مقدمه رو اینجا گفتم.
رفتیم بر جاده هراز، سر جادهی بلده ایستادیم. دوتا خانواده هم اومده بودن کنار من و الهه ایستاده بودن که مطمئن بشن ما میتونیم ماشین بگیریم. روز آخر تعطیلات بود و هر اتوبوسی که رد میشد پر بود، شاید هم این جمعیت رو میدیدن و فکر میکردن همهی اینا مسافرن. بارها به خانواده گفتیم شما برین، ما میتونیم ماشین بگیریم و بریم. میگفتن نه. داماد خانواده میگفت اصلاً خودمون میبریم میرسونیمتون تهران، راهی نیست. بالاخره تونستیم دایی و خانوادهش رو راهی کنیم که تا جاده بسته نشده برگردن قائمشهر. اما مادر دوست الهه، دخترهاش، دختر دایی و داماد مونده بودن که ما رو راهی کنن.
نمیدونم به سر جادهی بلده دقت کردید؟ اون سه راهی روبروی یه صخرهی بزرگه، توی یه پیچ خطرناک. ماشینها که از دو طرف میان دید خوبی به همدیگه ندارن. یه پراید اونطرف جاده هراز کنار کوه توقف کرد و راهنما زد. من گرخیده بودم که این میخواد اینجا دور بزنه؟ اینجا که دید نداره! بعدم چرا رفته اونور جاده وایستاده، خب وسط توقف میکرد لااقل ببیننش. قشنگ داشتم تصویرسازی میکردم از اینکه پراید فرمون رو میچرخونه، میاد اینور و تصادف میکنه. تصویر تصادف کاملاً جلوی چشمم بود، ولی ... خودمون رو توی تصویر ندیده بودم.
چند ثانیه نکشید، پراید بدون اینکه واقعاً مطمئن بشه میتونه دور بزنه حرکت کرد، اومد جلو و یه پژو که توی جاده داشت به سمت تهران میاومد خورد بهش، صدای تصادف وحشتناک و کشیده شدن ماشینها به سمت ما...
شانس واقعاً با ما یار بود که همون موقع یه پیکان قدیمی سر جادهی بلده ایستاده بود تا توی جاده بپیچه و دوتا ماشین خوردن بهش. در واقع پیکان سپر بلای ما شد وگرنه الان معلوم نبود ما هر کدوم کجا بودیم. از پیکان یه زن بیرون اومده بود و جیغ و فریاد میکرد، رانندههای اون دوتا ماشین یادم نیست بیرون اومدن یا نه. مادر دوست الهه دست ما دوتا رو چنگ زد کشیدمون سمت ماشین داماد و همه با ترس و اضطراب سوار شدیم. تعدادمون زیاد بود و رو هم رو هم نشسته بودیم توی ماشین. انقدر همه ترسیده بودیم که حتی فکر نکردیم باید بایستیم ببینیم اونها که تو تصادف بودن سالمن یا نه. همه داشتن بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشن حرف میزدن و از لحظهی تصادف میگفتن. داماد به سمت تهران حرکت کرده بود و مادر دوست الهه میگفت میرسونیمتون. من لال شده بودم، الهه میگفت آخه چرا انقدر تعارف میکنین؟ ما رو همین جا پیاده کنین توی ترافیک یه ماشین پیدا میکنیم دیگه. ترافیک به سمت تهران شروع شده بود.
آخرش داماد راضی شد یه جایی که میتونست دور بزنه به سمت شمال ما رو پیاده کرد. من معطل نکرده بودم و به تمام ماشینایی که از کنارمون رد میدشن اشاره میکردم «دونفر، دونفر تهران». یه ماشین شخصی نگه داشت. ما کولهها رو برداشتیم و سریع خداحافظی کردیم و سوار شدیم. راننده یه جوونی بود که با ماشین خودش، ماشین خانوادهش رو داشت همراهی میکرد. دید چقدر مضطربیم. هر کسی ما رو توی اون حال میدید میفهمید چقدر مضطربیم. تو یکی از رستورانا که خانوادهش توقف کرده بودن ایستاد و گفت بفرمایید بریم ناهار. گفتیم ممنون، ما قبل حرکت ناهار خوردیم. واقعاً هم اون ناهار هنوز سر دلمون بود. با الهه تو پارکینک رستوران نشستیم و بازم اتفاق رو مرور کردیم.
من هر بار به این اتفاق فکر میکنم، یادم میاد که چقدر واضح تصویر تصادف رو توی ذهنم پیشبینی کرده بودم. و یادم میاد که چطور احمقانه خودمون رو توی تصویر ندیده بودم. فکر میکنم که خیلی وقتها هست، که ما چیزی رو میبینیم، اما فراموش میکنیم خودمون رو توی اون ببینیم. ما داریم خیلی از اتفاقات رو پیشبینی و تجربه میکنیم، اما خودمون رو توش نمیبینیم. ما دلار سی تومن رو خیلی وقته پیشبینی کردیم، اما ندیدیم خودمون چندتا پله پایین میافتیم. ما خوشحالی یه رئیس جمهور بیعرضه برای خرید اسلحه رو میبینیم، اما سمتی که اون اسلحه نشونه میره رو نمیبینیم. ما داریم گسترش فقر رو مثل جذام به تن شهرهامون میبینیم، اما فکر میکنیم جایی که ما نشستیم جزیرهی سلامته. ما از دیدن خودمون تو هولناکترین اتفاقات عاجزیم، شاید هم به امید یه پیکان هستیم که توی اون لحظه، به سر جاده برسه و جون ما رو بخره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر