون روزا. گاهی تا ظهر میخوابیدم. وقتی بلند میشدم بابام میگفت امروز چقدر زود برگشتی.
اما تو سال ۹۴ دارآباد فرق کرده بود. اون دوتا درخت بزرگ قشنگ دیگه تو ورودیش نبودن. انقدر خونه ساخته شده بود که خونهی سال ۷۰ مون رو پیدا نمیکردم. اصلاً فرم کوچه سبکرو عوض شده بود. یادم اومد قدیما دارآباد چندتا کوچه سبگرو داشت. سال ۹۴ دارآباد همچنان مشکلات خودش رو داشت. خونهی رئیسم بالای شیب یه سربالایی طولانی بود که اون بالا هم چندتا برج ساختهن. صبح به صبح ترافیک و بوق و سر و صدا از توی کوچه شروع میشد. اغلب ملت میاومدن ماشینشون رو تو پارکینگ خصوصی پایین خونهی رئیسم پارک میکردن، یا بدتر، طوری کوچه رو میبستن که ماشین نمیتونست در بیاد. گاهی بیشتر از نیمساعت معطلی داشتیم تا بعد از کلی بوق و سر و صدا صاحب ماشین بیاد منت بذاره و ماشینشو از سر کوچه برداره. گاهی هم نهایتاً مجبور بودیم با آژانس تا دفتر بریم.
اون روزا یه گربه راه راه خاکستری با یه بچه گربهی خیلی نحیف اومده بود تو حیاط. ما تو خونه، همه عاشق گربه بودیم، اما میدونستیم بچه گربه زیادی ضعیفه و احتمالاً نمیمونه. برای گربهی مادر غذا و شیر میبردیم، اونم به ما فخ میکرد و نمیذاشت به بچهی ضعیف درب و داغونش نزدیک بشیم. خانم رئیس میگفت عیب نداره. ما از گربهی مادر مراقبت میکنیم اونم بچه رو تیمار میکنه.
اون سال اول که برگشته بودم ایران خیلی مریض میشدم. هر جور ویروس و میکروبی تو هوا و زمین و آب پیدا میشد جذب میکردم و مریض بودم. یکی از اون بارها، وقتی رئیسم و زنش رفته بودن ماموریت و هیشکی جز من تو خونه نبود، اسهال و استفراغ شدیدی به سراغم اومده بود که قطع نمیشد. یه بار رفتم دکتر، یه سرم و چندتا قرص بهم داد. بعد دو روزی با بدحالی توی خونه بودم ولی گاهی برای گربهی مادر شیر یا غذا میبردم و اونم همچنان فخ میکرد بهم.
یه شب حالم خیلی بد شد. تلفن زدم آژانس. پرسیدن کجا میری؟ گفتم درمونگاه. میپرسیدن کدوم درمونگاه؟ هنوز هیچ جا رو نمیشناختم. گفتم درمونگاه نیاوران. گفتن میفرستیم. راننده وقتی رسید چند بار بوق زد. منم با بیحالی خودم رو کشیدم از پلهها پایین و رسیدم به ماشین. راننده یه ماشین قدیمی، از این سنگینها داشت. همه چیز ماشین قدیمی و فرسوده بود. فضا انگار یهو دههی شصت شده بود. نمیدونم از چی اوقاتش تلخ بود ولی خیلی غر زد. پرسید کجا میری؟ گفتم درمونگاه نیاوران. گفت نیاوران که الان بستهست. منظورت منظریهست؟ گفتم آره همون. تو راه همچنان غر میزد. منم جون نداشتم حرفی بزنم.
دم درمونگاه انگار تازه توی نور متوجه رنگ پریده و حالت بیجون من شد. گفت میخواین کمکتون کنم؟ گفتم نه. میرم. گفت میتونم بیامها. گفتم نه شما برین به کارتون برسین. گفت برای برگشتن از اینجا ماشین نگیرین. زنگ بزنین آژانس خودم میام دنبالتون. رفت. رفتم تو درمونگاه، فرستادنم زیر زمین. فقط یه دکتر کشیک اونجا بود، یا فقط دکتر رو یادمه. نمونه مدفوع رو سریع فرستاد آزمایشگاه و منو گذاشت زیر سرم. فکر میکردم اگه الان اینجا بمیرم کی باخبر میشه؟ کی رو دارم تو این شهر؟ زیر سرم خوابم برد. نتیجه آزمایشگاه که اومد دکتر اومد گفت ادامهی همون عفونت ویرووسیه که گفتی. داروها رو ادامه بده، دو سه روز هم استراحت کن. جایی نرو.
جون بلند شدن از جام رو نداشتم. ولی میخواستم برم خونه. زنگ زدم به آژانس دم خونه و همون آقا با ماشین قدیمیش اومد. با نگرانی اومد پایین دنبالم. تا ماشین کنارم راه اومد که نیفتم. توی راه هم دیگه غر نزد. ساکت ساکت بود. توی کوچه وقتی پول رو دادم و پیاده شدم پرسید میخواین کمتون کنم؟ گفتم نه. ولی با این حال پیاده شد. به زحمت پلههای کوچه رو میرفتم بالا که اومد کمکم کرد. دم در که رسیدیم گفت اگه بازم کمک لازم داشتین زنگ بزنین. میام میبرمتون یه بیمارستانی جایی. گفتم نه لازم نیست. رفت. منم دروازه رو باز کردم و وارد شدم. گربهی مادر بالای سرم توی شاخههای درخت توت یه میوی کشدار ترسناکی بالای سرم کرد که وحشت کردم. بعد دیدم بچهی مردهش رو آورده روی پله گذاشته سر راه من. از دیدن بچه گربهی مرده حالم بد شد. چرا حالا؟ چرا حالا که تنهاترین و بدبختترین و ناتوانترینم باید اینطور میشد؟ جلوی گریهم رو نمیتونستم بگیرم. هیچکس هم نبود که بخوام بهش زنگ بزنم و حرف بزنم. اگه امشب بمیرم، کی متوجه میشه؟ خوابیدم.
روز بعد گربه اومده بود لبهی پنجره و مثل روز قبل میو میکرد. منم مثل مردهها توی کاناپه افتاده بودم. رنگم مثل گچ، چشمام گود رفته، هنوزم هیچی نمیتونستم بخورم و از هر چیزی که به دهنم نزدیک میکردم حالم بد میشد. بالاخره بلند شدم. رفتم یه پلاستیک برداشتم تا برم بچه گربه رو دفن کنم. گربههه یه بار دیگه بهم فخ کرد. گفتم خفه. تو اگه عرضه داشتی بچهت الان زنده بود. جسد بچه گربه رو که اصلا وزنی نداشت با پلاستیک بلند کردم و رفتم تو باغچه. یه کم گشتم تا بیلچه پیدا کردم. زیر درخت توت میخواستم چاله بکنم. زمین سفت بود، بچه گربهی مرده کنار دستم بود و مادرش از بالای پلهها منو نگاه میکرد. نوک بیلچه رو میکوبیدم زمین و چون قدرت کندن رو نداشتم، اتفاق خاصی نمیافتاد. یه مدت تلاش کردم. بعد به گریه افتادم. با گریه زمین رو میکندم. انگار از یه فیلم قدیمی دراومده بودم، تنهاترین مهاجر یه بیابون که داره آخرین همراهش رو دفن میکنه. بالاخره اونقدری کندم که گربه توش جا بشه و بشه روش رو پوشوند. گربه رو گذاشتم توی گودال کوچیک و با گریه روش خاک ریختم. داشتم تنهایی برای یه بچه گربه که هیچی از زندگیش نفهمیده بود عزاداری میکردم. وقتی کارم تموم شد متوجه شدم گربهی مادر رفته بود.
۱۳۹۹ مهر ۵, شنبه
یه روزی میشکنه
یه لحظهست. یک میلیونیوم ثانیه شاید، که با بیصداترین صدای ممکن -تیک- جدا میشی. از یه شخص، از یه مکان، از زندگی... انگار یه دوشاخهست که زیادی کشیده شده و -تق- از پریز کنده میشه. یکمرتبه خالی میشی، از هر حسی که تا همون لحظهی قبل داشتی. یکمرتبه میپره. حیرون به اطراف نگاه میکنی. نمیفهمی چی شد. ولی دیگه تعلقی نداری.
شاید هیچوقت این رو تجربه نکرده باشی. اگه اینطوره... خوش به حالت...
من بارها تجربهش کردم. اون قطع شدن اتصال، اون خلاء، اون تحیر، بیهدفی، و تنهایی بسیار بسیار عمیق رو...
تقریباً هر بار که تجربهش کردم، انقدر پریشون شدم که ... جمع کردم ... و... رفتم...
رفتم، از اون خونه، از اون شهر، از اون کشور، از اون قاره.... رفتم تا یه جای دیگه بتونم وصل بشم... احساس تعلق کنم... آروم بگیرم... تو این بیست سال گذشته این شیش سال طولانیترین زمانی بوده که حس تعلق داشتم... فراموش کرده بودم اون صدای بیصدا رو... برام خیلی دور بود...شش سال بود که خالی نبودم. از آدمی که بودم ناراضی نبودم. اونقدر عمیق احساس تنهایی نمیکردم که یه روزهایی تو سنفرنسیسکو حس میکردم. اونقدر احساس دیده نشدن و وجود نداشتن نمیکردم که توی برلین داشتم...
امروز اون تیک بیصدا رو شنیدم... و از مردم تهران کنده شدم... به کلّی.... و یاد عمیقترین تنهاییام افتادم، که سالها، با خودم، میکشیدمشون...
کاش این مرض تموم میشد. که بتونم برم بدون ترس از اینکه ممکنه ناقل باشم، بدون ترس از اینکه باعث بیماری کسی بشم. کاش میشد برم و این پاییز رو تو رشت زندگی کنم. برم و زیر بارون هی راه برم، هی راه برم، تا خنک بشم. برم و از توی بازار میوه و سبزی رد بشم، از وسط رنگهای پاییزی، انقدر راه برم که از شهر برم بیرون... برم وسط مزرعههای خالی، زیر بارون، بلند بلند آواز بخونم و بچرخم.
کاش میشد یه مدت برم به جایی که مردم جمعن، آواز میخونن، و انقدر تلخ نیستن.
۱۳۹۹ مهر ۴, جمعه
حرف مفت
یه مکانیسم خودخفنپنداری تو همهی انسانها هست، که بهشون جرات میده راجع به همه چیز اظهار نظر کنن. انگار اگه چیزی نگن دنیا کج میشه. یکیش خود من. انگار نتونم حرف بزنم و اظهار نظر کنم یه چیزی تو دنیا کم میاد. ولی، من یه مکانیسم دیگهای هم دارم که اون مکانیسم خودنابود کنیه. قشنگ بعد از افاضات استادانهم یه چیزی میگم که کل اون قبلی رو میکوبه و میریزه پایین. بعد هم تا مدتها نمیذاره باز بخوام دیواری چیزی بیارم بالا. تو بعضی زمینهها آنچنان میکوبه که دیگه از خیر سازندگی میگذرم. ای تو روحت...
۱۳۹۹ مهر ۲, چهارشنبه
مینویسم برای بعد
بیرون که میرم فلاکت از جلوی در خودش رو نشون میده. همیشه کسی خم شده توی سطل آشغال. گاهی توی کوچه کسی با لباس ژنده روی زمین نشسته و داره نون خشک یا یه بیسکویت سق میزنه. توی کوچهها و خود خیابون انقلاب همیشه چند تا ماسک افتاده روی زمین. یه کم اونورتر، یه ظرف یکبار مصرف با ته موندهی نون یا غذا. توی خیابون انقلاب وضعیت کمی بهتره. دختر پسرهای جوون، مردها و زنها دارن میرن یا میان. بعضیا با قیافهی عبوس و عصبانی ولی هنوز بعضیا حالشون خوبه و میشه با دیدنشون نفس کشید.
تو کوچه بغلی کنار سطل آشغالی که همیشه کنارش پر ضایعات و مقوا و این چیزا میریزن، یه آقایی با یه پسر جوونی نشسته بودن. پسره معلوم بود داره از سر کار برمیگرده. کیف مشکیش رو تکیه داده بود به پاش. آقاهه ولی معلوم بود صبح تا حالا تو آشغالها دنبال چیز بدرد بخور گشته، حالا خسته نشسته اون کنار. خیلی دلم میخواست میتونستم مثل اون پسر باشم. بشینم با مردمی که همه از کنارشون رد میشن، حرف بزنم. شاید یه کمی یادشون بره چه روزای گهی رو میگذرونن. شاید یه نفس عمیقی بکشن، یه لبخند بزنن، یا حس کنن دیده شدن. ولی جرات ندارم. خیلی نسبت به امنیت شکننده شدم. تازگیها خیلی احساس عدم امنیت میکنم. دیگه اون آدم بیخیال نیستم که برای خودش هر جایی میخواست میرفت و هر چی که خواست تجربه میکرد. خیلی دلم میخواست مثل اون پسره بودم.
امسال تو فروردین بود فکر میکنم، تو تعطیلات نیمه شعبان، رفته بودم پیاده روی و پرنده تو خیابونا پر نمیزد. باید یادتون باشه که فروردین هنوز چقدر ترس از کرونا وجود داشت و اون سه روز تعطیلی مرکز شهر واقعاً خلوت بود. از اینطرف که میرفتم یه آقایی در حال رد شدن از خیابون سرتا پام رو برانداز کرده بود و کمی ازش ترسیدم. من رفتم اونطرف خیابون. ولی چهارراه ولیعصر که رسیده بودم مجبور شدم برم تو زیرگذر، و اونجا واقعاً و به شدت ترسیدم. هیچ زنی اونطرفا نبود. هیچ نگهبان یا مامور مترو تو دیدرس نبود، اما مردها با لباسهای عجیب، با نگاههای غریب و حتی قیافههای نچسب داشتن تو گروههای سه چهار نفره راه میرفتن و من ازشون ترسیدم. از طرز نگاه کردنشون ترسیدم. انقدر ترسیدم که یه بار خروجی رو اشتباه رفتم بالا، و وقتی هم رفتم تو خیابون ولیعصر تا خیلی جلوتر برمیگشتم ببینم دارن تعقیبم میکنن یا نه. هیچی همراه نداشتم، حتی کیف هم نداشتم، و به خودم میگفتم نترس، میتونی بدویی فرار کنی. هیچکس تو خیابون ولیعصر نبود. هیچکس هیچ جا نبود و تهران خیلی اون روز ترسناک بود. همون روزهایی بود که بعضی زندانها بخاطر کرونا شورش کرده بودن و یه عده فرار کرده بودن. نمیدونم، شاید این آدمهای غریب از همونا بودن. شاید هم نبودن و ذهن من داشت همه چیز رو ترسناک میدید. نمیدونم. ولی نتیجهش این شد که خیلی وقتا احساس عدم امنیت کنم. کاش میتونستم مثل اون پسره باشم.
تو خیابون انقلاب چندتا مغازهی جدید باز شده. همیشه با خودم میگم چه جسارتی دارن که الان کافه یا شیرینیفروشی جدید باز میکنن. خیلی از کافههایی که میرفتیم الان بسته شدهن. اونهایی که موندهن هم گرون شدن. طفلکها چارهای ندارن. قیمت همه چی تو این مملکت داره چندتا چندتا پله میره بالا. هر روز از یه چیز جدید اسکرین شات میگیرم میفرستم برای برادرم. میگم ببین، این وقتی اینجا بودی یک و نیم میلیون بود، الان هشت میلیونه. کی اینجا بود؟ پیرارسال.
امروز دلار به ۲۸ تومن رسید.
۱۳۹۹ مهر ۱, سهشنبه
از نوشتن
تنبلی کردم
یکی از کارایی که با خودم میگفتم باید انجام بدم، نوشتن به انگلیسی بود. چیز خاصی هم نمیخواست بنویسم. تنها اتفاقات روزمرهمون، که گاهی عجیبترین اتفاقات دنیا هستن. از حسمون مینوشتم، یه کم ملموس میکردم یه آدم معمولی ساکن ایران رو. البته همیشه فکر میکردم که حتماً یه کسی داره این کارو میکنه. بدون شعار دادن، بدون جانبداری، فقط بنویسه که هر روز چی میگذره بهش، به اطرافیانش. تنبلی کردم و فکر میکنم آیا دیر شده؟ یا این داستان رو هر وقت شروع کنی تازهست؟
۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه
غم روزهایی که داره میاد
یه چیزی هست که روی سینهم سنگینه. یه چیزی بیشتر از غم این یه سال گذشته. یه چیزی سنگینتر از تمام روزایی که انگار از تلخترین رمانهای معاصر در اومدن. یه چیزی که داره میاد، و سنگینیش رو از حالا حس میکنم. ما الان تو سال ۹۹ هستیم. سال دیگه، سال دو صفره. از گفتن هزار و چارصد هم مشمئز میشم. از سال دیگه، دهه شصتیها وارد چهارمین دههی زندگیشون میشن. چهل سالگی سال سختیه، حالا یکی دو سال اینور اونور، ولی همه دچارش میشن. برای من شاید سختترین سال زندگیم بود. از یه طرف بدنت افت میکنه، انگار تاریخ انقضات رسیده. اما از اون بدتر، سالهای پشت سر گذاشته رو پهن میکنی جلوی خودت، ببینی تو اینهمه سال چی کار کردی. بعد یه نگاه به زمان حالت میکنی، و یه نگاه به آینده. تلاشی هم برای این ارزیابی نمیکنی، خودش میاد. خودش میاد همهی ذهنت رو پر میکنه و در حالی که داری با تغییرات هورمونهای بدنت هم دست و پنجه نرم میکنی، همه چی هوار میشه روی سرت.
چرا دهه شصتیها برام مهمن؟ چرا چهل سالگی اونا برام سنگینه، سنگینتر از همسن و سالهای خودم؟ چون اونها خیلی بیشتر از هم دورهایهای من هستن، اونها انقدر زیاد هستن که میتونستن تو این بیست سال یه مملکت رو آباد کنن و حالا نتیجهی تلاششون رو ببینن، انقدر زیاد که میتونستن اجتماعیترین نسل ایرانیا باشن. یه نیروی عظیم بودن که تلف شدن. بزرگترین سرمایهای که داشتیم هدر رفت. خیلیهاشون رفتن، خیلیهاشون نرفتن، خیلیهاشون نخواستن که برن. خیلیهاشون هی مبارزه کردن، هی جنگیدن، برای درس خوندن جنگیدن، برای کار کردن، برای درست کردن کارها جنگیدن. خیلیهاشون سرخورده شده. خیلیهاشون افسرده شدن. خیلیهاشون رو از دست دادیم... ناروا از دست دادیم...
دوستای من اکثراً دهه شصتی هستن. باهاشون رفت و آمد میکنم، گپ میزنم، براشون از تجربههام میگم، ازشون چیزی یاد میگیرم. سعی هم میکنم مثل یه خواهر بزرگتر کنارشون باشم. برادر خودم دهه شصتیه. روزهایی که دهه شصتیها توش بزرگ شدن رو من لمس کردم. روزهایی که خیلی از اونها ندیدن رو من دیدم. هنوز هم فکر میکنم که بچگی هیچکدومشون به تلخی بچگی من نبوده، اما، اینجا چیزی برای مقایسه وجود نداره. اینجا نسل به نسل قد کشیده و به جای رسیدن به جایی، تباه شده. مثل این که بولدوزر انداخته باشن، هر نسل رو تلنبار کرده باشن روی هم و از بالای پرتگاه ریخته باشنشون پایین. یه سری زودتر ریخته شدن. یه سری دیرتر.
من نگران این سالهاییام که داره میاد. نه فقط بخاطر اینکه هیچیِ زندگیمون معلوم نیست، بلکه از ترس اینکه این نسل همیشه تحت فشار، زیر بار چهل سالگی بشکنه. تو این سالها سرخوردگی اجتماعی کم نداشتیم. مگه چقدر چیزی برای خوشحالیمون باقی گذاشتن؟ در عوض چقد چیزی برای ناراحتیمون آوار کردن سرمون؟ حالا من روزهای تاریک پیش رو رو با نگرانی فروپاشی اقتصادی و اجتماعی یه کشور، با ترس بحران روانی یه جمعیت عظیم با هم میبینم، و این روی سینهم سنگینی میکنه. من تمام این دوستانم رو با نگرانی زیر نظر دارم. بهشون نگاه میکنم. چندتاشون میتونن این پیچ رو بدون اشکال رد بشن؟ به چندتاشون میتونم کمک کنم؟ کاش خودشونو از نظر روانی مهیا کنن.
اشتراک در:
پستها (Atom)