ده سال پیش همین روزا بود که داشتم همه وسیلههامو میفروختم یا میبخشیدم، داشتم خونه رو خالی میکردم و کوله رو میبستم و هنوز کلی بار اضافه مونده بود.
فقط میترسیدم اتفاقی بیفته که نتونم برم. تمام استرس این چند هفتهی گذشته برای همین بود. به خودم میگفتم وقتی بری همه چی تموم میشه. فقط باید بری فرودگاه و بری.
بابام گفته بود کلمبیا؟؟؟ اونجا که خیلی خطرناکه!!! مامان میگفت یعنی میخوای انور دنیا باشی ولی پیش ما نباشی؟ هر کسی یه جور عکسالعمل نشون میدادن. یه عده میگفتن حماقت محضه، یه عده میگفتن آفرین! برو زندگی کن! الان این کارو نکنی هیچوقت نمیکنی.
راستش کسی که به من جرأت کندن و تنهایی رفتن داده بود، یه خانم پنجاه ساله از آفریقای جنوبی بود، که توی آرکیپای پرو با من و آیرین توی یه اتاق هاستل بود. خیلی ساده و بدون زرق و برق، کوله به دوش داشت سفر میکرد. ما تازه از تیم دانشگاه کنده بودیم که ده روزی توی پرو و شیلی سفر کنیم. جالب اینجاست که خودم با خانمه صحبت نکردم، آیرین باهاش صحبت کرده بود و بعد داشت برای من از این سفر تعریف میکرد. سفر رویایی که توی ذهن من داشت شکل میگرفت.
دومین چیزی که من رو ترغیب به این سفر کرد، واقعاً باید بگم فیلم خاطرات موتور سیکلت بود. من وقتی فیلم رو دیدم داستانش رو نمیدونستم (نمیدونستم راجع به چگِوارا ست). فیلم خاطرات موتور سیکلت با تصویرهای ناب، داستان واقعی و موسیقی سحرآمیزش من رو مسحور کرده بود و اون موسیقی تو همون ترم تابستانی باستانشناسی توی جنوب پرو و بعد سفر من و آیرین با هم همیشه مونس من بود و با یه آیپاد شافل فسقلی یک گیگا بایتی روزهام رو باهاش شب میکردم.
البته اون درونمایهی اصلی، یعنی کنجکاوی و عشق به کشف کردن رو خودم همیشه داشتم. اگرچه توی ایران زیاد سفر نکرده بودم، اما مثلاً توی ترکیه با جسارت و سرخوشی به چهار جهت سفر میکردم. این که میگم مال سال ۸۰ و ۸۱ ئه. ترکیه واقعاً به من زندگی داد. وقتی هم که آمریکا زندگی میکردم دنبال هر فرصتی بودم که بزنم و برم و جاهای دیگه رو ببینم.
اولین مطلب راجع به کلمبیا رو اینجا نوشته بودم. الان که نگاهش میکنم میبینم چقدر ساده از این روز نوشتهم. هر چی از این روز فاصله گرفتم، بیشتر متوجه شدم که نقطهی عطف بزرگ زندگیم بوده.(تا حالا چندتا نقطه عطف خیلی بزرگ داشتهم).
چیزهایی که ننوشته بودم، استرس شدید من تو روزهای قبل از سفر بود که هر بار به یه شکل خودش رو نشون داده بود. یه بار سیاتیک سمت چپ قفل شده بود، یه بار شونهی سمت راست. یه بار هم که پنیک اتک اومد سراغم که ترسناکترین اتفاق همهی زندگیم بوده. همهی اینها بخاطر همون که بالا گفتم. من فقط میترسیدم که اتفاقی بیفته و باعث بشه نتونم برم.
بالاخره اون شب با همخونههام خداحافظی کردم، کوله رو برداشتم و رفتم فرودگاه. باورم نمیشد که همهی زندگیم الان توی یه کولهپشتیه. هنوز استرس داشتم و هنوز میترسیدم از اینکه چیزی خراب بشه. و هنوز به خودم میگفتم پات که به بوگوتا برسه تمومه. و چقدر حق داشتم.
سلام فرشته جان
پاسخحذفامیدوارم خوب باشی. من تازگی ی فیلترشکن پیدا کردم و اومدم اینجا که چمدانک رو بخونم. یادش به خیر فکر کنم که تو همون سفر بودی که من با چمدانک آشنا شدم. چقدر لذت می بردم. الان هم برام لذت بخشه...
امیدوارم هر کجا هستی سلامت باشی و دلت خوش باشه.
تا دیداری زود