بیرون که میرم فلاکت از جلوی در خودش رو نشون میده. همیشه کسی خم شده توی سطل آشغال. گاهی توی کوچه کسی با لباس ژنده روی زمین نشسته و داره نون خشک یا یه بیسکویت سق میزنه. توی کوچهها و خود خیابون انقلاب همیشه چند تا ماسک افتاده روی زمین. یه کم اونورتر، یه ظرف یکبار مصرف با ته موندهی نون یا غذا. توی خیابون انقلاب وضعیت کمی بهتره. دختر پسرهای جوون، مردها و زنها دارن میرن یا میان. بعضیا با قیافهی عبوس و عصبانی ولی هنوز بعضیا حالشون خوبه و میشه با دیدنشون نفس کشید.
تو کوچه بغلی کنار سطل آشغالی که همیشه کنارش پر ضایعات و مقوا و این چیزا میریزن، یه آقایی با یه پسر جوونی نشسته بودن. پسره معلوم بود داره از سر کار برمیگرده. کیف مشکیش رو تکیه داده بود به پاش. آقاهه ولی معلوم بود صبح تا حالا تو آشغالها دنبال چیز بدرد بخور گشته، حالا خسته نشسته اون کنار. خیلی دلم میخواست میتونستم مثل اون پسر باشم. بشینم با مردمی که همه از کنارشون رد میشن، حرف بزنم. شاید یه کمی یادشون بره چه روزای گهی رو میگذرونن. شاید یه نفس عمیقی بکشن، یه لبخند بزنن، یا حس کنن دیده شدن. ولی جرات ندارم. خیلی نسبت به امنیت شکننده شدم. تازگیها خیلی احساس عدم امنیت میکنم. دیگه اون آدم بیخیال نیستم که برای خودش هر جایی میخواست میرفت و هر چی که خواست تجربه میکرد. خیلی دلم میخواست مثل اون پسره بودم.
امسال تو فروردین بود فکر میکنم، تو تعطیلات نیمه شعبان، رفته بودم پیاده روی و پرنده تو خیابونا پر نمیزد. باید یادتون باشه که فروردین هنوز چقدر ترس از کرونا وجود داشت و اون سه روز تعطیلی مرکز شهر واقعاً خلوت بود. از اینطرف که میرفتم یه آقایی در حال رد شدن از خیابون سرتا پام رو برانداز کرده بود و کمی ازش ترسیدم. من رفتم اونطرف خیابون. ولی چهارراه ولیعصر که رسیده بودم مجبور شدم برم تو زیرگذر، و اونجا واقعاً و به شدت ترسیدم. هیچ زنی اونطرفا نبود. هیچ نگهبان یا مامور مترو تو دیدرس نبود، اما مردها با لباسهای عجیب، با نگاههای غریب و حتی قیافههای نچسب داشتن تو گروههای سه چهار نفره راه میرفتن و من ازشون ترسیدم. از طرز نگاه کردنشون ترسیدم. انقدر ترسیدم که یه بار خروجی رو اشتباه رفتم بالا، و وقتی هم رفتم تو خیابون ولیعصر تا خیلی جلوتر برمیگشتم ببینم دارن تعقیبم میکنن یا نه. هیچی همراه نداشتم، حتی کیف هم نداشتم، و به خودم میگفتم نترس، میتونی بدویی فرار کنی. هیچکس تو خیابون ولیعصر نبود. هیچکس هیچ جا نبود و تهران خیلی اون روز ترسناک بود. همون روزهایی بود که بعضی زندانها بخاطر کرونا شورش کرده بودن و یه عده فرار کرده بودن. نمیدونم، شاید این آدمهای غریب از همونا بودن. شاید هم نبودن و ذهن من داشت همه چیز رو ترسناک میدید. نمیدونم. ولی نتیجهش این شد که خیلی وقتا احساس عدم امنیت کنم. کاش میتونستم مثل اون پسره باشم.
تو خیابون انقلاب چندتا مغازهی جدید باز شده. همیشه با خودم میگم چه جسارتی دارن که الان کافه یا شیرینیفروشی جدید باز میکنن. خیلی از کافههایی که میرفتیم الان بسته شدهن. اونهایی که موندهن هم گرون شدن. طفلکها چارهای ندارن. قیمت همه چی تو این مملکت داره چندتا چندتا پله میره بالا. هر روز از یه چیز جدید اسکرین شات میگیرم میفرستم برای برادرم. میگم ببین، این وقتی اینجا بودی یک و نیم میلیون بود، الان هشت میلیونه. کی اینجا بود؟ پیرارسال.
امروز دلار به ۲۸ تومن رسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر