۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

یک روز دیگر گذشت...

رفتم برای خریدن نوشابه. از فروشگاه World Market خرید می‌کنم که همه چیز از همه جای دنیا دارد. مدتی بین بطری های شراب چرخیدم. بعد یادم آمد آمده ام نوشابه بخرم. دو تا شیشه برداشتم. نوشابه پرتقالی ایتالیایی و آب معدنی گازدار. وقتی به سمت صندوق میرفتم توی رنگ رنگ پارچه های چاپ دستی هندوستان گم شدم. قلبم آنقدر هیجانزده میتپید که حسش می‌کردم زیر پیراهنم. روی پارچه ها دست کشیدم. توضیحاتشان را خواندم. لحظه ای بعد، توی یک دنیای دیگر بودم...
سخت است، از یک جهانگرد بخواهند پشت میز بنشیند، سرش توی کامپیوتر باشد، به مراجعین تلفنی اش لبخند بزند و روزبخیر بگوید، و بگوید کارش را دوست دارد. نه. کارش را دوست ندارد، از لبخند زدن پشت تلفن متنفر است، و دلش میخواهد میزش را در هم بشکند.
خیلی وقتها احساس می‌کنم فرصت دارد به پایان میرسد...

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گفتم. گفت.

پرسید برنامه بعدی کجاست؟
جواب دادم هیچ. تا آخر سال قراره بمونم و کار کنم.
لبخندی معنی دار زد و گفت ما که میدونیم طاقت نمیاری!
...

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

ایران، بهترین یا بدترین جای دنیا؟

یک عادت غیر اخلاقی و مخرب که ما ایرانی ها داریم، قضاوت کردن درباره همه چیز است. اصلا انگار فقط ما توی این دنیا عقل کل هستیم و بقیه بلانسبت هیچ نمیفهمند. البته در این قضاوت هم جانب انصاف را رعایت نمیکنیم. همه چیز برایمان یا سفید است یا سیاه. در افراط و تفریط دست همدیگر را از پشت میبندیم. در ایران مانده و خارج رفته هم ندارد. یکی اش خود من! همین الان همه ایرانی ها را جمع زدم توی این مقوله و هیچ جایی برای افراد با انصاف که با دیده واقعیت به مسائل مینگرند باقی نگذاشتم!!!
امروز میخواستم در جواب کسانی که از ایران خسته شده اند و همه چیز در ایران برایشان خسته کننده، زشت و نفرت انگیز جلوه میکند بنویسم. اصلا هم کاری به سیاست و مسایل مربوط به آن ندارم. اگرچه قبول دارم که سیاستهای غلط پس از چندی روی فرهنگ آدمها هم تاثیر میگذارد ولی این مقوله را به بحثی جداگانه موکول میکنم.
امروز فقط میخواهم مثال بزنم از نحوه برخورد آدمها در مترو!! خیلی دلم میخواست متروی تهران را تجربه کنم و با بقیه شهر ها و کشورها مقایسه اش کنم!! نمیدانم نظر شما درباره مترو چیست. آنچه من شنیدم و نظرخواهی کردم، در واقع نظرات منفی و مثبت یک عده از فامیلهایم و بعضی دوستان بود که در مجموع هیچکدامشان کارشان به مترو سوار شدن ارتباطی نداشت. هر از چند گاهی سوار میشدند و بسته به آن تجربه نظر میدادند. از آنجاییکه که طیف مصاحبه شونده من انقدر محدود بودند، تجربیات چند روزه خودم را هم در این میان اضافه میکنم و نظرم را مینویسم.
اولین روزی که برای خریدن بلیط به متروی صادقیه مراجعه کردم، داشتم از بلیط فروش درباره انتخابهای مختلف سئوال میکردم که اگر بخواهم تا فلان ایستگاه از خط فلان بروم چند تا بلیط لازم است یا کجا باید قطار را عوض کنم. در این بین که داشتم سئوال میکردم و جواب میشنیدم دو نفر به سرعت جلویم آمده پول روی پیشخوان گذاشتند و اعلام کردند «یه سفره»  بلیط فروش هم با خونسردی کارت و باقی پولشان را داد و در عین حال به من هم جواب میداد. این مطلب که گفتم هیچ وقت در امریکا اتفاق نمی افتد. بگذریم از اینکه بلیط فروش نداریم و همه این امور به صورت ماشینی انجام میشود، اما اگر کسی دارد با مسئولی صحبت میکند، فرد سوم که سئوال دارد صبر میکند تا صحبت فرد اول تمام شود، و یا اگر میبیند بحث به درازا می انجامد با احتیاط سئوال میکند که آیا میتواند سئوال کوتاهی بپرسد یا خیر. میدانید، اسم این را با فرهنگی و آن یکی را بی فرهنگی نمیگذارم. هر دو اینها جزو فرهنگ هستند. دو فرهنگ متفاوت. در فرهنگ تهران با آنهمه جمعیت و فرصت کوتاه، سئوال کردن مابین صحبتهای دو فرد دیگر پذیرفته شده است. در امریکا چنین چیزی مرسوم نیست.
مسئله کاملا متفاوت با این جریان را میتوان در خود مترو دید. در مترو تهران، من هنوز جوانانی را میدیدم که پای پیر ها یا خانمها از جا بلند میشوند و جایشان را به آنها میدهند. هر کسی را نشسته در جای خودش در کمال نزاکت و ادب دیدم. هیچکس پایش را دراز نمیکرد روی صندلی دیگر، کسی بلند بلند حرف نمیزد. اگر بیایید و متروی شیکاگو را تجربه کنید، اولین چیزی که مشمئزتان میکند کثیفی داخل قطار است. البته قطار قدیمی ست، اما نسبت آدمهای بی نزاکت که توی قطار غذا میخورند و جعبه اش را پرت میکنند زیر پایشان یا روی صندلی بقلی به نسبت جمعیت استفاده کننده از مترو کم نیست. اکثر واگنهای متروی شیکاگو در زمستانها به قدری بد بوست که حالتان به هم میخورد. ایستگاهها تاریک هستند و بوی ادرار میدهند. اینها را نمیگویم که فکر کنید دارم دلتان را خوش میکنم. اما پیدا کردن یک واگن تمیز قطار تقریبا به چیزی نایاب تبدیل شده.
از نظر اخلاق و رفتار هم کسانی را میبینی که هر کدام روی یک صندلی نشسته اند و کیفشان را روی یک صندلی دیگر انداخته اند و پاهایشان را ولو کرده اند روی یک صندلی دیگر. در واقع جای دو یا سه نفر دیگر را گرفته اند و اصلا هم عین خیالشان نیست که قطار پر جمعیت است و یک عده از این آدمهای سر پا ایستاده میخواهند بنشینند. تا بحال کمتر دیده ام که کسی بخاطر یک فرد مسن یا زن بچه دار از جایش بلند شود. اکثرا عکس العملشان این است که خب اگر سختش است اصلا سوار مترو نشود! با تاکسی برود اینطرف و آنطرف! از طرفی بلند بلند حرف زدن توی قطار عادت شده برای خیلی از شیکاگویی ها. سفید و سیاه هم ندارد. در فاصله دور از هم مینشینند (چون دوست ندارند کسی کنارشان بنشیند) و بلند بلند حرف میزنند. هیچ کس هم به خودش جرات و یا اهمیت نمیدهد که تذکری بدهد. اگر کسی تذکر بدهد و یا حتی مامور قطار را خبر کند که فلان شخص کفشهایش را در آورده و داریم خفه میشویم، بقیه ملت اوف و پف میکنند که اصلا تو چه کار داری؟ حالا وقتمان تلف میشود چون مامور قطار میخواهد منتظر شود این شخص کفشهایش را بپوشد یا از قطار برود بیرون. اصلا به تو چه؟
خب. حالا چه فکر میکنید؟ غلو میکنم؟ سیاه و سفید به همه چیز نگاه میکنم؟ نه. در هر جامعه ای آدمهایی هستند که با سو استفاده از حسن نیت دیگران، حقشان را ضایع میکنند اما تفاوت اساسی در نحوه برخورد با آنهاست. شاید در ایران قضیه کاملا افراطی باشد و اگر مثلا کسی کفشهایش را بیرون بیاورد، پانصد نفر آدم پیدا بشوند که به او تذکر بدهند. در امریکا جریان تفریطیست. کسی اهمیت نمیدهد. اگر کسی اهمیت بدهد بقیه اهمیت نمیدهند. همان مامور قطار میتواند به جای آمدن و تذکر دادن از سر تنبلی بگوید که هر کس از بوی پا خوشش نمی آید قطارش را عوض کند!!! (دیده ام! باور کنید!)
مسئله اینجاست که هر جایی خوبی ها و بدی های خودش را دارد. هیچ جا را نمیشود با جای دیگر مقایسه کرد. هیچ جا بهترین یا بدترین جای دنیا نیست. اگر ازدحام جمعیت در مترو در ساعات شلوغ روز باعث میشود مردم همدیگر را هل بدهند تو و بیرون از قطار، این همه اش از بی نزاکتی ملت آب نمیخورد. نتیجه ی جمعیت چندین میلیونی ست در شهری که مشکل ترافیک دارد و عده زیادی از مردم که باید به محل کارشان برسند. با اینکه کنسرو شدن در متروی تهران امر خوش آیندی نیست، اما انصافا به وحشیگری متروی مکزیکو سیتی نمیرسد. البته شاید هم تجربه من از مکزیکو سیتی در یک ساعت و روز خاص باعث شده که چنین نظری درباره آن داشته باشم. شاید اگر جمعیت واشنگتن دی سی و یا سانتیاگو هم به اندازه تهران و مکزیکو سیتی بود، و مترو، سریعترین راه برای رسیدن به مقصد بود، شاید مردم آنجا هم به اجبار یکدیگر را هل میدادند و سعی میکردند خودشان را به داخل یا بیرون از قطار برسانند. همین شیکاگویی ها که ساعت چهار بعد از ظهر با قطار مملو از جمعیت مواجه میشوند و همان بیرون می ایستد، اگر جمعیت شهرشان پنج برابر جمعیت فعلی بود، شاید اخلاق جهان سومی پیدا میکردند.
پس کجا را میتون پیدا کرد که بهترین یا بدترین جای دنیا باشد؟

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

چرا سفر به ایران با همه جای دیگر فرق دارد؟

سفر به ایران مثل سفر های با کوله پشتی به امریکای لاتین نیست. نه به این خاطر که مردم چپ چپ به کوله پشتی دارها نگاه میکنند، نه به این خاطر که جاده های ایران خراب و نا ایمن است، و نه بخاطر اینکه یک دولت جمهوری اسلامی پیدا شده که هزار و یک جور محدودیت ایجاد کند بدون اینکه امکاناتی برای مسافران در نظر بگیرد. البته شاید همه این چیزهایی که گفتم دخیل باشند توی این تفاوت. اما آنچه که در واقع این تفاوت را ایجاد می‌کند وجود دوست و آشنا و فامیل است. در این بیست روزی که در ایران بودم و سعی کردم لذت وافر از آن ببرم، نهایتا با گله و شکایت فامیلها مواجه شدم که چرا وقت بیشتری برایشان نگذاشتم و بیشتر پیششان نماندم. البته منکر محبت و خلوص نیتشان نمیشوم. همه اینها از مهربانی و دل باصفایشان است که برای آدم بی خاصیتی مثل من تنگ میشود، یا میخواهند از در کنار من بودن عطر خواهر یا برادر مهاجر خود را حس کنند. همه این احساسات را درک میکنم و میدانم که این بخشی از فرهنگ جا افتاده در ایرانمان است که دلمان برای دوری عزیزانمان انقدر ضعف برود که مریض بشویم. طعنه نمیزنم. اما همین احساسات غلیظ است که من به آنها عادت ندارم و به آنها احترام میذارم باعث میشود که آنطور که بخواهم ایران را نگردم. در این سفر بیست روزه شاید هشت یا نه روزش را پیش فامیلها بودم. چند روز باقیمانده را هم مثل پرنده ای از قفس رها شده میزدم و میرفتم به محله های تهران تا آنچه را که سالها آرزو میکردم به دست بیاورم. راه رفتن و نفس کشیدن توی شهرم. قبول دارم که بهترین و کامل ترین شهر دنیا نیست اما زیباییهایی دارد که تا ده سال از آن دور نمانید متوجهشان نخواهید شد.
این روزها که برگشته ام و ذهنم هنوز توی خیابانهای شمال و جنوب تهران قدم میزند، به این فکر میکنم که سفر بعدی را بیخبر بروم. از همان فرودگاه بروم ترمینال اتوبوسو یا ایستگاه قطار و ایرانگردی ام را شروع کنم. بدون اینکه کسی بیاید به استقبالم یا اصرار کند ناهار را خانه اش بمانم. شاید به چشم آدم بی احساس نگاهم کنید، نه، آدم احساساتی ای هستم، به جای خود. از خرج کردن زیادی احساسات برای اتفاقاتی که هر روز تکرار میشوند خود داری میکنم. میخواهم احساساتم با دیدن ساحل چابهار و خیره شدن به افق کویر و بالا رفتن از زرد کوه فوران کند. دلم میخواهد بروم سبلان، شهمیرزاد، ترکمن صحرا... دلم میخواهد بروم و به تک تک روستاییان کوهپایه های مازندران سر بزنم، به دختران قالیباف بیرجند، به لنج سواران بوشهر... میدانم که روزی این کار را عملی خواهم کرد. شاید به دروغ بگویم دارم میروم مکزیک! یا افریقا! چه فرقی میکند؟ فقط اینکه کسی نداند کجا هستم و نخواهد بیاید با تعارفهایش یا نگرانی هایش سد راهم شود. همه شان را دوست دارم اما فکر میکنم عمرم برای انجام همه این کارها خیلی کوتاه است. خیلی کوتاهتر از اینکه هر روز مراقب باشم دل کسی نشکند. که بعد از بازگشتم گله نکنند که چقدر کم آمدی و چقدر کم پیش ما ماندی. فرصتم کوتاه است. باور کنید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

برای شاعری که امروز متولد شد

قربان احمدرضا احمدی بروم. شاعر شعرهای بی وزن و قافیه، شاعر حرف ساده که بدجور روی دل می‌نشیند. امسال در نمایشگاه کتاب، غرفه نشر چشمه با دیدن سه جلد کتاب قطور از تمام آثارش، تمام شعرهایی که من خوانده‌ام و نخوانده‌ام، شعرهایی که از حفظ شده‌ام، شعرهایی که با آنها زندگی کرده‌ام، دستم دراز شد و جلد سوم کتاب را مانند طفلی به آغوش گرفتم. تا از ورق زدن آن عشق  کنم و توی دنیای شعرهای ساده اش غرق بشوم.  اما بعد آنرا سر جایش گذاشتم چون آمده بودم کتابهای دیگری برای دوستان دیگری بخرم. آمده بودم مجلدهای نفیسی از حافظ و شاهنامه برای دوست عزیزی بخرم که  سالها بود آرزوی داشتن حافظ و شاهنامه می‌کرد. با خودم گفتم بر می‌گردم، سال دیگر شاید، و این سه مجلد عشق و سادگی را می‌خرم برای خودم.

استاد. هفتادمین سال تولدت مبارک. چقدر خوشبختم که می‌توانم شبهای غربت زمزمه کنم «  حقیقت دارد ، تو را دوست دارم، در این باران، می خواستم تو، در انتهای خیابان نشسته         باشی ...»

دوستانی که شاعر روزهای مه آلود را نمیشناسند، میتوانند اینجا گزیده ای از اشعار استاد را پیدا کنند.

دو


 حقیقت دارد
 تو را دوست دارم
 در این باران
 می خواستم تو
 در انتهای خیابان نشسته
باشی
 من عبور كنم
 سلام كنم
لبخند تو را در باران
 می خواستم
 می خواهم
 تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
 به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
 دنیا را ببینم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آینه نگاه كنم
ندانم پیراهن دارم
كلمات دیروز را
 امروز نگویم
خانه را برای تو آماده كنم
برای تو یك چمدان بخرم
 تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید كنم
لغات را شستشو دهم
 آنقدر بمیرم
 تا زنده شوم