یه چیزی هست که روی سینهم سنگینه. یه چیزی بیشتر از غم این یه سال گذشته. یه چیزی سنگینتر از تمام روزایی که انگار از تلخترین رمانهای معاصر در اومدن. یه چیزی که داره میاد، و سنگینیش رو از حالا حس میکنم. ما الان تو سال ۹۹ هستیم. سال دیگه، سال دو صفره. از گفتن هزار و چارصد هم مشمئز میشم. از سال دیگه، دهه شصتیها وارد چهارمین دههی زندگیشون میشن. چهل سالگی سال سختیه، حالا یکی دو سال اینور اونور، ولی همه دچارش میشن. برای من شاید سختترین سال زندگیم بود. از یه طرف بدنت افت میکنه، انگار تاریخ انقضات رسیده. اما از اون بدتر، سالهای پشت سر گذاشته رو پهن میکنی جلوی خودت، ببینی تو اینهمه سال چی کار کردی. بعد یه نگاه به زمان حالت میکنی، و یه نگاه به آینده. تلاشی هم برای این ارزیابی نمیکنی، خودش میاد. خودش میاد همهی ذهنت رو پر میکنه و در حالی که داری با تغییرات هورمونهای بدنت هم دست و پنجه نرم میکنی، همه چی هوار میشه روی سرت.
چرا دهه شصتیها برام مهمن؟ چرا چهل سالگی اونا برام سنگینه، سنگینتر از همسن و سالهای خودم؟ چون اونها خیلی بیشتر از هم دورهایهای من هستن، اونها انقدر زیاد هستن که میتونستن تو این بیست سال یه مملکت رو آباد کنن و حالا نتیجهی تلاششون رو ببینن، انقدر زیاد که میتونستن اجتماعیترین نسل ایرانیا باشن. یه نیروی عظیم بودن که تلف شدن. بزرگترین سرمایهای که داشتیم هدر رفت. خیلیهاشون رفتن، خیلیهاشون نرفتن، خیلیهاشون نخواستن که برن. خیلیهاشون هی مبارزه کردن، هی جنگیدن، برای درس خوندن جنگیدن، برای کار کردن، برای درست کردن کارها جنگیدن. خیلیهاشون سرخورده شده. خیلیهاشون افسرده شدن. خیلیهاشون رو از دست دادیم... ناروا از دست دادیم...
دوستای من اکثراً دهه شصتی هستن. باهاشون رفت و آمد میکنم، گپ میزنم، براشون از تجربههام میگم، ازشون چیزی یاد میگیرم. سعی هم میکنم مثل یه خواهر بزرگتر کنارشون باشم. برادر خودم دهه شصتیه. روزهایی که دهه شصتیها توش بزرگ شدن رو من لمس کردم. روزهایی که خیلی از اونها ندیدن رو من دیدم. هنوز هم فکر میکنم که بچگی هیچکدومشون به تلخی بچگی من نبوده، اما، اینجا چیزی برای مقایسه وجود نداره. اینجا نسل به نسل قد کشیده و به جای رسیدن به جایی، تباه شده. مثل این که بولدوزر انداخته باشن، هر نسل رو تلنبار کرده باشن روی هم و از بالای پرتگاه ریخته باشنشون پایین. یه سری زودتر ریخته شدن. یه سری دیرتر.
من نگران این سالهاییام که داره میاد. نه فقط بخاطر اینکه هیچیِ زندگیمون معلوم نیست، بلکه از ترس اینکه این نسل همیشه تحت فشار، زیر بار چهل سالگی بشکنه. تو این سالها سرخوردگی اجتماعی کم نداشتیم. مگه چقدر چیزی برای خوشحالیمون باقی گذاشتن؟ در عوض چقد چیزی برای ناراحتیمون آوار کردن سرمون؟ حالا من روزهای تاریک پیش رو رو با نگرانی فروپاشی اقتصادی و اجتماعی یه کشور، با ترس بحران روانی یه جمعیت عظیم با هم میبینم، و این روی سینهم سنگینی میکنه. من تمام این دوستانم رو با نگرانی زیر نظر دارم. بهشون نگاه میکنم. چندتاشون میتونن این پیچ رو بدون اشکال رد بشن؟ به چندتاشون میتونم کمک کنم؟ کاش خودشونو از نظر روانی مهیا کنن.
چه خوب گفتی فرشته جان.این حس سرخوردگی و تلف شدگی در خارج از ایران هم ول کن دهه شصتی ها نیست. نسلی که حس بیچارگی و نتونستن رو با خودش تا اینور دنیا هم آورد تا شاید بتونه تغییرش بده ولی بازم نشد. بحران روانی عجیبی موج میزنه تو این نسل...و بدتر اینکه هیچکی نمیبینه این غوغای تو سرشون رو. دلم خواست ببینمت.
پاسخحذفیه روزی میبینیم. یه روزی حتماً
حذفعزیزم...
پاسخحذفخیلی روزای ترسناکیه. هر طرف رو که نگاه میکنم سرخوردگی و ناامیدی. از داستانها هم عجیبتره.