۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پا پس می‌کشم و در غار تنهاییم پنهان می‌شوم

صادقانه بگویم. حوصله‌ام نمی‌شود بنویسم.
انگار نوشتن جزء به جزء چیزی از زیباییش کم می‌کند. از بخشهایی که درباره‌ي تهران نوشته‌ام راضی نیستم. حالا هم نمی‌خواهم درباره‌ی یزد بنویسم. نمی‌خواهم تجربه‌ی گم شدن و پیدا کردن خودم را در بافت قدیم یزد شرح بدهم. نمی‌خواهم توضیح بدهم چرا عاشق این شهر هستم. قدرت بیان کاملش را ندارم. نمی‌خواهم یک نوشته‌ی ناقص روحیه‌ام را خراب کند. نمی‌خواهم توضیح بدهم چرا شیراز را دوست داشتم و دوست نداشتم. نمی‌خواهم بگویم احساسم از بودن در تخت جمشید چه بود. از قضاوت شدن خوشم نمی‌آید، هر چند حرفی که درباره‌ام زده شود برایم اهمیتی ندارد، اما از اینکه هر کس از گرد راه رسید بخواهد تجربه‌ی خالص مرا نقد کند بدم می‌آید. 
به بندر عباس رفتم، به قشم و لافت. از آنجا به میناب رفتم. به رودان. از جیرفت گذشتم. به کرمان رسیدم. مهمان خانواده‌ای عزیز بودم. از کرمان سوار قطار شبانه شدم، به تهران رسیدم، قطار دیگری گرفتم. به ساری رفتم تا اقوام را ببینم. هیچ کس آنجا منتظرم نبود. پس به جایی رفتم که کسی منتظرم بود. ماندم تا ایام عید بگذرد. به تهران برگشتم. دو روز آخر را با دوستان بسیار عزیزی گذراندم که آخرین روزهای سفر را برایم پرمعنا کنند. فرقی نمی‌کرد، شهر کتاب مرکزی باشد، یا کافه کتاب، یا کافه نادری. مکان مهم نبود. حضور آنها بود که اهمیت داشت.
شاید زمانی به جزییات سفر برگردم و از آن بنویسم. شاید... 

سفری که ایران را دوباره برایم ساخت

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

خداحافظ تهران

دو سه روز آخری که در تهران بودم روزهای مهمانی و تنبلی و غذاهای خوشمزه بود. در واقع همان کاری که اکثر مسافرین به ایران برگشته انجام می‌دهند. در این بین فرصتی پیدا کردم تا به تجریش بروم.
ایستگاه متروی تجریش برایم جالب بود. از یک پله برقی بالا می‌رفتیم، دو قدم آنطرف‌تر یک پله‌برقی دیگر، و بازهم یکی دیگر. پنج مرتبه باید با پله بالا می‌رفتیم تا به سطح زمین برسیم. ایستگاه مترو در این عمق را در بارسلونا تجربه کرده بودم که برای بالا رفتن آسانسور داشت، کاری که با جمعیت تهران ابدا عملی به نظر نمی‌سد.
دوست قدیمی‌ای که همراهم آمده بود فرصت را غنیمت می‌شمرد تا خرید عیدش را در همین بازار تجریش انجام بدهد. من هم اینطرف و آنطرف قدم می‌زدم و یاد گذشته‌ها می‌کردم. راستش اینبار بازار تجریش خیلی به دلم نشست. از اینکه بعد از یازده سال می‌آمدم و همان کاسب‌های قدیمی را می‌دیدم، از دیدن بازاری که نسبت به قبل وضعیت بهتری داشت، سقف و دیوارهایش بازسازی شده بود، بازاری که بوی آبادی و حرکت می‌داد، از جریان مداوم زندگی که در رگهای این منطقه جاری بود احساس خیلی خوبی داشتم. اینجا واقعا حس می‌کردم آمده‌ام خانه. خیابان شهرداری، پاساژ قائم، پاساژ میری، فروشگاه جبلی، و از همه‌ي اینها بهتر، خود بازار، با عطاری‌ها و پارچه‌فروشیها و دستفروشهایش... حتی کسی که سر تکیه گدایی می‌کرد، همان گدای قدیمی بازار بود. بیشترین وقت را در تسبیح فروشی‌های نزدیک تکیه و کوچه‌های پشت امامزاده صالح گذراندم. آنقدر از بودن در آنجا راضی بودم که با هیچ چیز نمی‌شد لبخند رضایت را از روی لبهایم پاک کرد.




اوقات تهران دلنشین و زیبا بود اما وقت حرکت رسیده بود. باید به سمت شهرهای دیگر حرکت می‌کردم، و اولین و بهترین انتخاب یزد بود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

پردیس موعود و کوله‌پشتی نارنجی

زهره‌ی پردیس به محض به دست آوردن شماره تلفنم تماس گرفت. توی صف نان بودم، از او قیمت نان تافتون پرسیدم. گفت آخرین باری که نان خریده فلان قدر بوده. حساب کتاب کردم که با این تورم اخیر باید قیمت نان چقدر باشد. داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم، شاطر گفت مگر نان نمی‌خواهی؟ خب بیا جلو! حتی شاطر هم فهمیده بود این اخلاق صف ایستادن آلمانی و نوبت رعایت کردن امریکایی که به من مستولی شده باعث می‌شود کلاه سرم برود و نوبتم را دیگران بگیرند. گفت چند تا می‌خواهی؟ یکی. با دیدن پول اخمهایش توی هم رفت. این که کم است! گفتم مگر چقدر می‌شود؟ گفت سیصد تومان. هزار تومانی دادم و با خنده به زهره گفتم خدا چه‌کارت نکند، پاک اصحاب کهف شدم رفتم! شاطر صدایم زد کجا می‌روی؟ بیا بقیه‌ی پولت را بگیر. گیج‌بازی‌هایم مردم حاضر در صف را هم به لبخندی وادار کرده بود. هر کس چیزی گفت. با خنده تشکر کردم و رفتم.
تا خانه را داشتم با زهره گپ می‌زدم، او هم با حوصله خرید کردنهای مرا تاب می‌آورد. به من یاد داد چطور درب شیشه‌ی خیارشور را با کمک قاشق باز کنم. راهنمایی بسیار مفیدی بود و تا بحال آنرا نمی‌دانستم. از برنامه‌هایم گفتم و گفتم که می‌خواهم بروم یزد. سر و کار خودش زیاد به یزد می‌افتد بنابراین راهنمای بسیار خوبی بود. 
روز بعد برای رفتن به انجمن صنفی راهنمایان گردشگری دیر رسیدم. آدرس را از منشی تعطیلات نو گرفتم و بعد از کمی گم و پیدا شدن به خانه‌ی سلامت عباس‌آباد رسیدم. خانمی که جلوی در اسم و آدرس حضار را یادداشت می‌کرد گفت باید از جلوی جمعیت بروم تا آقای نورآقایی مرا ببیند. نمی‌خواستم این کار را انجام بدهم. بهتر بود کسی به او می‌گفت یا برایش پیامک می‌فرستادم. خانم از جا بلند شد و مرا به جلوی سن، جایی که آقایی داشت درباره‌ی کوهستان و گردشگری در طبیعت کوه صحبت می‌کرد هدایت کرد. به سرعت از جلوی سن رد شدم و نزدیک به ته سالن جایی پیدا کردم تا بنشینم و از دیدها غایب شوم. در طول این مسیر یک خانم دوست‌داشتنی با دیدن من چشمهایش برق زده بود و مرا به این فکر انداخته بود که لابد باید بشناسمش! بخش اول صحبتها که تمام شد آرش بلند شد، از حضار بخاطر حضورشان تشکر کرد و پرسید اینجا کسی با وبلاگ چمدانک آشناست؟ همان خانم دوست‌داشتنی و یک خانم دیگر دست بلند کردند. از اینکه در آن جمع اینقدر ناشناس بودم حالم بهتر شد! آرش دعوتم کرد که بروم و صحبت کوتاهی درباره‌ی سفرهایم داشته باشم. رفتم و اولین چیزی که به زبانم آمد این بود که جزو مسافرهایی هستم که تورلیدرها دل خوشی از آنها ندارند. حدسهایی که می‌زدند این بود که لابد مسافر بدقلقی هستم و یا مطالبات زیادی در زمان سفر دارم. گفتم نه. من اصلا با تور سفر نمی‌کنم. مسافر مستقل هستم و از تور خوشم نمی‌آید. بعد شرح مختصری از سفرهایم دادم و زود به بخش طرح سئوال متوسل شدم تا زیاد توضیح ندهم. سئوالات مطرح شده برایم جالب بود. یکی از بهترین سئوالها این بود که چرا گردشگری در امریکای لاتین تا این حد پیشرفت کرده؟ عوامل این پیشرفت را تنوع طبیعی و فرهنگی ذکر کردم، همچنین قابلیت منطقه برای سفرهای تفریحی و ماجرایی. اما چیزی که یادم رفت بگویم نزدیکی امریکای لاتین به امریکای شمالی بود، جایی که مسافرهای پولدار و خوشگذران از آن می‌آیند، و با توجه به نزدیکی مسافت و نبود اختلاف ساعت زیاد، تبلیغات بسیاری روی گردشگری این منطقه شده.
کابوس صحبت در جمع بالاخره به پایان رسید و چون موضوعات دیگری برای ادامه‌ی صحبت انجمن باقی بود از من تشکر شد. اما قبل از اینکه اجازه‌ی فرار از صحنه را پیدا کنم، شخص دیگری به سن دعوت شد و خود را اینطور معرفی کرد که ما ارتباط ایمیلی و همکاری‌های اینترنتی داشته‌ایم و فرصت نشده که به طور حضوری دیدار تازه کنیم. البته من داشتم توی ذهنم همه‌ی آدمهایی که در دفترچه‌ی آدرسها در ایمیلم داشتم زیر و رو می‌کردم تا بفهمم این آقا کیست. ایشان کسی نبود جز منصور خضرایی منش، معاون مدیر عامل وبسایت زورق که از قبل از تشکیل وبسایت با هم در تماس ایمیلی بودیم و بعد از داوری من در اولین جشنواره سفرنامه‌نویسی ناصرخسرو، فرصت دیگری دست نداده بود تا این ارتباط ایمیلی را حفظ کنیم. از من به عنوان داور غایب جشنواره قدردانی شد و لوح افتخار و تابلوی عکس بزرگی دریافت کردم و با تشکر از منصور، به عقب سالن رفتم و جایی برای نشستن پیدا کردم. هنوز دستم به باز کردن تابلوی بزرگ نمی‌رفت و آنرا کنار دستم گذاشته بودم که جایی نرود!
حالا می‌دانستم آن خانم دوست داشتنی که با دیدن من ذوق‌زده شده بود فرشته‌ی عزیز، نویسنده‌ی کوله‌پشتی نارنجی بود. 

سفر به ایران- دوستان وبلاگی

به آرش نورآقایی که تلفن زدم با صمیمیت از تماس من استقبال کرد. انگار چند سال است رفیق گرمابه و گلستان همدیگر هستیم. دعوتم کرد به دفتر تعطیلات نو. رفتم. دفتر کوچک بود و عده‌ای از همکارهایشان جمع بودند. سلام و علیک کردم و دست بردم که طبق عادت روسری‌ام را دربیاورم. بعد به خودم آمدم که ای اجنبی غرب‌زده! ببین همه با مقنعه و شال نشسته‌اند، فکر کردی اینجا آلمان است؟
آرش بسیار صمیمی و پرانرژی بود. از برنامه‌هایشان می‌گفت، مجله‌ی جدیدشان، گیلگمش را به من معرفی کرد، از همایش گردشگری ادبی گفت، از جشن راهنمایان گردشگری. می‌پرسید فلان شخص را می‌شناسی؟ فلان برنامه را دنبال می‌کنی؟ بیا این کتاب جدید را ببین. نمی‌گفتم که مدتی‌ست از اینترنت و وبلاگها و شبکه‌های اجتماعی کناره‌گیری کردم و از اخبار دنیای مجازی بی‌خبرم. برنامه‌ای برای سفر در ایران در ذهن داشت و گفت باید همراهیشان کنم. چندتا از بچه‌های دانشکده‌ی معماری آمده بودند درباره‌ی پروژه‌شان حرف بزنند. گفت بیا ببینشان. بعد از ظهر جلسه داریم و درباره‌ی جشن صدسالگی دکتر ستوده صحبت می‌کنیم.  خوب است در این جلسه هم با ما باشی. من را به این جلسه و آن جلسه می‌برد و در فعالیتهای یک روز کاری‌اش شریک می‌کرد. از طرفی مغزم فوران آنهمه اطلاعات را پردازش نمی‌کرد و از طرف دیگر یک حس قدرشناسی خیلی عمیق در من پیدا شده بود نسبت به کسی که اینقدر با علاقه و انرژی کار می‌کند، به بقیه روحیه می‌دهد، انگار خستگی نمی‌شناسد. نداریم و نمی‌شود و نباید در کارش نبود. در مورد همه چیز نظر مثبت خودش را ابراز می‌کرد و نسبت به هر برنامه و تصمیمی خوش‌بین بود. عقب نشسته بودم و فکر می‌کردم این آدم با این انرژی و روحیه‌اش کوه را هم جا به جا می‌کند. راستش دیدن آرش و همچنین جوانهای خوش‌فکر و فعال که در زمینه‌ی میراث، فرهنگ، گردشگری و ... کار می‌کنند باعث شد از روشن بودن آینده‌ی ایران احساس اطمینان کنم. نه فقط کسانی که در ارتباط با دفتر تعطیلات نو دیدم، بلکه در طول سفرهای آینده‌ام، با جوانان پر شور و علاقمند بسیاری مواجه شدم که با وجود کمبود امکانات و سنگ‌اندازیها، بازهم با انرژی و روحیه‌ی مثبت به درست کردن اوضاع فکر می‌کردند.
آرش پیشنهاد داد که روز بعد در انجمن صنفی گردشگران شرکت کنم و درباره‌ی سفرهایم صحبت کنم. راستش یک مقدار معذب بودم. مدتی می‌شود که از صحبت کردن درباره‌ی سفرهایم معذبم. احساس می‌کنم که آنها جز تجربه‌ی شخصی و تلاشی برای پیدا کردن خودم، کاربرد دیگری نداشته‌اند و ارزش ندارد که با بیان کردنشان فخر فروشی کنم. اما آرش اصرار کرد که اینجور تجربیات شخصی باعث بالا رفتن روحیه‌ی دیگران می‌شود و بیان آنها لازم است. متقاعد شدم و قول دادم که به جلسه بروم.
یکی از کسانی که در دفتر تعطیلات نو بود، دختر جوان شاداب و زیبایی بود به نام زهره که صدای بسیار دلنشین و زیبایی داشت. من روی تن صدا و نحوه‌ی بیان خیلی حساسم، خیلی از آدمها توی زندگیم بودند که چهره‌شان خوب یادم نمی‌آید ولی آهنگ صدایشان توی ذهنم مانده و از بخاطر آوردنشان لذت می‌برم. همچنین آهنگ لهجه‌های گوناگون همیشه مرا به خود جذب می‌کند و همیشه دوست دارم با آدمهایی با لهجه‌های متفاوت صحبت کنم. به هر حال، زهره هم مثل سایر اعضا تیم، شادمان، پرانرژی و دوست‌داشتنی بود. وقتی با همدیگر از دفتر تعطیلات نو بیرون آمدیم برایش اعتراف کردم که چقدر از آمدن به این مکان و آشنا شدن با این گروه فعال و مثبت خوشحالم. زهره از سفرهایم سئوال کرد و همانطور که در بلوار کشاورز قدم می‌زدیم برایش نقشه‌ی سفر را توضیح دادم. به من گفت که دارد به اولین جلسه‌ی کلاسهای راهنمایان گردشگری می‌رود و اگر بخواهم می‌توانم همراهش بروم. از دعوتش استقبال کردم و به کلاس درس خانم مهسا مطهر رفتیم.
یک موضوعی را همین حالا با شما در میان می‌گذارم. در این سفر اخیرم به ایران احساس می‌کردم قیّم ایرانم و سرنوشت کشور جزو مسئولیتهایم است. بنابراین هرجا که می‌رفتم حواسم به این موضوع بود که چه کسی دارد کارش را درست انجام می‌دهد، چه کسی کارشکنی می‌کند و چه کسی سوء استفاده می‌کند. سر این کلاس راهنمایان گردشگری هم که بودم به دو موضوع فکر می‌کردم. اول اینکه آیا با نوع سفر کردن من کار عاقلانه‌ایست که راهنمای تور بشوم و عده‌ای را مثل خودم به جاده بیندازم، و دوم اینکه آیا این نسل جدید صلاحیت دارند و می‌شود آینده‌ی گردشگری ایران را به دستشان سپرد یا نه! زهره مرا از هپروت بیرون آورد. کلاس تمام شده بود و ما به همراه دوستی دیگر راهی خانه‌ی هنرمندان شدیم تا از نمایشگاه عکاسی و گرافیک که عنوانش را فراموش کرده‌ام دیدن کنیم. در راه به نمایشگاهی از اتومبیلهای قدیمی رسیدیم که صاحبش آنها را با عشق جمع کرده و اینطور که این دوست ما می‌گفت نه می‌فروشدشان و نه کرایه می‌دهد. می‌گفت صاحب این نمایشگاه فقط این مجموعه را جمع کرده و دارد از داشتن آنها لذت می‌برد. راست و دروغ این حرف به گردن ایشان، ولی فکر کردم چقدر کار این آدم شبیه به کتاب جمع کردن ماست. ما هم کتاب را به عشق داشتنش و لذت بردن از آن می‌خریم. بعد می‌گذاریم توی کتابخانه، و وقتی دوستانمان به دیدن ما می‌آیند کتابهایمان را به نمایش می‌گذاریم، نه کرایه‌شان می‌دهیم، نه می‌فروشیمشان. تنها از داشتنشان لذت می‌بریم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

سفر به ایران - تهران

نمی‌دانم شما روز اول برگشتن به تهران را چه می‌کنید. ما رفتیم و نان بربری خریدیم و صبحانه‌ای مفصل سر سفره‌ی پهن شده روی زمین خوردیم. بعد همانجا خوابیدیم. بعد بلند شدیم و رفتیم میدان انقلاب. قیمتهای کتاب را دیدیم و با تماشای کتابهایی که نمی‌توانیم بخریم غبطه‌خوران آمدیم بیرون. با آقای دستفروش چانه زدم تا نسخه‌ی کپی سمفونی مردگان را خریداری کنم، بعد رفتیم به طبقه کارگر و دانشجو در زیرزمین آش نیکوصفت سر زدیم. در راه برگشت هم سیم‌کارت ایرانسل خریداری شد که آقای فروشنده آدرس خودش را به جای آدرس خریدار که من نداشتم نوشت! خوشم می‌آید که در این مملکت کار نشد ندارد!
روز بعد جمعه بود و ما از قبل برنامه داشتیم به جمعه بازار برویم تا بتوانم برای روزهای آینده یک مانتو بخرم. پیاده تا خیابان جمهوری رفتیم و بعد تاکسی گرفتیم تا چهارراه استانبول، تا در پارکینگ طبقاتی توی جمعیت و رنگ و سر و صدا گم شویم. برای کسی که مدت زیادی را در کشورهای غریب‌زبان سپری کرده برگشتن به جایی که همه به زبان مادری‌اش حرف می‌زنند، و او حرفها و لهجه‌هایشان را می‌فهمد لذتی دارد که برای هر کسی قابل درک نیست. از این شلوغی لذت می‌بردم و صدای خریدارها و فروشنده‌ها را گوش می‌دادم. در بین فروشنده‌ها دختری بود که دستبندهای چرمی رنگی می‌فروخت، هم لباس رنگی و سربند تاجیکی‌اش دوست داشتنی بود، و هم صدای زیرش وقتی قربان صدقه‌ی مشتری‌هایش می‌رفت.
جمعه بازار مهمانی رنگ بود. از عتیقه‌جات، تا لباسهای سنتی، تا کارهای دستی و هنری، همه چیز در این مکان پیدا می‌شد. خیلی از سازنده‌های کارهای هنری در همان بساط خودشان نشسته و مشغول ساختن بودند، کیف چرمی، گردنبند، صنایع دستی. توی این شلوغی صدای موسیقی کم بود. اینکه در گوشه و کنار جایی باشد، یکی سه‌تار بزند، یکی آنطرفتر نی بزند، چندتا جوان بنشینند و نواختن ساز را تماشا کنند، بچه‌ای دست مادرش را رها کند تا محسور نوای موسیقی شود.
به خودم وعده دادم که بعدا برمی‌گردم و سر فرصت خرید می‌کنم، جمعه بازار را ترک کردیم.
بعد از راهی کردن مولود به سمت شهر و دیار خودش، من مانده بودم و عصر جمعه و بی‌حوصلگی تماس گرفتن با فک و فامیل. نمی‌خواستم به همین زودی احساس استقلال در تهران را از دست بدهم. تلفن نداشتن را بهانه کردم و همان استقلال‌طلبی باعث شد به شدت حوصله‌ام سر برود. اما از آنجا که ذاتا آدم لجبازی هستم با این تنهایی سوختم و ساختم! تا حدی که نشستم به تماشای برنامه‌های صدا و سیما و بحث کارشناسی که چرا برنامه‌ی کنترل جمعیت در سالهای گذشته اشتباه بوده و برای افزایش جمعیت چه باید کرد. نمی‌فهمم این چه کارشناسی‌ست که از بی‌کاری و وضعیت اقتصاد و ازدواج می‌نالد، اما می‌گوید جمعیت کشور تا دویست میلیون گنجایش دارد. البته نکات دیگری هم در این برنامه مطرح شد که باعث شد این تصور برایم بوجود بیاید که اشتباها از یک سیاره‌ی دیگر سر در آورده‌ام. از جمله طرح «مرخصی زایمان به پدر از فرزند سوم به بعد»؟؟؟؟؟ خب مملکتی که امورش را امام زمان بچرخاند بهتر از این نمی‌شود لابد.
روز بعد در بی‌تلفنی راه افتادم به دنبال اینترنت. مدتها بود که ورودی جی‌میل را دومرحله‌ای کرده بودم اما چون همیشه از امکانات مشخصی استفاده می‌کردم نیازی به بازکردن افزونه‌ی گوگل روی تلفنم نداشتم و نمی‌دانستم این افزونه از کار افتاده. حالا در تهران و دور از امکانات، دسترسی به جی‌میل نداشتم، علاوه بر آن ایمیل یاهو هم از حضور در کشور بیگانه ترسیده بود و کلمه‌ی رمزی به ایمیل دیگر یعنی جی‌میل فرستاده بود! باقی شبکه‌های اجتماعی را هم که خودتان مستحضرید. بنابراین ارتباطم با دنیا قطع بود و البته از این موضوع خوشحال بودم.
همین عدم ارتباط فرصت خوبی بود که آنقدر توی خیابانهای تهران راه بروم که دوباره احساس کنم در خانه هستم. چند بار در این خیابان‌گردی گم شدم. تعجبم هم از این بود که نقشه‌ی راهنمای مترو در ورودی ایستگاهها وجود نداشت. هر بار هم که گذارم به ایستگاه دروازه دولت می‌افتاد از شدت فشار بانوان سفر کننده به شکل آب‌لمبو از مترو خارج می‌شدم.


تلفن که وصل شد فرصت بود تا از تنهایی در بیایم. بعد از سر زدن به فامیل، زمان پیدا کردن دوستان وبلاگی بود.

سفر به ایران- آغاز سفر

(این آغاز یک سفرنامه‌ی طولانی‌ست)
بلیط سفر را که خریدم نمی‌توانستم ساکت بنشینم. پنجاه روز، یکماه پیش از عید تا یکهفته بعد از عید. بهترین زمانی که می‌شود در ایران بود. زمانی که سالها آرزو داشتم در ایران بگذرانم را پیش رو داشتم. به مادرم گفتم.
مادرم نگران شد. ترس برش داشت. الان چه وقت ایران رفتن است؟ مگر اوضاع را نمی‌بینی؟ و همان حرفها که نتیجه‌ی تماشای شبکه‌های تلوزیونی لس‌آنجلسی بود. با هم جر و بحث کردیم. نتیجه‌اش فقط دلخوری هر دو طرف بود. دستش به من نمی‌رسید. تسلیم شد. می‌دانستم ته دلش ناراضی‌ست. اگر به نارضایتی‌هایش اهمیت می‌دادم خدا می‌داند الان چه زندگی‌ای داشتم.
آنقدر حواسم به سفر ایران گرم بود که هوش و حواس درس خواندن نداشتم. می‌خواستم کارهای دانشگاهی را تا پیش از سفر انجام بدهم که در طول سفر کاری نداشته باشم. نشد. لپتاپ را بار کوله کردم، چمدان را برداشتم و راهی برلین شدم.
صبح زود به برلین رفتم، به دنبال دارویی می‌گشتم که در شهر خودمان نبود. گفته بودند باید صبر کنم تا از برلین سفارش بدهند. نسخه‌ام را پس گرفته بودم و گفته بودم خودم می‌روم برلین دنبالش. در داروخانه‌ی بزرگ ایستگاه قطار دارویم موجود بود. خانم کارمند نام دارو را وارد کرد. روی صفحه‌ی مانیتور تصویر یک دست الکترونیکی دیدم که از یک راهروی استوانه‌ای بالا رفت و در یکی از طبقات دارو را پیدا کرد و روی سرسره انداخت. در پایین سرسره خانم کارمند دارو را برداشت و برایم برچسب زد. روزی دوتا کپسول. تشکر کردم و بیرون رفتم. حالا با اینهمه وقت اضافه چه می‌توانستم بکنم؟ هوای برلین سرد بود و باد در ایستگاه قطار می‌پیچید. از راهنمای جهانگردی پرسیدم چطور می‌توانم به فرودگاه برسم. قطاری مستقیما به آن سمت می‌رفت. خیلی راحت و آسان بود.
در فرودگاه بدترین قهوه‌ی تمام عمرم را به مبلغ گرانی خریدم. آنقدر بد بود که نتوانستم حتی یک جرعه را تمام کنم. نشستم به کتاب خواندن. هیچ احساس هیجانی نداشتم. مثل همیشه از معطل بودن در فرودگاه شاکی بودم.
مولود و بهارک یکساعت بعد رسیدند. با هم به قسمت تحویل چمدان رفتیم. بهارک مفصل سوغاتی خریده بود و مجبور شد قسمتی از بارش را در کیفهای ما بگذارد.
یک تفاوت محسوسی وجود داشت، وقتی که گذرنامه جلد آبی من و گذرنامه جلد زرشکی دوستانم بازرسی می‌شد. مولود به کنایه می‌گفت ببین پاسپورت آبی را که می‌بینند نیششان باز می‌شود. من هم این را می‌دیدم اما اصرار می‌کردم که اینطور نیست. بارها همه اندازه بودند. برچسب چمدانها روی ته‌بلیط من خورد. شاید فکر می‌کردند یک آمریکایی می‌تواند قیّم بهتری برای دو ایرانی باشد.
پروازمان به استانبول و به فرودگاه جدیدش بود. پنج ساعت توقف داشتیم اما با کمی تحقیق فهمیده بودم با شهر فاصله داریم و ترافیک و معطلی خروج و ورود مجدد به فرودگاه به دردسرش نمی‌ارزد. اگر توقفمان در فرودگاه آتاترک بود فرصت رفتن به شهر را می‌داشتیم، با توجه به اینکه با وجود مترو در ترافیک گرفتار نمی‌شدیم.
زمان به آهستگی در فرودگاه بی‌امکانات صبیحا گوکچن می‌گذشت. نه اینترنت، نه حوصله‌ی مطالعه، نه جایی برای دیدن، آدم در چند قدمی استانبول باشد و نتواند برود شهر را ببیند. بالاخره سوار هواپیمای دوم شدیم.
در مسیر دوم هواپیما نیمه خالی بود. رفتم و در ردیف جلو که خالی بود نشستم تا طول مسیر را بخوابم. جوانی اروپایی در ردیف کناری نشسته بود و با نگاهی عاقل اندر سفیه به اهالی نشسته در هواپیما نگاه می‌کرد. خلبان ترک همان روی زمین نشان داد که رانندگی دیوانه‌واری دارد! اولین بار بود که در هواپیمایی نشسته بودم که خلبانش عجله داشت و روی باند فرودگاه ویراژ می‌داد! توی آسمان که بودیم مولود و بهارک دستم می‌انداختند. از برگشت به وطن چه احساسی داری؟ احساس امام. نزدیک تهران که رسیده بودیم قزوین و کرج را تشخیص داده بودم. واقعا رسیده‌ام تهران؟
بدون هیچ مشکلی از قسمت کنترل گذرنامه و بار عبور کردیم. خانواده‌ی بهارک به دنبالش آمده بودند، با دسته‌ای گل نرگس خوشبو. مولود به خانواده‌اش اصرار کرده بود که به دنبالش نیایند، حالا کمی از تصمیم خودش پشیمان بود. برای من این هم مثل ورود به هر فرودگاه دیگر بود. هیچوقت کسی منتظرم نبود. با بهارک خداحافظی کردیم و رفتیم اتوبوس میدان آزادی را پیدا کنیم. از دکه‌ی راننده‌ها که سئوال کردیم آقای نشسته در دکه با بداخلاقی جوابمان را داد. به خودم یادآوری کردم آمده‌ایم ایران. از لبخند و روی خوش خبری نیست.
اتوبوس قراضه‌ای در انتظارمان بود. یک خانم چادری در ردیف اول نشسته بود که با مهربانی می‌خواست به ما کمک کند. بارهایمان را بالا بردیم و روی صندلی چیدیم. مدتی طولانی منتظر شدیم تا پرواز دیگری بیاید و به زمین بنشیند، شاید مسافر دیگری به مقصد آزادی سوار این اتوبوس شود. جوان اروپایی که در هواپیما بد نگاه می‌کرد آمد سوار اتوبوس شود. مولود می‌گفت این چرا تاکسی نمی‌گیرد؟ مگر سی و پنج هزار تومان چقدر می‌شود؟ هفت یورو. پولی که نیست برای این آدم. خانم چادری مهربان با جوان انگلیسی صحبت می‌کرد و برایش توضیح می‌داد که کرایه‌ی اتوبوس چندتا صفر جلویش دارد. جوان راضی شد و با کوله پشتی کوچکش که به اندازه‌ی کوله پشتی مدرسه بود سوار شد. خانم از او پرسید اهل کجاست. جواب داد آلمان. دلم می‌خواست بلند شوم بروم جلو، بزنم پس گردن مردک و بپرسم واس ماخن زی هیر؟
انتظار همچنان در اتوبوس ادامه داشت. برای من همه‌ی این معطلی‌ها و غرغر کردن مسافرها و سکوت جوان آلمانی، جزو بسته‌ای بود به نام سفر به ایران. بسته‌ی مفرّحی مثل ورود به هر کشور جهان سومی دیگر.
یکساعت بعد وقتی راننده، همان آقای بداخلاق نشسته در دکه، رضایت داد و با گرفتن هزار تومان کرایه اضافه بالاخره راه افتاد، من به فضای فرودگاه امام نگاه می‌کردم و به این فکر بودم که چقدر این فرودگاه سوت و کور است. کجا هستند مسافرهای ملیّتهای گوناگون که این فرودگاه را رنگارنگ و پر از سر و صدا کنند؟ چقدر این عزلت ایران برایم غمگین بود.
راننده‌ی گرامی مثل شمر می‌راند. با اتوبوس قراضه‌ی احتمالا از دور خارج شده‌ی شرکت واحد، حتی از اتوبوسهای سیر و سفر و همسفر جلو میزد. می‌رفت توی شکم پراید و بعد می‌کشید کنار. مولود پایم را چنگ می‌زد و صلوات می‌فرستاد و من از خونسردی جوان آلمانی در حیرت و خنده بودم. مردک! از آلمان پا شده‌ای آمدی! طوری برخورد نکن انگار توی مملکت خودت همه اینطور رانندگی می‌کنند! لااقل یک کم وحشت توی صورتت باشد، یک نگاه نگران به چپ و راست. یعنی تا اینحد باید آلمانی باشی و هیچ احساسی از خودت بروز ندهی؟
مصمم شدیم که طرف حتما جاسوس است، از اینجور رانندگی هم زیاد دیده، والا اگر همین حالا از برلین پا گذاشته باشد در تهران با همین رانندگی سکته را زده بود. اصلن چه معنی داشت کوله پشتی مدرسه با خودش بیاورد سفر؟
در میان رانندگی وحشتناک، آقای راننده یکمرتبه موزیک ترکی با صدای بلند را راه انداخت که باعث خنده‌ی دو چندان ما شد. تا میدان آزادی را به همین نحو گذراندیم و خندیدیم. چراغهای میدان خاموش بودند و توی تاریکی ساختمانش دیده نمی‌شد. خانم چادری کمک‌حال جوان آلمانی شده بود که برایش تاکسی بگیرد. می‌خواستیم پشیمانش کنیم. نکردیم. تاکسی دربست گرفتیم تا برویم خانه‌ی مولود. تازه متوجه شدیم کسی که کلید دارد در خانه نیست و باید بیرون منتظر شویم تا بیاید. توی کوچه روی پله نشسته بودیم. هوا سرد بود. مولود می‌گفت برویم نان بربری بخریم. چمدانها را که نمی‌توانستیم به حال خود رها کنیم؟ طلوع آفتاب در تهران بوی خاصی دارد. انگار گرد و خاک روی دیوارها هم با درآمدن آفتاب بیدار می‌شوند. گنجشکها می‌افتند به جست و خیز و سر و صدا. صدای رفت و آمد اتومبیلها در خیابان اصلی بیشتر می‌شود. رنگ خاکستری شهر کم‌کم زیر نور طلایی خورشید پیدا می‌شود.


تا وقتی چمدانها را بالا نگذاشتیم، برای خریدن نان بربری به خیابان نیامدیم و نگاهم به منظره‌ی کوههای شمال تهران از لابلای شاخه‌های خشک چنار نیفتاد، تا آن لحظه باور نکرده بودم در تهرانم. هیجان دیدن منظره‌ای که سالها منتظرش بودم تمام وجودم را پر کرد. من در تهران بودم و می‌توانستم این را با همه‌ی وجود حس کنم. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

من ایرانم

خوشبختی می‌تواند شور پا زدن به آبهای جنوب باشد، یا عشق پیدا کردن راه پله‌ای به پشت بامهای کویر. می‌تواند حضور اتفاقی در یک مجلس عروسی با شعر و پای‌کوبی محلی باشد، یا شستن پا و قدم برداشتن در فضای پاکیزه‌ی یک مسجد اهل تسنن. می‌تواند سکوت و نظاره‌ی گنبدهای رنگین و برافراشته باشد یا زمزمه‌ی بی‌صدای دوستت دارم در جایی دور از چشمها و گوشها. می‌تواند دیدار دوستانی قدیمی باشد، دیدار و آشنایی دوستانی جدید باشد، به آغوش کشیده شدن توسط آخرین بازمانده‌ی یک فامیل باشد، می‌تواند خداحافظی دلتنگ با مادری باشد که می‌گوید انگار یکی از دختران خودم دارد می‌رود.
خوشبختی می‌تواند همه‌ی این لحظه‌ها باشد، اگر، به ارزش آن لحظه واقف باشم و حس پر شور و رازآلود خوشبختی را در اعماق وجودم پیدا کنم.
از سفر ایران برمی‌گردم، و به جرات می‌گویم که هیچکس خوشبخت تر از من نیست.