۱۳۹۹ مهر ۲۳, چهارشنبه

می‌خواستم فقط آخر این داستان رو تعریف کنم اما مقدمه‌ش بیشتر شد.

دو سه سال پیش بود، همون سال که عید فطر همه‌ی جاده‌ها ترافیک تاریخی داشتن. الهه رفته بود شمال و اصرار به اصرار که تو هم پاشو بیا. چون خونه‌ی همکلاسی دانشگاهش رفته بود من نمی‌خواستم برم. از قبل قرار بود بریم سوادکوه و جایی چادر بزنیم. حوصله‌ی مهمونی‌بازی رو نداشتم ولی خیلی اصرار کرد. اون روز صبح عید فطر رفته بودم پارک ملت، برعکس شهر، اونجا کاملاً خنک بود. توی چمن‌ها نزدیک مجسمه‌ای که تو بچگی‌ها خیلی کنارش بازی می‌کردیم دراز کشیده بودم. تلفن زد و گفت من به خاطر تو اومدم شمال، کیسه خواب به این بزرگی رو هم با خودم آوردم! خلاصه دلم براش سوخت. حس کردم گیر یه خانواده مازندرانی افتاده و بلد نیست چطور به تعارفهای عجیب غریبشون جواب رد بده. گفتم برم نجاتش بدم. 
من هیچوقت نتونستم با مردم مازندران مأنوس بشم. هیچوقت خودم رو از اونها ندیدم. نه اون برونگرایی پر سر و صداشون رو داشتم نه یکمرتبه تشت و لگن زدن و رقصیدنشون رو. من یه بچه‌ی ساکت درونگرای کتابخون بودم که هر بار شمال می‌رفتم انگار یه جون ازم کم می‌شد. بعد هم مقایسه‌های ما با بچه‌های عمو و عمه که هیچوقت تمومی نداشت و مامان بابای ساده‌ی من که شاگرد اول بودن اون‌ها رو تو سر ما می‌زدن، که بعدها فهمیدیم وضع درسی اونا بدتر از ما هم بوده. اون دور هم نشستن‌ها و پشت سر دیگران حرف زدن‌ها که تمومی نداشتن، اون محبت‌ها و تعارف‌های غلیظ که هیچوقت باورشون نکردم، و وای وای تعارف‌های سر سفره‌شون. این شد که یه حس دافعه نسبت به مازندران پیدا کردم و با اینکه سوادکوه رو بی‌نهایت دوست دارم، ولی سعی می‌کنم از اون خط کوهستانی اونطرف‌تر نرم. 
آخ تا اینجاییم یه چیزی تعریف کنم که متوجه بشین. سال ۹۱ بود که از آلمان اومده بودم ایران و برخلاف انتظار عمو و فامیل، به جای شمال رفته بودم یزد و سفر جنوب. بهشون گفته بودم برای عید خودم رو می‌رسونم به شمال، و رسوندم. اما قطاری که باهاش داشتم می‌رفتم، حدود پنج دقیقه بعد از سال تحویل رسید به ایستگاه ساری. پیاده شدم  و یه کم دور خودم چرخیدم که خروجی کجاست و تلفن زدم به عمو که جواب نمی‌داد (معمولاً گوشی کنار دستش نیست) و پسر عمه‌م که گفت تاکسی بگیر بیا. اونهمه مسافر و آدمایی که به استقبالشون اومده بودن و تبریک عید می‌گفتن یهو بخار شده بودن. هیچ ماشینی نبود. منظورم فقط تاکسی نیست‌ها، هیچ ماشینی نبود. آدمها همه رفته بودن. ایستگاه تاکسی خالی بود، دفتر تاکسی تلفنی روبروی ایستگاه هیچکس توش نبود و تو خیابون هم کسی رد نمی‌شد و سکوت عجیبی حکمفرما شده بود. کلاً انگار تو یه فیلم آخرالزمانی وارد شده بودم که تصورش تو آلمان خیلی راحت‌تر بود تا تو شهر شلوغی مثل ساری. مثل بچه یتیم‌ها نشستم لب جدول و دوباره تلفن زدم. هیچکس نمی‌اومد دنبالم! همه مشغول دید و بازدید بودن! کلاً تجربه‌ی عجیبی بود. بگذریم. 
اون تپه‌ی چمن پرآرامش پارک ملت رو رها کردم و برگشتم خونه تا راه بیفتم به سمت ترمینال شرق. ساعت دوی بعد از ظهر بود که راه افتادم. طبق معمول روزهای تعطیل سواری‌ها نایاب شده بودن یا و یه اتوبوس بود که کمک راننده‌ش می‌گفت از جاده فیروزکوه می‌ره. پرسیدم جاده بازه؟ معلومه که می‌گفت بععععععله که بازه. 
همون اول من رو از جام بلند کردن چون یه زن و شوهر می‌خواستن با هم بشینن، اما ایندفعه منو با احترام بردن ردیف اول پیش یه آقای محترم که پزشک بود نشوندن و متعجب شدم. چیز دیگه‌ای که بهش دقت کردم این بود که راننده‌ی جوون اون اتوبوس بسیار مودب و با حوصله بود. با بوق و سبقت ماشینای دیگه اعصابش به هم نمی‌ریخت، با آقای پزشک گپ می‌زد، به دستیارش می‌گفت از راننده‌های دیگه از وضعیت جاده پرس و جو کنه، و خب همه چیز خیلی صلح‌آمیز بود. خود راننده به ما گفته بود که از دوآب ترافیک شروع می‌شه و من اونقدر با تغییرات جاده آشنا نبودم که بفهمم این ترافیک یعنی چی. در واقع سال‌ها بود که موقع تعطیلات سفر نمی‌کردم تا وقتم بیخود توی جاده‌ها تلف نشه. نمی‌دونم الان وضعیت بهتر شده یا نه ولی اون سال جاده‌ی فیروزکوه یه قسمت بین دوآب و شیرگاه داشت که جاده‌ش هنوز همون جاده دوطرفه تک بانده قدیمی بود و کل ماشینهایی که از تهران تا دوآب گاز می‌دادن به اون تنگراه (bottleneck) می‌رسیدن و خب کسی به کسی راه نمی‌داد. نتیجه این شد که ساعت‌هاااااااا توی اون نقطه توی ترافیک بودیم. واقعاً ساعتها که می‌گم حداقل ۵ ساعت می‌شد که در مجموع شاید یک کیلومتر جلو رفتیم. یادمه یه آقایی با بچه‌ش می‌اومد می‌خواست پیاده بشه، می‌رفت قدم زنون سیگاری می‌کشید، بچه‌ش یه کم راه می‌رفت، بعد منتظر می‌ایستاد که بیست دقیقه بعد اتوبوس بهش برسه. بدترین اتفاق هم این بود که هیچ آبادی‌ای برای دستشویی رفتن وجود نداشت. 
تصویر سورئالی که در ساعات پایانی اون شب یادمه، ماشین‌های خیلی زیادی بودن که داغ کرده بودن و کاپوت‌ها رو بالا زده بودن و بخار ازشون بلند بود، و اتوبوس ما مثل کشتی‌ از وسط کوههای یخ به آهستگی عبور می‌کرد و جلو می‌رفتیم. ما از توی اتوبوس به مردم جا مونده نگاه می‌کردیم و مردم جامونده هم به ما. کاملاً یه صحنه‌ی سینمایی. 
ساعت یک و نیم شب رسیدیم قائمشهر و وقتی به خونه‌ی دوست الهه رفتم بدون سلام و کلام فقط پرسیدم دستشویی کجاست و دوان دوان به دستشویی رفتم تا در کنج این عبادتگاه دست‌کم گرفته شده شکرگزاری کنم. بعدش هم اومدم و با دوست الهه آشنا شدم. عیب مازندران همه گفتم هنرش را نیز بگویم. دوست الهه خیلی صمیمی و آروم بود. بسیار آسون‌گیر و با آرامش، و بلند هم حرف نمی‌زد. برای کاری مونده بود قائمشهر و خانواده رفته بودن یکی دو روز بلده هوای خنک بخورن و البته به الهه اصرار کرده بودن که باهاشون بره. حالا الهه هوس کرده بود بلده و یوش هم بره! من که تا اینجا اومده بودم دیگه راه فراری نداشتم، از طرفی یوش و بلده رو تا بحال ندیده بودم پس گفتم باشه بریم. 
صبح که برای یه صبحانه‌ی طولانی با دوست الهه دور میز نشستیم و گپ زدیم. بعد راه افتادیم و البته اونها چون همیشه با ماشین شخصی اینطرف اونطرف رفته بودن هیچ ایده‌ای نداشتن که آدمای بی ماشین چطور باید از قائمشهر برن بلده. کسی بهمون راهنمایی کرد برین آمل از اونجا می‌تونین برین. خب باید بگم از تمام شهرهای مازندران از آمل بیشتر می‌ترسم! و البته توی این سفر معلوم شد که ترسم بی‌دلیل نبود. به آمل که رسیدیم من دنبال پیدا کردن ترمینال بودم که مسیر درست رو بهمون نشون بده و از شانس بد در یه میدون اصلی (که کنار همون ترمینال هم بود) الهه از دو سه تا راننده که کنار ماشیناشون ایستاده بودن سئوال کرد ما چطوری می‌تونیم بریم بلده. خب، شکار شدیم. راننده‌ها زود دوره‌مون کردن و گفتن ترمینال دوره و ما خودمون راننده خطی هستیم و می‌بریمتون و از ترمینال کسی نمی‌برتتون و شلوغ بازی مازندرانی که من خوب باهاش آشنا بودم، اما الهه‌ی طفلی از کرمان آروم و کم اتفاق اومده بود و وسط این عده گیج شده بود. 
من همچنان دنبال ترمینال بودم ولی الهه گفت خسته‌ست و کوله‌ش سنگینه و نمی‌تونه بیشتر راه بره و با همینا بریم. واقعاً هم بدترینشون به تور ما خورد. یه جوون که دست راستش شکسته بود و انقدر دور و بر ما بلندبلند حرف زد و سر و صدا کرد که الهه گفت بیا با همین بریم ما رو کشت. من اینجوری بودم که نهههه!!!! یادم نیست ولی فکر کنم پسره می‌گفت با هشتاد تومن می‌بره و اگه تو راه هم مسافر سوار کرد کم می‌کنه. مسافری که قرار نبود سوار کنه، اصلا سمت مسافرها هم نمی‌رفت. ما رو رسماً دزدیده بود. البته داشت به مقصد می‌برد، ولی توی راه دائم در حال نقشه کشیدن بود و تلفنی به رفیقاش می‌گفت دوتا گاگول رو سوار کرده. من مازندرانی می‌فهمم ولی خوب حرف نمی‌زنم. توی مسیر هم حواسم به حرفاش بود که چه بلایی می‌خواد سرمون بیاره. 
یه جا پسره گفت اجازه بدین من برم خانمم بیارم سوار کنم با ما بیاد که من کفرم بالا اومد که تو گفتی می‌خوای مسافر سوار کنی الان این بازیا چیه، نخیر من نمی‌خوام کس دیگه‌ای رو سوار کنی. خب معلومه که پسره بیشتر لج کرد. یه جا الهه گفت پسره داره اس‌ام‌اس می‌زنه. آیا من عصبانی نشدم و خشتک پسره رو عمامه نکردم؟ همانا شما هیچ آشنایی‌ای با عصبانیت من ندارید، بخصوص وقتی یه راننده با دست شکسته و اخلاق گند تو جاده‌های پیچ در پیچ کوهستانی در حال اس‌ام‌اس زدن باشه. خلاصه چنان دعوایی باهاش کردم که می‌خواست تو همون جاده بلده ما رو بندازه توی دره!! (دقیقاً اونجایی که باید مدارا می‌کردم طاقتم تموم شده بود). خلاصه پسره سر لج افتاد و انقدر حرف زد و روی اعصاب ما راه رفت و از خرابی جاده و تعمیر ماشین قراضه‌ش و چیزای دیگه گفت که ما رو بالاخره با تیغ زدن صد و بیست تومن پیاده کرد. واقعاً انقدر عصبی شده بودم نفهمیدم چی شد که ما صد و بیست تومن به پسره دادیم، فقط برای این‌که شرّش رو کم کنیم. 
آدرس رو پیدا کردیم و رفتیم خونه‌ای که خانواده مادر و دایی دوست الهه اجاره کرده بودن. یه اتاق دراز و یه اتاق کوچیک و دوازده سیزده‌نفر آدم که حالا ما هم اضافه شده بودیم. خانواده بسیار مهربون بودن ولی دلیل نمی‌شد که خیلی تعارفی نباشن. من و الهه بعد از شکایت از پسر راننده، گفتیم ما می‌خوایم بریم یوش، خانواده گفتن ما دیروز یوش بودیم و نمیایم. ولی داماد خانواده گفت من می‌رسونمتون. آغاز کشمکش تعارف و اینا که ما خودمون می‌ریم، نه چه حرفیه ما می‌رسونیمتون. بالاخره ما تسلیم شدیم و داماد خانواده ما رو یوش رسوند.
آرامش برگشت. توی کوچه‌ها قدم زدیم، آروم شدیم، رسیدیم به خونه‌ی نیما که وای چه خونه‌ای. توی اون فضای کوچیک مربع ورودی خونه، همون‌جا که یه خانواده بودن بلیط می‌فروختن، نزدیک یکساعت چرخیدیم و از آسمون قاب شده و ترک دیوار و رنگ‌های پوسته شده و درخت و سقف و همه چیز لذت بردیم و به خانم بلیط فروش گفتیم چققققققدر اینجا خووووبه. چرا دوتا میز نمی‌گذارین چایی بفروشین؟ خانم بلیط فروش گفت اینجا خیلی قشنگه ولی شما نمی‌دونین چه آدمایی اینجا میان. بعد هم در حالی که ما داشتیم از همون قاب آسمون و ترک دیوار عکس می‌نداختیم برامون چایی آورد که قشششششششنگ بردمون تو بهشت. 
یک ساعت بعد تازه ما وارد خونه‌ی نیما شدیم که اتاق اتاقهای تو در تو و شگفت انگیزش رو تجربه کنیم و حالشو ببریم، آمّا! روز تعطیل بود و نصف مازندران اومده بودن بازدید خونه‌ی نیما. به سرعت و با سر و صدا از کنار ما رد می‌شدن و از اتاق اتاق‌ها می‌گذشتن و خودشون رو به اتاق آخری می‌رسوندن و خالی می‌شدن توی حیاط. باور کنین اینا رو برای بدگویی بیشتر نمی‌گم، می‌خوام متوجه بشین که بعد از اون آرامش یکساعته توی بهشت ما وارد چه فضایی شدیم. 
توی حیاط جمعیت موج می‌زد، سر و صدا از همه طرف، بچه‌ها می‌دویدن، زنا به بچه‌ها تشر می‌رفتن، مردا به زنا و بچه‌ها تشر می‌رفتن، اصلاً نمی‌تونم توصیف کنم تو چه فضایی بودیم چون مثلاً شلوغی بازار تهران زمین تا آسمون با این شلوغی فرق داره.  ما خیر سرمون اومده بودیم سر قبر نیما بشینیم دو تا شعر بخونیم، یه کم خلوت کنیم، اما حالا تو عجیب‌ترین فضای پر سر و صدا گیر کرده بودیم تا حدی که از خیر موندن گذشتیم و فرار رو بر قرار ترجیح دادیم. موقع بیرون رفتن به خانم بلیط فروش گفتم حالا منظورش رو متوجه شدم و تو دلم گفتم خدا صبرت بده! بیرون از خونه به جای پایین رفتن، به سمت بالا رفتیم تا دوباره به جمع‌های بزرگ بر نخوریم. حتی تو خیابون بالای خونه هم سر و صداشون می‌اومد!
یوش بر عکس بلده هنوز بافت قدیمی و خونه‌های زیبا داشت. اما دردناک این بود که وقتی راجع به خونه‌ها می‌پرسیدیم اولین سئوال از ما این بود که می‌خواین بخرین؟ نمی‌دونم بعد از این سه چار سال الان یوش چقدر تغییر کرده اما امیدی ندارم که در سالهای آینده باز هم با همون روستای زیبا مواجه بشم. بخصوص که اون راننده‌ی دست‌شکسته به ما گفته بود این سمت جاده هراز یعنی یوش و بلده ییلاق آملی‌ها و اهل نوره و سمت فیلبند مال بابلی‌ها. با خودم می‌خوندم دور اینجا رو تو خط بکش، خط بکش.... 
خانواده‌ی مهربان اومدن دنبالمون تا بریم پیک‌نیک. یه جور پیک‌نیک خانوادگی که می‌تونم بگم سی سالی بود که تجربه نکرده بودم. کنار رودخونه نشستن و جوجه کباب کردن، جوون‌ها یک طرف، زن‌ها یک طرف، مردها یک طرف. یا بهتر بگم، نشستن من تو جمع دخترهای جوون‌تر از خودم که حرف مشترکی با اونها نداشتم بزنم و یاد نوجوانی و تنهاییم می‌افتادم. این عصر هم شب شد و بحث سر این‌که چطور بخوابیم. خانواده اتاق کوچیکه رو داده بودن به من و الهه و اصلاً به اصرار ما گوش نمی‌دادن که شما اینهمه آدم توی یه اتاق دراز سختتونه و چند نفر بفرستید این اتاق. شب با عذاب وجدان گذشت و روز بعد من و الهه قصد کردیم به سمت تهران برگردیم چون تعطیلات تموم شده بود و با بلایی که موقع رفت سرم اومده بود ترجیح می‌دادم هر چه زودتر حرکت کنم تا از ترافیک در امان باشم. آیا فکر می‌کنید که خانواده راضی شد؟
گفتن ما هم داریم برمی‌گردیم قائمشهر و شما رو تا جاده هراز می‌بریم. بعد هم اینهمه آدم مشغول جمع و جور کردن وسایل و تمیز کردن خونه اجاره‌ای و پختن ناهار و این داستانها شدن. اجازه‌ی کمک هم به ما نمی‌دادن. الهه هم معذب بود که چیزی بگه و اونها ناراحت بشن چون خیلی بهش محبت کرده بودن و حسابی نمک‌گیر شده بود. این بود که نتونستیم کاری انجام بدیم و منتظر موندیم. بعد هم با دوتا یا سه تا ماشین راه افتادیم سمت جاده هراز و سر جاده تو یه قهوه خونه طور نشستیم که ناهار بخوریم (بخدا گرسنه نبودیم) تا این تعارف آخر رو هم به جا آورده باشیم و با وجدان راحت برگردیم تهران. 
اصل داستانی که می‌خواستم تعریف کنم از اینجا شروع می‌شه ولی با این مقدمه فکر می‌کنم بهتر باشه اون رو فردا تعریف کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر